شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

زنِ ستاره ‌شناسِ فضانوردِ جوان! - محمد سعید میرزائی


زنِ ستاره ‌شناسِ فضانوردِ جوان! کنار خستگیِ این ‌شهابِ سرد بمان

بتاب پرتوِ جادوییِ نگاهت را، مرا ستاره کن و دور من بگرد...بمان!

 

مرا مذاب کن و از تنم ستاره بساز، دو تکه ام کن و یک جفت گوشواره بساز

دلت نخواست اگر ذوب کن دوباره بساز، مرا به هیئتِ مردی فضانورد...بمان!

 

به آتشم زده ای آفتابِ روشن من! لباسِ سوخته را در بیاور از تن من

به سطح شعله‌ورت چشمه‌ای مذابم کن، به رنگ سبز،طلایی،بنفش،زرد، بمان!

 

هنوز هم ردِ پاهای توست روی تنم، کویر سوخته ای بی تو ماند از بدنم

به انفجار رسیده ست مرزِ سوختنم، هوای من پرِ خاکستر است و گرد، بمان

 

همیشه هاله‌ی ماهت چراغ راهم شد، مرا به جاذبه خود کشاند و ماهم شد

بمان به خاطر من با تو سبز خواهم شد، نگو شعاع تو در من اثر نکرد بمان

 

گذشتم از چمنِ لاله های صورتی ات، پی ستاره و دنباله های صورتی ات

چگونه بگذرم از هاله های صورتی ات؟ عروس ماهیِ سیّالِ خوابگرد! بمان!

 

بیا تمام کن این جنگِ نابرابر را، بیا و جمع کن این کهکشانِ پرپر را

که منفجر کنی این مردِ رو به آخر را، مقاومت کن و تا آخرِ نبرد بمان

 

در این خلاء که صدا نیست، بعدِ من شاید، جهان ستاره عاشقتری نمی زاید

تو ترک می کنی آخر مرا ولی باید کمک کنی که بمیرم بدون درد .. بمان

 

تو ای نهایتِ تقویمِ سالِ نوریِ من! بگو تمام شود سالهای دوری من

چرا رها شدی ای نیمه ی ضروری من؟ ستاره نورِبی آغاز بازگرد .. بمان

 

من آخرین سفرِ روحِ عشق در خاکم، هزارساله ام اما هنوز هم پاکم

ستاره ی سحرم! خسته ام عطشناکم، کنار غربتِ این بی ستاره مرد بمان

 

 

محمد سعید میرزائی