شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

با تیشه ی خیـــــــال تراشیده ام تو را - قیصر امین پور


با تیشه ی خیـــــــال تراشیده ام تو را

در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را

 

از آسمــان بــه دامنـــــــــم افتاده آفتاب؟

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

 

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمــــام گلهـــــــا بوییده ام تـــــــــــو را

 

رویای آشنای شب و روز عمــــر من!

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

 

از هــــر نظر تــــــــو عین پسند دل منی

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

 

زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست

زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را

 

با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی

در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

 

از شعر و استعـــاره و تشبیه برتــــری

با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را

 

 قیصر امین پور


گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است - فرخی یزدی


گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است

لیک دیوانه‌تر از من دل شیدای من است

 

آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو در پای من است

 

رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع

با غمت گفت که یا جای تو یا جای من است

 

جامه‌ای را که به خون رنگ نمودم امروز

بر جفا کاری تو شاهد فردای من است

 

چیزهایی که نبایست ببیند بس دید

به خدا قاتل من دیده ی بینای من است

 

سر تسلیم به چرخ آن که نیاورد فرود

با همه جور و ستم همت والای من است

 

دل تماشایی تو دیده تماشایی دل

من به فکر دل و خلقی به تماشای من است

 

آن که در راه طلب خسته نگردد هرگز

پای پر آبله ی بادیه پیمای من است

 

فرخی یزدی


من از این سرزمین چه خواستم - شیرکو بیکس


من از این سرزمین چه خواستم

جدا از تکه‌ای نان

گوشه‌ای سرشار از  اطمینان 

جیبی سیر و

مُشتی آفتابِ آرام...

بارانی از دوست داشتن و

پنجره‌ای باز  به سوی آزادی و عشق.

 

من بیش از این چه خواستم

که هرگز نبود.

 

تا که نیمه‌شبی

دروازه‌ای را شکستم

 رفتم

...برای همیشه رفتم.

 

شیرکو بیکس


شب چو در بستم و مست از می نابش کردم - فرخی یزدی


شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

 

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا ؟

گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم

 

منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

 

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

 

غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم

 

دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

 

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

 

فرخی یزدی



در چمن ای دل چو من غیر از گل یک رو مباش - فرخی یزدی


در چمن ای دل چو من غیر از گل یک رو مباش

گر چو من یک رو شدی در بند رنگ و بو مباش

 

تا نخوانندت به خوان هر جا مشو بی وعده سبز

تا نبینی رنگ زردی چون گل خودرو مباش

 

گاه سرگردانی و هنگام سختی بهر فکر

ای سر شوریده غافل از سر زانو مباش

 

نان ز راه دسترنج خویشتن آور به دست

گر کشی منت به جز منت کش بازو مباش

 

از مناعت زیر بار گنبد مینا مرو

وز قناعت ریزه خوار روضه ی مینو مباش

 

چون تساوی در بشر اسباب خیر عالم است

بی تفکر منکر این مسلک نیکو مباش

 

راست بین گوشه گیر از جفت خود شو همچو چشم

کج رو بالا نشین پیوسته چون ابرو مباش

 

شیر غازی را در این شمشیر بازی تاب نیست

یا سپر افکن به میدان یا سلامت جو مباش

 

فرخی بهر دو نان در پیش دونان هیچ وقت

چاپلوس و آستان بوس و تملق گو مباش

 

فرخی یزدی


دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد - فرخی یزدی


دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد

بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد

 

ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه

چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد

 

در این محیط غم افزا گمان مدار که هست

کسی کز آتش جور و جفا نمی سوزد

 

ز دود آه ستمدیدگان سوخته دل

به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد

 

بگو به کارگر و عیب کارفرما بین

هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد

 

غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز

برای ما دل این ناخدا نمی سوزد

 

ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش

چراغ عمر من بینوا نمی سوزد

 

فرخی یزدی