شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

هزار سال میان جنگل ستاره‌ ها - هوشنگ ابتهاج

هزار سال میان جنگل ستاره‌ ها - هوشنگ ابتهاج

هزار سال میان جنگل ستاره‌ ها

پی تو گشته‌ام

ستاره‌ای نگفت کزاین سرای بی کسی،

 

کسی صدات می‌کند؟

هنوز دیر نیست

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست

عزیز هم‌زبان

تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟

 

 "هوشنگ ابتهاج"

مرغ شب خوان که با دلم می خواند - هوشنگ ابتهاج

عشق شادی ست، عشق آزادی ست

عشق آغاز آدمی زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است

دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده ست

زایش کهکشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست

در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده ی جان

در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست؟ عشق ورزیدن

زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن که عشق می ورزد

دل و جانش به عشق می ارزد

آدمی زاده را چراغی گیر

روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن فروز

شب نشینی هم آشیانه ی روز

آتش این چراغ سحر آمیز

عشق آتش نشین آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش

مشت خاکی ست پر کدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است

صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیکی

تو شبی، بی چراغ تاریکی

آتشی در تو می زند خورشید

کنده ات باز شعله ای نکشید؟

چون درخت آمدی، زغال مرو

میوه ای، پخته باش، کال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون

می زند شهد پختگی بیرون

سیب و به نیست میوه ی این دار

میوه اش آتش است آخر کار

خشک و تر هر چه در جهان باشد

مایه ی سوختن در آن باشد

سوختن در خوای نور شدن

سبک از حبس خویش دور شدن

کوه هم آتش گداخته بود

بر فراز و فرود تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ

دم سرد که کرد او را سنگ؟

ثقل و سردی سرشت خارا نیست

نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است

فکر پرواز در دل سنگ است

مگرش کوره در گذار آرد

آن روان روانه باز آرد

سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ

بجهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی است در شب دیدار

خنده ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است کز رخ شاداب

می تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست؟ خنده ی هستی

خنده ای از نشاط سرمستی

هستی از ذوق خویش سرمست است

رقص مستانه اش ازین دست است

نور در هفت پرده پیچیده ست

تا درین آبگینه گردیده ست

رنگ پیراهن است سرخ و سپید

جان نور برهنه نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند

چند سار است بر درخت بلند؟

زان سیاهی که مختصر گیرند

آٍمان پر شود چو پر گیرند

ذره انباشتی و تن کردی

خویشتن را جدا ز من کردی

تن که بر تن همیشه مشتاق است

جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر

از چه دریا شدی درنگ آور؟

ذره انباشی چو توده ی دود

ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی، چه جای شکیب؟

بدر آی از سراچه ی ترکیب

مشرق و مغرب است هر گوشت

آسمان و زمین در آغوشت

گل سوری که خون جوشیده ست

شیره ی آفتاب نوشیده ست

آن که از گل و گلاب می گیرد

شیره ی آفتاب می گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست

شیشه از نازکی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب

می پرد از گلابدان به شتاب

لاله ها پیک باغ خورشیدند

که نصیبی به خاک بخشیدند

چون پیامی که بود، آوردند

هم به خورشید باز می گردند

برگ، چندان که نور می گیرد

باز پس می دهد چو می میرد

وامدار است شاخ آتش جو

وام خورشید می گزارد او

شاخه در کار خرقه دوختن است

در خیالش سماع سوختن است

دل دل دانه بزم یاران است

چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند

تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار

نقش خورشید می برد در کار

گل جواب سلام خورشیدست

دوست در روی دست خندیدست

نرم و نازک از آن نفس که گیاه

سر بر آرد ز خاک سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشیدست

پیش از آتش به خواب می دیدست

دم آهی که در دلش خفته ست

یال خورشید را بر آشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست

زان که این دانه پاره ی دل اوست

دانه از آن زمان که در خاک است

با دلش آفتاب ادراک است

سرگذشت درخت می داند

رقم سرنوشته می خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است

سرنوشت درخت سوختن است

آن درخت کهن منم که زمان

بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند

سر کشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی، شب گور

در دلم گرمی ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت

که تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست کلاغ

آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب خوان که با دلم می خواند

رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت

آه از آن رفتگان بی برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم

بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شکن فرود آمد

در دل هیمه بوی دود آمد

کنده ی پر آتش اندیشم

آرزومند آتش خویشم

 

هوشنگ ابتهاج


کنار امن کجا، کشتی شکسته کجا - هوشنگ ابتهاج


کنار امن کجا، کشتی شکسته کجا

کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا

 

ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد

کجا به در برمت ای دل شکسته کجا

 

فرو گذاشت دل آن بادبان که می‌افراشت

خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا

 

چنین که هر قدمی همرهی فرو افتاد

به منزلی رسد این کاروان خسته کجا

 

دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس

به باد رفته کجا و چو برق جسته کجا

 

خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود

کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا

 

بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد

که می روند ازین باغ دسته دسته کجا

 

 

هوشنگ ابتهاج


با من بی کس تنها شده یارا تو بمان - هوشنگ ابتهاج


با من بی کس تنها شده یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه خدارا توبمان

 

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام

تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

 

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

بنگر این نقش به خون شسته نگارا توبمان

 

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک

دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان

 

هردم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت

به سر زلف بتان سلسله دارا توبمان

 

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم

پدارا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

 

"سایه" در پای تو چون موج دمی زار گریست

که سر سبز تو خوش باد کنارا توبمان

 

هوشنگ ابتهاج


آزادی - هوشنگ ابتهاج


آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

 

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

 

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

هوشنگ ابتهاج

محسن چاوشی

خوزستان


دانلود دکلمه علی ایلکا





من همان نایم - هوشنگ ابتهاج


من همان نایم که گر خوش بشنوی شرح دردم با تو گوید مثنوی

یک نفس دردم ، هزار آواز بین ! روح را شیدایی پرواز بین

 

من همان جامم که گفت آن غمگسار با دل خونین ، لب خندان بیار

من خمش کردم خروش چنگ را گر چه صد زخم است این دلتنگ را

 

من همان عشقم که در فرهاد بود او نمی دانست و خود را می ستود

من همی کندم - نه تیشه ! - کوه را عشق ، شیدا می کند اندوه را

 

در رخ لیلی نمودم خویش را سوختم مجنون خود اندیش را

می گِرِستم در دلش با درد دوست او گمان می کرد اشک ِ چشم ِ اوست !

 

هوشنگ ابتهاج

 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت - هوشنگ ابتهاج


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

 

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

 

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

هوشنگ ابتهاج


هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست - هوشنگ ابتهاج


دیر است گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانهٔ  دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زود است گالیا! نرسیدست کاروان

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من !

 

هوشنگ ابتهاج


خانه دلتنگِ غروبی خفه بود - هوشنگ ابتهاج


خانه دلتنگِ غروبی خفه بود

مثلِ امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت: چراغ  و شب از شب پر شد

من به خود گفتم: یک روز گذشت

مادرم آه کشید:  زود بر خواهد گشت... ابری آهسته به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمینِ دل آن کودکِ خُرد ؟

 آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم  معنی هرگز را

 تو چرا بازنگشتی دیگر ؟

 آه ای واژه شوم

 خو نکرده ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال  چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم آه ...

 

هوشنگ ابتهاج


ای دود عود و نغمه ی داوود و بانگِ زیر - هوشنگ ابتهاج


ای دود عود و نغمه ی داوود و بانگِ زیر

عطرِ گل محمّدی و نافه ی عبیر

 

برخیز از کرانه ی ماهور و شور و نور

ای ترمه ی ترانه و ای نرمه ی حریر!

 

رقصان شو از طنین غزل های مولوی

ای نغمه های بلبل نای تو بی نظیر!

 

چونان نسیم از قفس تن رها شدم

تا گشته ا م به نغمه ی داوودی ا ت اسیر

 

شکلی بده در آینه بی شکلیِ مرا

سازی بساز از دل این توده ی خمیر

 

نی را به ناز خود بنواز ای ترانه ساز

با گام های مخملی و صوت دلپذیر

 

موسیقی صدای تو، تحریر زندگی است

چون بارش موازیِ باران که در کویر…!

 

 هوشنگ ابتهاج


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است - هوشنگ ابتهاج


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

 ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

 گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

 دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

 تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی

 بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

 

 آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

 دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

 باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

 بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

 

 از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

 این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

 بازیچه ی ایام دل آدمیان است

 

 دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

 این دشت که پامال سواران خزان است

 

 روزی که بجنبد نفس باد بهاری

 بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

 ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

 دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

 

 از داد و داد آن همه گفتند و نکردند

 یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

 

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

 این صبر که من می کنم افشردن جان است

 

 از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

هوشنگ ابتهاج



غزل تن - هوشنگ ابتهاج


تن تو مطلع تابان روشنایی هاست 
 اگر روان تو زیباست از تن زیباست 


 شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع 
 که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست 


 نه تاب تن که برون می زند ز پیراهن 
 که از زلال تنت جان روشنت پیداست 


که این چراغ در ایینه ی تو روشن کرد؟
 که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست 


 ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد 
 که آب و رنگ بهارت روانه در رگ هاست 

 مگر ز جان غزل آفریده اند تنت 

 که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست 


 نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت 
که روح شیفته ی آن دو مصرع شیواست 


 نگاه من ز میانت فرو نمی اید 
هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست 


 حریف وسعت عشق تو سینه ی سایه ست 
 چو آفتاب که ایینه دار او دریاست



هوشنگ ابتهاج 




فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت - هوشنگ ابتهاج


فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

 دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت

 

 شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

 

 آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند

 وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

 

از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش

گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت

 

 ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

 دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

 

 رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

 چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

 

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

 بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

 

 این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست

 دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

 

 

هوشنگ ابتهاج



کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است - هوشنگ ابتهاج


کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است

 چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است

 

 به سکنان سلامت خبر که خواهد برد

 که باز کشتی ما در میان غرقاب است

 

 ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

 که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

 

 به سینه سر محبت نهان کنید که باز

 هزار تیر بلا در کمین احباب است

 

ببین در اینه داری ثبات سینهی ما

 اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است

 

 بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز

 اگر امید گشایش بود ازین باب است

 

 قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت

 مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است

 

 مدار چشم امید از چراغدار سپهر

 سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است

 

 زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد

 سزای رستم بد روز مرگ سهراب است

 

 عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ

که این نمایش پرواز نقش در قاب است

 

 در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت

 چنین که جان پریشان سایه بی تاب است

 

هوشنگ ابتهاج


تو می روی و دل ز دست می رود - هوشنگ ابتهاج


تو می روی و دل ز دست می رود

 

مرو که با تو هر چه هست می رود

 

دلی شکستی و به هفت آسمان

 

هنوز بانگ این شکست می رود


 

هوشنگ ابتهاج