شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

نیامدم که بخواهم کنار من باشی - ناصرفیض


نیامدم که بخواهم کنار من باشی

میان این همه بیگانه یار من باشی

 

دلم گرفته تر از بغض مهربان شماست

مباد آن که شما غمگسار من باشی

 

تو ای ستاره ی وحشی که کهکشان زادی

مخواه روی زمین بر مدار من باشی

 

من از اهالی عشقم، نه از حوالی جبر

خطاست این که تو در اختیار من باشی

 

ولی، نه! من که در اینجا دچار پاییزم

چگونه از تو نخواهم بهار من باشی

 

تو می توانی از آن چشم های خورشیدی

دریچه ای به شب سرد و تار من باشی

 

همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را

صدا کنم که مگر اعتبار من باشی

 

ناصر فیض


مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانیت - کاظم بهمنی


مرا به خلسه میبرد  حضور ناگهانیت

سلام وحال پرسی و شروع خوش زبانیت

 

فقط نه کوچه باغ ما،فقط نه اینکه این محل

احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیت

 

دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا

چه وعده ها که میدهی به رغم ناتوانیت

 

جواب کن به جز مرا،صدا بزن شبی مرا

و جای تازه بازکن میان زندگانیت

 

بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده ای

سپس سر مرا ببر به جای مژدگانیت

 

کاظم بهمنی


دیشب ای بهتر ز گل در عالم خوابم شکفتی - سیمین بهبهانی


دیشب ای بهتر ز گل در عالم خوابم شکفتی

شاخ نیلوفر شدی در چشم پر آبم شکفتی

 

ای گل وصل از تو عطر آگین نشد آغوش گرمم

گرچه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی

 

برلبش ای بوسه ی شیرین تر از جان غنچه کردی

گل شدی بر سینه ی همرنگ سیمایم شکفتی

 

شام ابرآلود طبعم را دمی چون روز کردی

آذرخشی بودی و در جان بی تایم شکفتی

 

یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت

ای گل مستی که در جام می نابم شکفتی

 

بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم

تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی

 

خوابگاهم شد بهشتی  بسترم شد نو بهاری

تا تو ای بهتر ز گل در عالم خوابم شکفتی ...

 

سیمین بهبهانی


صلاح کار کجا و من خراب کجا - حافظ


صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا


حافظ


چرا برای تو این حرف ساده روشن نیست - ناصر فیض


چرا برای تو این حرف ساده روشن نیست؛

پُر است این چمدان از تو، چیزی از من نیست

 

سفر همیشه به نام تو می شود آغاز

که بی حضور تو تکلیف جاده روشن نیست

 

چگونه نشکنم ای عشق! ای عذاب بلیغ!

دل است این که به من داده اند، آهن نیست

 

فریب وسوسه خوردن گناه آدم بود

گناه آدم و حوّا که سیب خوردن نیست!

 

نگاه کن! همه چیز از نگاه من پیداست

چرا برای تو این حرف ساده روشن نیست؟

 

ناصر فیض


هر شب برای من دو سه ـ رویا می آوری - غلامرضا طریقی


هر شب برای من دو سه ـ رویا می آوری
خورشیدی و ستاره به دنیا می آوری!

با یک پیاله آب خوش و چند پُک هوا
مثل گذشته، حال مرا جا می آوری

تنها معلّمی تو که از این همه کتاب
زنگ حساب دفتر انشا می آوری!

در آیه نخست اشارات هر شبت
«والّیل» را به خاطر لیلا می آوری!

گاهی مرا که در دل تو جا نداشتم
می خوانی و بهانه ی بی جا می آوری!

با این که با اشاره به خشکیدن درخت
در بین وعده های خود «امّا» می آوری

من کودکانه منتظر سیب هستم و
هر شب دلم خوش است که فردا می آوری


غلامرضا طریقی 


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را - حافظ


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

 

حافظ


نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست - فاضل نظری


نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست


تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست مدت هاست


به جای دیدن روی تو در «خود» خیره ایم ای عشق!

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست


جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست


من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست


در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست


فاضل نظری 


کتاب ضد تکرار


فال نیک - قیصر امین پور


گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

 

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

 

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

 

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

 

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

 

 

قیصر امین پور


غزل شماره ۳ - غزاله صبا - شهریار


به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو

نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح

به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن

که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند

چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور

که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست

شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله تست

 صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب

جز این قدر که فراموش می کند ما را



شهریار


تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود - کاظم بهمنی


تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود

سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود


به چشم فرش زیـر پـا سقف که مبتلا شود

روز وصـالشان کسی خانه خـراب می شود


کـنـار قـله های غـم نخوان برای سـنـگ ها

کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود


بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند

صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود


چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران

گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود

 

 

کاظم بهمنی

 



تار گیسوی تو درمشت گره خورده ی باد - احسان افشاری


تار گیسوی تو درمشت گره خورده ی باد

خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد

 

من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا

بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد

 

داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری

آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد

 

هر چه فریاد زدم ، کوه جوابم می کرد

غار در کوه چه باشد ؟ : دهنی بی فریاد

 

داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم

که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد

 

بغض من گریه شد و راه تماشا را بست

از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد

 

احسان افشاری


وقتی تو نیستی ... - حسین منزوی


وقتی تو نیستی ...

شادی کلام نامفهومی ست !

و " دوستت می‌ دارم " رازی‌ ست ،

که در میان حنجره‌ ام دق می‌کند !

و مـــَـن چگونه بی‌ تو نگیرد دلم ؟

اینجا که ساعت وآیینه و هوا ،

به تو معتادند ...

 

حسین منزوی


لب بر لبت - علیرضا روشن


لب بر لبت

چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگى

که درخت شوى

که رفتن اگر بخواهى

نتوانى

که بمانى

و گر سخن از رفتن کنى

بر اسبت بنشانم

پیشاروى خویش

در شبِ مهتاب

موى تو از یالِ اسب

تشخیص نتوانم داد

هر دو در باد

روى تو از ماه

به سوى خویش بگردانم

چنان ببوسمت به دلتنگى

که ماه

آه بتابد.

 

 

علیرضا روشن


لب بر لبت - علیرضا روشن


لب بر لبت

چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگى

که درخت شوى

که رفتن اگر بخواهى

نتوانى!

که بمانى...

 


علیرضا روشن