شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

رک بگویم... از همه رنجیده ام! - فریدون مشیری

رک بگویم... از همه رنجیده ام!

از غریب و آشنا ترسیده ام

 

با مرام و معرفت بیگانه اند

من به هر ساز ی که شد رقصیده ام

 

در زمستانِِ سکوتم بارها...

با نگاه سردتان لرزیده ام

 

رد پای مهربانی نیست...نیست

من تمام کوچه را گردیده ام

 

سالها از بس که خوش بین بوده ام...

هر کلاغی را کبوتر دیده ام

 

وزن احساس شما را بارها...

با ترازوی خودم سنجیده ام

 

بی خیال سردی آغوشها...

من به آغوش خودم چسبیده ام

 

من شما را بارها و بارها...

لا به لای هر دعا بخشیده ام

 

مقصد من نا کجای قصه هاست

از تمام جاده ها پرسیده ام

 

میروم باواژه ها سر میکنم

دامن از خاک شما بر چیده ام

 

من تمام گریه هایم را شبی...

لا به لای واژه ها خندیده ام

 

فریدون مشیری

گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر - سجاد سامانی

گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر

گفتم آری، خود نمی‌دانی که زیبایی چقدر!

در میان دوستداران تا غریبم دید گفت:

دوره‌گرد آشنا! دور و بر مایی چقدر!

ای دل عاشق که پای انتظارش سوختی

هیچکس در انتظارت نیست، تنهایی چقدر

عاشقی از داغ غیرت مرد و با خونش نوشت

دل نمی‌بندی ولی محبوب دلهایی چقدر

آتش دوری مرا سوزاند، ای روز وصال

بیش از این طاقت ندارم، دیر می‌آیی چقدر

سجاد سامانی

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم - خیام

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

با وجودش ز من آواز نیاید که منم

 

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق

که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

 

ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی

برکنم دیده که من دیده از او برنکنم

 

خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست

دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم

 

در همه شهر فراهم ننشست انجمنی

که نه من در غمش افسانه آن انجمنم

 

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت

من نه آنم که توانم که از او برشکنم

 

گر همین سوز رود با من مسکین در گور

خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم

 

گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست

که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

 

مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند

گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم

 

شرط عقل است که مردم بگریزند از تیر

من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

 

تا به گفتار درآمد دهن شیرینت

بیم آن است که شوری به جهان درفکنم

 

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا

این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

 

خیام

 

 

از بیم رقیب طوف کویت نکنم - ابوسعید ابوالخیر

از بیم رقیب طوف کویت نکنم

وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم

 

لب بستم و از پای نشستم اما

این نتوانم که آرزویت نکنم

 

ابوسعید ابوالخیر

آب ناخورده از این برکه نیلوفر گون - اثیر اخسیکتی

چرخ دولابی ام افکنده چویوسف درچاه

وای سیاره ی او کز نظر آرد رسنم

 

آب ناخورده از این برکه نیلوفر گون

همچو نیلوفر تا حلق چرا در لجنم

 

روی پرواز نمی بینم از این تنگ قفس

که زمین وار فرو رفته بقصد ز منم

 

بلعجب تیز هوائی است در اقلیم هنر

که به بستان هنر خار کند یا سمنم

 

ای دریغا که چو گل عمر سبکپای برفت

که نخندید چو اقبال گلی در چمنم

 

گر در این غصه بمیرم عجبم می ناید

یعلم الله که من اندر عجب از زیستنم