شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

مباحثه - پوریا شیرانی


سکوت می کنم و حرف می زنم با تو

درین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟

 

من و تو پس زده روزگار امروزیم

تو عشق بی سروپایی و من سراپا تو

 

شبیه بوته خاری اسیر صحرا من

شبیه قایق دوری غریق دریا تو

 

چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من

چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو

 

به چشم من که اگر زنده ام به خاطر توست 

تمام اهل جهان مرده اند، الا تو ...

 

پوریا شیرانی

ماهی نمیر! باش که دریا بیاورم

دانلود دکلمه علی ایلکا



خاکستری - محمد ابراهیم جعفری


خاکستری، خاکستری، خاکستری

صبح، مه، باران.‌. ابر، نگاه،خاطره

در من ترانه ای نبود... تو خواندی

در من آیینه ای نبود... تو دیدی

ریشه ای بودم در خواب خاک های متبرک

بی باران، در نگاه تو سبز شدم

برق از چشمانت برخواست، نگاهم بارانی شد

گونه هایت خیس باران، چشم هایت آفتابی

گرگ ها می زایند، بره ها را دریابیم

تو، با چشمانت مرا بنواز

چوبدست چوپانیم سلاحی کارگر خواهد شد

بعد از جنگ، با چوبدستم

انجیر های تازه را برای تو خواهم چید..

با تو خواهم ماند، با تو خواهم خواند

و تو را در بهت آفتابیت خواهم بوسید

اگر ابرها بگذارند...

 

محمد ابراهیم جعفری


تقدیر بود... ، پای کسی در میان نبود - پوریا شیرانی


تقدیر بود... ، پای کسی در میان نبود

آن روزها که صحبتی از این و آن نبود!

 

می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی

وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود

 

یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست

یک روز بال بود ولی آسمان نبود

 

وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت

هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود

 

از خنده ی ترحم مردم که بگذریم

با من کسی به غیر غمت مهربان نبود

 

پوریا شیرانی


روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست - سورنا جوکار

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست

در وجودم سنگ روی سنگ دیگر بند نیست

 

اخم هایت را کمی وا کن که تاب آوردنش

در توان شانه های خسته ی الوند نیست

 

خواجه ی قاجار اگر چشم کسی را کور کرد

قصه اش آنچه مورخ ها به ما گفتند نیست،

 

خواست تا از چشم زخم دشمنان حفظت کند

خوب می دانست کار آتش و اسپند نیست

 

آنقدر شیرین زبانی کار دستم داده ای

قند خون از خوردن ِ بیش از نیاز ِ قند نیست

 

ای تنت شیراز راز آلود فتحت می کنم

گرچه در رگ هام خون پادشاه زند نیست

 

 

سورنا جوکار


در سینه ام عجیب هیاهو شده ست باز - سورنا جوکار


در سینه ام عجیب هیاهو شده ست باز

شیری درنده عاشق آهو شده ست باز

 

از یاد برده معجزه اش را پیمبری

چشمش به روی عالم جادو شده ست، باز

 

گویی کتاب قصه ی زیبا و کهنه ی ...

دست و ترنج و تیغه ی چاقو، شده ست باز

 

عقلم به غیر عشق به جایی نمی رسد

با سنگ راه آینه همسو شده ست باز

 

بوی بهشت می رسد از دور بر مشام

موهای اوست! یا گل شب بو شده ست،باز؟!

 

اقرار می کنم که پس از سال های سال

دست دلم برای کسی رو شده ست باز


سورنا جوکار


از ابتدا بیهوده می‌بارند باران‌ها - سورنا جوکار


از ابتدا بیهوده می‌بارند باران‌ها

بهتر نخواهد شد کمی حال بیابان‌ها

 

دنیای ما هر روز کوچک می‌شود بی‌تو

آنگونه که جا می‌شود در عمق فنجان‌ها

 

در هر مسیری پا که بگذاریم، گمراهیم

گویا نمی‌دانند مقصد را خیابان‌ها

 

سَرویم، اما باغ‌ها ما را نمی‌خواهند

از غم پناه آورده‌ایم اکنون به گلدان‌ها

 

دور و بر ما گرگ بسیار است؛ کاری کن

این‌بار بی‌شک راست می‌گویند چوپان‌ها...

 

سورنا جوکار


گونه ی شب - مجید یغمایی


ای انگشت تو بر گونه ی شب ، جا مانده !

ردّ ِ پایت ، به تنِ شبنم تنها مانده !

 

بی تو شب قفل بزرگی ست به زندان زمان ،

ظُلُماتی ست که در حسرت فردا مانده !

 

ماه خوابیده در آغوش هیولای غروب ،

لای این پنجره تا صبح ، عَبث وا مانده !

 

بر تنِ کوچه ی بی رهگذر و تاریکی ،

باز باران شده و عطر مسیحا مانده !

 

اتفاقی که نیافتاده ، همان معجزه است !

نا امید از همه جا ، عشق چه تنها مانده !

 

و همان طفل یتیم است که مبهوت و غریب ،

وسط معرکه ی شورش و بلوا مانده !

 

مثل یک شهر به هم ریخته و سوخته ام ،

لشگری آمده و رفته و برجا مانده !

 

چشم هایی که در اشغال نگاهت بودند ،

مستقل از همه ی عالم و دنیا مانده !

 

ما بقی لاف بود ، قصه همین فاصله هاست !

داغِ پایانِ خوشش ، بر دلِ شب ها مانده !

 

 

مجید یغمایی


لباس هم باشیم - رسول ادهمی

 

بیا لباس هم باشیم و

دکمه دکمه

روی تن هم بوسه بدوزیم

دلم می خواهد

دست من در آستین تو باشد

دست تو در آستین من

طوری که عطر تنمان گیج شود

و آغوش ، نفهمد چه کسی

آن یکی را بیشتر از

آن یکی دوست دارد

راستش را بخواهی

من از این جنس سردرگمی ها

که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود

خوشم می آید

 

رسول ادهمی


حوض - سهراب سپهری


رفته بودم لب حوض

تا ببینم شاید

عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست

ظهر دم کرده تابستان بود

پسر روشن آب

دم پاشویه نشست

و عقاب خورشید

آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت

عکس آن میخک قرمز در آب

که هر وقت باد می آمد

دل او

پشت چین های تغافل میزد

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی

همت کن

و بگو

ماهیان

حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار

من به سر وقت خدا می رفتم

 

سهراب سپهری


امروز به پایان می‌رسد - جبران خلیل جبران


امروز به پایان می‌رسد

از فردا برایم چیزی نگو

من نمی‌گویم

فردا روز دیگریست

فقط می‌گویم

تو ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ،

ﺗﻮ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ

ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺯﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ

 

جبران خلیل جبران


جوخه های اعدام - حسن آذری

در جوخه های اعدام

پس از شنیدن فرمان “آتش

سربازی زودتر از همه شلیک میکند

سربازی دیرتر

و دیگر سربازها، درمیان این دو ..

 

قسم به مکث ..

به اختلاف زمانی میان دو شلیک

ما همه سربازیم

آن که زودتر ماشه میچکاند

جلاد

آن که دیرتر شلیک میکند

عاشق

و مابقی مأموریم

 

گاهی اما یکی

اسلحه اش را

به سمت دهانی نشانه می رود

که فرمان آتش داده است

 

اوست که تنهاست

 

حسن آذری


انسان - محمود دولت‌ آبادی


و انسان مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند دل

باطن خود را در پرتو نگاه ها وابدارد بی هیچ پرهیز و گریز؟

چه بسیار آدمیانی که می آیند و می روند بی آنکه از خیالشان بگذرد که چنین موهبتی نیز وجود دارد که انسان بخواهد و احساس وجد کند از این که خودی ترین و محرم ترین چشمان عالم در او می نگرد.

 

محمود دولت‌ آبادی

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد - محمدرضا شفیعی کدکنی


بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد

وطن ز نو  جوان شود دمی دگر برآورد

بخوان که از صدای تو در آسمانِ باغ ما

هزار قمری جوان دوباره پر برآورد

به روی نقشه وطن صدات چون کند سفر

کویر، سبز گردد و سر از خزر برآورد

برون ز ترس و لرزها گذر کند ز مرزها

بهار بیکرانهای به زیب و فر برآورد

بهار جاودانهای که شیوه و شمیم آن

ز صبرِ سبزِ باغِ ما گلِ ظفر برآورد

چو موج آن ترانهها برآید از کرانهها

جوانههای ارغوان ز بیشه سر برآورد

سیاهی از وطن رود سپیده ای جوان دمد

چو آذرخش نغمهات ز شب شرر برآورد

شب ارچه های و هو کند ز خویش شستشو کند

در این زلال بیکران دمی اگر برآورد

صدای تست جادهای که میرود که میرود

به باغ اشتیاق جان وزان سحر برآورد

سفیر شادی وطن صفیر نغمههای تست

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد

 

محمدرضا شفیعی کدکنی


شتر دیدی ندیدی - سید طالب هاشمی


شووی تنهای تنها نشسه بیدم

دره ری هر که جز خوم بسه بیدم

 

فقط خوم بیدم و فکر و خیالم

خیال خالص و صاف و زلالم

 

خوم و شعرم , خوم و احساس پاکم

دل بدوخت از غم چاک چاکم

 

خوم و او فکرل بکری که هر شو

مث موری تو مغزم میکنن رو

 

خوم و صد تا سوال بی جوابم

که عمری دادنه شو رو عذابم

 

یکی تنها تو ای تنهایی ورم بی

که نور چیشلم تاج سرم بی

 

یکی که بختر از خوش هیچ کس نی

رفیقیش ری هوا و ری هوس نی

 

همو یاری که مهرش لایزاله

نه مث باقی رفیق ماه و ساله

 

فقط خوم بیدم و پروردگارم

خدا , یعنی همی دار و ندارم

 

و خوم گفتم که امشو شو شه تا باز

کنم سفره ی دل سی دلبرم  باز

 

و خوم گفتم که امشو شو شه از نو

بریزم  پته ی  ارباب  ری  او

 

بویس امشو بگم سی یار جونی

همو حرفل که خوم دونم و دونی

 

بگم از کار و بارل زشت و ناجور

که دل از بردن نومش میا شور

 

بگم از مومن بی دین و ایمون

مسلمون بتر از نا مسلمون

 

بگم که ما فقط مرد شعاریم

عمل کرده سر سیزن نداریم

 

بگم که دین ما ری نک زبونه

نه مث دین علی تو جسم و جونه

 

بگم که لته ی غیرت حل آوی

مروت مرد و مردی منحل آوی

 

بگم که پرده ی حجب و حیا درد

بگم که مرد زن واوی و زن مرد

 

می خواستم تازه بیلم پامه پیشتر

بگم   از  کارل  ناجور  بیشتر

 

یهو دیدم که عقلم پا نها پیش

نهیبم دا که ای بدوخت درویش

 

بگو بینم سری یا ته پیازی

که ایقد میکنی ریدو درازی

 

چکار داری که الان روزه یا شو

چکار داری که کی بیداره کی خو

 

چکار داری که بادنگون گرونه

چکار داری فلونی رشوه سونه

 

چکار داری بدی بالا گرفته

خیانت شهر سر تا پا گرفته

 

مکن طالب تو اوقات خوته تحل

که نیسی بار ای ملت به جز جهل

 

اگر می خی که عمرت خش تر آوو

مث  باقی  تونم  کور  و  کر آوو

 

بدی از ای جماعت هر چه دیدی

نگو هیچی , شتر دیدی ندیدی

 

سید طالب هاشمی


باران - مرضیه نجفی


ابرهابغض کرده اند چه بغض سنگینی

که راه نفس های آسمان مسدودشدخبرازباران نیست..

ابرها آبستن بغضی کهنه. آسمان آبستن لحظه های ابری

خبرازرعدی نیست..

باد درکوچه ‍‍‍‍بس کوچه های شهرسربی برسه میزند

یاس سربه زیرگوشه حیاط

ملتمس به ابرها می نگرد

ازنگاه ملتمس رعد می غرد ابرمیبارد

شبنم نازباعشوه در خاکریز گونه یاس می غلتد

 

بادمیخواندازاین باریدن یاس می رقصد

ناگهان ابرآبستن بغض کهنه می نالد یاس می ماند ازرقصیدن

 ابرمیگوید آخرین برگ سفرنامه باران این است که زمین چرکین است.

 

 

مرضیه نجفی