شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست - سورنا جوکار

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست

در وجودم سنگ روی سنگ دیگر بند نیست

 

اخم هایت را کمی وا کن که تاب آوردنش

در توان شانه های خسته ی الوند نیست

 

خواجه ی قاجار اگر چشم کسی را کور کرد

قصه اش آنچه مورخ ها به ما گفتند نیست،

 

خواست تا از چشم زخم دشمنان حفظت کند

خوب می دانست کار آتش و اسپند نیست

 

آنقدر شیرین زبانی کار دستم داده ای

قند خون از خوردن ِ بیش از نیاز ِ قند نیست

 

ای تنت شیراز راز آلود فتحت می کنم

گرچه در رگ هام خون پادشاه زند نیست

 

 

سورنا جوکار


در سینه ام عجیب هیاهو شده ست باز - سورنا جوکار


در سینه ام عجیب هیاهو شده ست باز

شیری درنده عاشق آهو شده ست باز

 

از یاد برده معجزه اش را پیمبری

چشمش به روی عالم جادو شده ست، باز

 

گویی کتاب قصه ی زیبا و کهنه ی ...

دست و ترنج و تیغه ی چاقو، شده ست باز

 

عقلم به غیر عشق به جایی نمی رسد

با سنگ راه آینه همسو شده ست باز

 

بوی بهشت می رسد از دور بر مشام

موهای اوست! یا گل شب بو شده ست،باز؟!

 

اقرار می کنم که پس از سال های سال

دست دلم برای کسی رو شده ست باز


سورنا جوکار


از ابتدا بیهوده می‌بارند باران‌ها - سورنا جوکار


از ابتدا بیهوده می‌بارند باران‌ها

بهتر نخواهد شد کمی حال بیابان‌ها

 

دنیای ما هر روز کوچک می‌شود بی‌تو

آنگونه که جا می‌شود در عمق فنجان‌ها

 

در هر مسیری پا که بگذاریم، گمراهیم

گویا نمی‌دانند مقصد را خیابان‌ها

 

سَرویم، اما باغ‌ها ما را نمی‌خواهند

از غم پناه آورده‌ایم اکنون به گلدان‌ها

 

دور و بر ما گرگ بسیار است؛ کاری کن

این‌بار بی‌شک راست می‌گویند چوپان‌ها...

 

سورنا جوکار