شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

با آنکه بی دلیل رها می کنی مرا - فاضل نظری


با آنکه بی دلیل رها می کنی مرا

آنقدر عاشقم که نمی پرسمت چرا؟


در پیچ و تاب عشق، به معنای هجر نیست

رودی ز رود دیگر اگر می شود جدا


خون می خوریم در غم و حرفی نمی زنیم

ما عاشق توایم همین است ماجرا


خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت

گاهی به قدر صبر بلا می دهد خدا


حق با تو بود هر چه بکوشد نمی رسد

شیر نفس بریده به آهوی تیزپا


ای عشق! ای حقیقت باورنکردنی!

افسانه ای بساز خود از داستان ما



فاضل نظری 


کتاب حقیقت باورنکردنی

همین قدر از تو می دانم که بر خاکی نمی تازی - فاضل نظری


همین قدر از تو می دانم که بر خاکی نمی تازی

مگر بر پشته ای از کشته ها پرچم برافرازی


به ابرویت قسم وقتی غضب کردی یقین دارم

که می خواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی


بزن چنگی به گندمزار گیسویت مگر قدری

زکات خون دل های فقیران را بپردازی


به شرط آبرو با جان قمار عشق کن با ما

که ما جز باختن چیزی نمی خواهیم از این بازی


از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم

تو از من چون صدف در سینه مروارید می سازی


فاضل نظری 


کتاب  ویرانی

طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها - شهریار


طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها

ای رخت چشمه خورشید درخشانیها

سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی

تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها

گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی

چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها

دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید

مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع

ای سر زلف تو مجموع پریشانیها

رام دیوانه شدن آمده درشان پری

تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها

شهریارا به درش خاک نشین افلاکند

وین کواکب همه داغند به پیشانیها


شهریار


هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند - نجمه زارع


هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!

در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند...

آه!، مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند..."

نجمه زارع

گریه رو به خنده بفروش - شهیار قنبری


تازه شو,تازه مث همین ترانه

فکر جنگل باش,اگه باغ تو سوخته

فکر شاعر گرسنه باش ,همون که

حتی یه غزل به شیطون نفروخته

فکر نو کردن شب باش و سپیده

فکر دستی باش که دنبال کلیده

فکر من باش, که هنوز مث قدیمم

با همون رفاقت و همون سخاوت

با همون دل دل نبضی که همیشه

برای تو میزنه تا بینهایت

 

اگه سقفمون شکسته

میتونیم از نو بسازیم

میتونیم به همصدایی

به یکی شدن بنازیم

آی بنازم عاشقارو

که هنوز طلایه دارن

که هنوز حافظ شعرن

همه از جنس بهارن

نگو قحط نوره اینجا

عاشقامون خود نورن

برای دلتنگیه تو

همه شون سنگ صبورن

گریه رو به خنده بفروش

که خراب خنده هاتم

باز بخون مثل قدیما

که هوادار صداتم

روز نو ارزونیه تو

رخت و بخت و تخت تازه

دست تو هنوز میتونه

روزگاری نو بسازه

 

گریه رو به خنده بفروش

که خراب خنده هاتم

باز بخون مثل قدیما

که هوادار صداتم

روز نو ارزونی تو

رخت و بخت و تخت تازه

دست تو هنوز میتونه

روزگاری نو بسازه

 

شهیار قنبری


شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است - کاظم بهمنی


شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است

برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است


باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم

در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است


بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت

دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است


تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم

سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است


تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید

دوری از آن دلبر ابروکمان بی فایده است


در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیست

پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است


از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند

حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده است


من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا

همچنان می گردم اما همچنان بی فایده است

 

کاظم بهمنی

 

زندگی یک چمدان است که می آوریش - علیرضا آذر


زندگی یک چمدان است که می آوریش

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

 

 

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش

هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

 

 

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم

آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم

 

 

توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر

جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم

رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم

 

 

ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور

قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم

و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم

نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

 

 

مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود

و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد

یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بندِ توام آزادم

 

 

چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید

سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت

شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

 

 

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام

پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست

ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند

کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم

 

 

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم

شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

 

 

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت

من تو را دووووو ... دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را

آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را

پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را

مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

 

 

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را

نانجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را

پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نه

برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

 

 

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست

و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم

بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

 

 

می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش

خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش



علیرضا آذر


تومور دو


دانلود دکلمه



با سقوط دستای ما - شهیار قنبری


با سقوط دستای ما               در تنم چیزی فرو ریخت

هجرتت اوج صدامو              از فراز شاخه آویخت

ای زلالِ سبزِ جاری                جای خوبِ غسل تعمید

بی تو باید مرد و پژمرد            ز یر خاک باغچه پوسید

 

فصلی که من با تو ما شد       فصل سبز خواهش برگ

فصلی ما بی تو من شد          فصل خاکستریِ مرگ

 

تو بگو جز تو کدوم رود               ناجی لب تشنگی بود

جز تو آغوش کدوم باغ              سایه گاه خستگی بود

بی تو باید بی تو باید                تا نفس دارم ببارم

من برای گریه کردن                 شونه هاتو کم میآرم

 

چشم تو با هق هق من         با شکستن آشنا نیست

این شکستن بی صدا بود       هر صدایی که صدا نیست

ای رفیق ناخوشی ها            این خوشی باید بمیره

جز تو همراهی ندارم           تا شب از من پس بگیره

 

با تو بدرود ای مسافر              هجرت تو بی خطر باد

پر تپش باشه دلی که             خون به رگهای تنم داد

فصلی که من باتو ما شد          فصل سبز خواهش برگ

فصلی که ما بی تو من شد      فصل خاکستری مرگ

 

شهیار قنبری



چشم، زیتون سبز در کاسه، سینه‌ها، سیب سرخ در سینی - غلامرضا طریقی


چشم، زیتون سبز در کاسه، سینه‌ها، سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چینی

سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی، ابتدا از کدام می‌چینی؟

با نگاهی، تبسمی، حرفی، دربیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان! اخم‌هایت معلم دینی!

هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف:
خنده یعنی صعود بالایی، هم‌زمان با سقوط پایینی

می‌شوی یک پری دریایی، از دل آب اگر که برخیزی
می‌شوی یک صدف پر از گوهر، روی شن‌ها اگر که بنشینی

هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی‌هویتی هستم
مثل ماه‌ی بدون زیبایی، مثل سنگی بدون سنگینی


غلامرضا طریقی


من گفته بودم عاشقم، اما فراموشش کن ای دوست! - ناصر فیض


من گفته بودم عاشقم، اما فراموشش کن ای دوست!

از عشق اگر یک شعله در من مانده خاموشش کن ای دوست


نشنیده گیر آری اگر از عشق، حرفی با تو گفتم

مُرد آن عروس آرزوها پنبه در گوشش کن ای دوست


من تا سراب عاشقی صد بار از این دریا گذشتم

چون موج از این افسانه بگذر، ترک آغوشش کن ای دوست


می‌خواستم با عشق فرداهای روشن را ببینم

دیگر نگاهم را بگیر از من، سیه‌پوشش کن ای دوست


خط می‌زنم نام تو را از خاطرم، یاد تو را نیز

از من اگر نامی به یادت مانده مخدوشش کن ای دوست


عاشق شدم تا اتفاقی تازه در عالم بیفتد

این اتفاق افتاد، باور کن! فراموشش کن ای دوست

 

ناصر فیض


رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما - سعدی


رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

مشکل توان رسید به بالای پست ما


سعدی


 

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم - کاظم بهمنی


تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار  ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!


کاظم بهمنی



این روزها سخاوت باد صبا کم است - محمد سلمانی


این روزها سخاوت باد صبا کم است

یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است

 

اینجا کنار پنجره تنها نشسته ام

در کوچه ای که عابر درد آشنا کم است

 

من دفتری پر از غزلم، ناب ناب ناب

چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است

 

باز آ ببین که بی تو در این شهر پر ملال

احساس ، عشق ، عاطفه ، یا نیست یا کم است

 

اقرار می کنم که در اینجا بدون تو

حتی برای آه کشیدن هوا کم است

 

دل در جواب زمزمه های بمان من

می گفت می روم که در این سینه جا کم است

 

غیر از خدا که را بپرستم؟ تو را ، تو را

حس می کنم برای دلم یک خدا کم است

 

 

محمد سلمانی


دنـیـا بـه دور شهـر تــو دیــوار بسته است - نجمه زارع


دنـیـا بـه دور شهـر تــو دیــوار بسته است
هــر جـمـعـه راه سمت تــو انـگـار بسته است

کى عید می رسد که تکانى دهم به خویش؟
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است!

شبها به دور شمع،کسى چرخ می خورد
پروانهایی که دل به دلِ یار بسته است

از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است
در می زنیم و خانه گفتار بسته است!

باید به دست شعر نمی دادم عشق را
حتى زبان ساده اشعار بسته است

وقتى غروب جمعه رسد، بی تو، آفتاب
انگار بر گلوى خودش دار بسته است!

می ترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند

در شهر: شاعرى ز جهان، بار بسته است!

 

نجمه زارع


مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت - مریم آرام


مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت

حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!

 

خوب می دانم که "تنهایی" مرا دق می دهد

عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت!

 

آنقدر می ترسم از بی رحمی پاییز که

ترس من را روز پایانی شهریور نداشت!

 

زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه ام

ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت!

 

حال من، حال گل سرخی ست در چنگ مغول

هیچ کس حالی شبیه من به جز "قیصر" نداشت!

 

مریم آرام