شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

مرغ شب خوان که با دلم می خواند - هوشنگ ابتهاج

عشق شادی ست، عشق آزادی ست

عشق آغاز آدمی زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است

دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده ست

زایش کهکشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست

در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده ی جان

در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست؟ عشق ورزیدن

زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن که عشق می ورزد

دل و جانش به عشق می ارزد

آدمی زاده را چراغی گیر

روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن فروز

شب نشینی هم آشیانه ی روز

آتش این چراغ سحر آمیز

عشق آتش نشین آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش

مشت خاکی ست پر کدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است

صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیکی

تو شبی، بی چراغ تاریکی

آتشی در تو می زند خورشید

کنده ات باز شعله ای نکشید؟

چون درخت آمدی، زغال مرو

میوه ای، پخته باش، کال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون

می زند شهد پختگی بیرون

سیب و به نیست میوه ی این دار

میوه اش آتش است آخر کار

خشک و تر هر چه در جهان باشد

مایه ی سوختن در آن باشد

سوختن در خوای نور شدن

سبک از حبس خویش دور شدن

کوه هم آتش گداخته بود

بر فراز و فرود تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ

دم سرد که کرد او را سنگ؟

ثقل و سردی سرشت خارا نیست

نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است

فکر پرواز در دل سنگ است

مگرش کوره در گذار آرد

آن روان روانه باز آرد

سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ

بجهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی است در شب دیدار

خنده ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است کز رخ شاداب

می تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست؟ خنده ی هستی

خنده ای از نشاط سرمستی

هستی از ذوق خویش سرمست است

رقص مستانه اش ازین دست است

نور در هفت پرده پیچیده ست

تا درین آبگینه گردیده ست

رنگ پیراهن است سرخ و سپید

جان نور برهنه نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند

چند سار است بر درخت بلند؟

زان سیاهی که مختصر گیرند

آٍمان پر شود چو پر گیرند

ذره انباشتی و تن کردی

خویشتن را جدا ز من کردی

تن که بر تن همیشه مشتاق است

جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر

از چه دریا شدی درنگ آور؟

ذره انباشی چو توده ی دود

ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی، چه جای شکیب؟

بدر آی از سراچه ی ترکیب

مشرق و مغرب است هر گوشت

آسمان و زمین در آغوشت

گل سوری که خون جوشیده ست

شیره ی آفتاب نوشیده ست

آن که از گل و گلاب می گیرد

شیره ی آفتاب می گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست

شیشه از نازکی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب

می پرد از گلابدان به شتاب

لاله ها پیک باغ خورشیدند

که نصیبی به خاک بخشیدند

چون پیامی که بود، آوردند

هم به خورشید باز می گردند

برگ، چندان که نور می گیرد

باز پس می دهد چو می میرد

وامدار است شاخ آتش جو

وام خورشید می گزارد او

شاخه در کار خرقه دوختن است

در خیالش سماع سوختن است

دل دل دانه بزم یاران است

چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند

تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار

نقش خورشید می برد در کار

گل جواب سلام خورشیدست

دوست در روی دست خندیدست

نرم و نازک از آن نفس که گیاه

سر بر آرد ز خاک سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشیدست

پیش از آتش به خواب می دیدست

دم آهی که در دلش خفته ست

یال خورشید را بر آشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست

زان که این دانه پاره ی دل اوست

دانه از آن زمان که در خاک است

با دلش آفتاب ادراک است

سرگذشت درخت می داند

رقم سرنوشته می خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است

سرنوشت درخت سوختن است

آن درخت کهن منم که زمان

بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند

سر کشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی، شب گور

در دلم گرمی ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت

که تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست کلاغ

آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب خوان که با دلم می خواند

رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت

آه از آن رفتگان بی برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم

بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شکن فرود آمد

در دل هیمه بوی دود آمد

کنده ی پر آتش اندیشم

آرزومند آتش خویشم

 

هوشنگ ابتهاج


کنار امن کجا، کشتی شکسته کجا - هوشنگ ابتهاج


کنار امن کجا، کشتی شکسته کجا

کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا

 

ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد

کجا به در برمت ای دل شکسته کجا

 

فرو گذاشت دل آن بادبان که می‌افراشت

خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا

 

چنین که هر قدمی همرهی فرو افتاد

به منزلی رسد این کاروان خسته کجا

 

دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس

به باد رفته کجا و چو برق جسته کجا

 

خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود

کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا

 

بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد

که می روند ازین باغ دسته دسته کجا

 

 

هوشنگ ابتهاج


آزادی - هوشنگ ابتهاج


آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

 

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

 

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

هوشنگ ابتهاج

محسن چاوشی

خوزستان


دانلود دکلمه علی ایلکا





من همان نایم - هوشنگ ابتهاج


من همان نایم که گر خوش بشنوی شرح دردم با تو گوید مثنوی

یک نفس دردم ، هزار آواز بین ! روح را شیدایی پرواز بین

 

من همان جامم که گفت آن غمگسار با دل خونین ، لب خندان بیار

من خمش کردم خروش چنگ را گر چه صد زخم است این دلتنگ را

 

من همان عشقم که در فرهاد بود او نمی دانست و خود را می ستود

من همی کندم - نه تیشه ! - کوه را عشق ، شیدا می کند اندوه را

 

در رخ لیلی نمودم خویش را سوختم مجنون خود اندیش را

می گِرِستم در دلش با درد دوست او گمان می کرد اشک ِ چشم ِ اوست !

 

هوشنگ ابتهاج

 

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست - هوشنگ ابتهاج


دیر است گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانهٔ  دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زود است گالیا! نرسیدست کاروان

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من !

 

هوشنگ ابتهاج


غزل تن - هوشنگ ابتهاج


تن تو مطلع تابان روشنایی هاست 
 اگر روان تو زیباست از تن زیباست 


 شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع 
 که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست 


 نه تاب تن که برون می زند ز پیراهن 
 که از زلال تنت جان روشنت پیداست 


که این چراغ در ایینه ی تو روشن کرد؟
 که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست 


 ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد 
 که آب و رنگ بهارت روانه در رگ هاست 

 مگر ز جان غزل آفریده اند تنت 

 که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست 


 نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت 
که روح شیفته ی آن دو مصرع شیواست 


 نگاه من ز میانت فرو نمی اید 
هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست 


 حریف وسعت عشق تو سینه ی سایه ست 
 چو آفتاب که ایینه دار او دریاست



هوشنگ ابتهاج 




تاسیان - هوشنگ ابتهاج


خانه دل تنگ غروبی خفه بود

 مثل امروز که تنگ است دلم

 پدرم گفت چراغ

 و شب از شب پر شد

 من به خود گفتم یک روز گذشت

 مادرم آه کشید

 زود بر خواهد گشت

ابری هست به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

 که گمان داشت که هست این همه درد

 در کمین دل آن کودک خرد ؟

 آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم

 معنی هرگز را

 تو چرا بازنگشتی دیگر ؟

 آه ای واژه شوم

 خو نکرده ست دلم با تو هنوز

 من پس از این همه سال

 چشم دارم در راه

که بیایند عزیزانم آه


هوشنگ ابتهاج



با این دل ماتم زده آواز چه سازم - هوشنگ ابتهاج


با این دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم

 

در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

 

گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات

با این همه افسونگری و ناز چه سازم

 

خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود

از پرده در افتد اگر این راز چه سازم

 

گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز

با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم

 

تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست

از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم

 

ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود

دور از تو من دل شده آواز چه سازم

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

 

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست - هوشنگ ابتهاج


مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

 

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

 

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

 

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

 

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

 

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

که خاک راه تو را عین توتیا دانست

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت - هوشنگ ابتهاج


شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

 

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

 

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

 

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

 

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

 

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

 

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

 

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

 

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

شاعر - هوشنگ ابتهاج

شبی

 کدام شب ؟

 شبی

شبی ستاره ای دهان گشود

چه گفت ؟

نگفت از لبش چکید

 سخن چکید ؟

 سخن نه اشک

 ستاره میگریست

ستاره کدام کهکشان ؟

ستاره ای که کهکشان نداشت

سپیده دم که خک

در انتظار روز خرم است

 ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد

 نهفته در نگاه شبنم است


هوشنگ ابتهاج

سایه

صد ره به رخ تو در گشودم من - هوشنگ ابتهاج


صد ره به رخ تو در گشودم من

بر تو دل خویش را نمودم من

 

جان مایه ی آن امید لرزان را

چندان که تو کاستی، فزودم من

 

می سوختم و مرا نمی دیدی

امروز نگاه کن که دودم من

 

تا من بودم نیامدی، افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند - هوشنگ ابتهاج


درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

 

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

 

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

 

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

 

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!

 

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!

 

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند.

 

 

هوشنگ ابتهاج