شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

خوش باش که در کم‌خردی از همه بیشی - مرتضی لطفی


خوش باش که در کم‌خردی از همه بیشی

دشمن چه کند با تو که خود دشمنِ خویشی؟

 

چون عقربِ بیچاره که در حبس درافتد

هر لحظه به خود می‌زنی ای نادره نیشی!

 

چون کیشِ تو سوزاندنِ دل بود، عجب نیست

فردایت اگر پاک بسوزند به کیشی

 

از دلقِ تو در آینه‌ها لکّه‌ی ننگی‌ست

وز ریشِ تو در خاطره‌ها خاطرِ ریشی

 

رحمت نتوان جُستن از آن طینتِ کین‌جو

گرگی‌ست که دندان زده بر گردنِ میشی

 

خواهی که پریشان و پراکنده نگردی

زنهار که جمعیّت ما را نپریشی

 

مرتضی لطفی


بچین میز قمارت را دل از من روی ماه از تو - جواد اسلامی


بچین میز قمارت را دل از من روی ماه از تو

بیا بردار بازی کن سفید از من سیاه از تو

 

همیشه آخر بازی کسی که سوخت من بودم

همیشه باخت با من بوده گاه از عشق گاه از تو

 

تو رخ می تابی و من قلعه ات را آرزومندم

خر است این اسب اگر یک لحظه بردارد نگاه از تو

 

گل من فیل ما مست است و گاهی کجروی دارد

نگیری خرده بر مستان اگر بستند راه از تو

 

در این بن بست حیرانی کجا می رانی ام دیگر

چه دارم رو کنم زیبای کافر کیش اه از تو

 

جواد اسلامی


یک نفر نان داشت اما بی‌نوا دندان نداشت - پرواز همای


یک نفر نان داشت اما بی‌نوا دندان نداشت

آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت

 

آنکه باور داشت روزی می‌رسد بیچاره بود

آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت

 

دشت باور داشت گرگی در میانِ گله است

گله باور داشت اما من نمی‌دانم چرا باور سگ چوپان نداشت

 

یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود

آن یکی با بار خر می‌رفت و خر پالان نداشت

 

یک نفر فردوس را ارزان به مردم می‌فروخت

نقشه‌ها کو داشت در پندار خود شیطان نداشت

 

هر کجا دست نیازی بود بر سویی دراز

رعیت بیچاره بخشش داشت اما خان ندشت

 

یک نفر نان داشت اما بی نوا دندان نداشت!

 

 

پرواز همای

 

گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را - مرتضی لطفی


گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را

چطور از یادِ مردم می‌بری- ابله- کلامم را!

 

هنوز از هستی‌ات رنگی نمی دیدند و می دیدند

که بر اوراق هستی ثبت می‌کردم دوامم را

 

هنوز از گُل‌گُلِ پیراهنِ خود ذوق می کردی

که عاری کردم از سودای پرچم پشت بامم را

 

هنوز از گوشهٔ قنداقه بوی شیر می‌دادی

که من طی کرده بودم سالها ایام کامم را

 

زدی، رفتی، برو با مایه ی بی مایگی خوش باش

نمی‌گیرم پس از زخم از ضعیفان انتقامم را!

 

مرتضی لطفی

دکلمه علی ایلکا



مارِ بر گنج زده چنبره را می‌بینی؟ - ساناز رئوف


مارِ بر گنج زده چنبره را می‌بینی؟

گرگِ در حالِ دریدن بره را می‌بینی؟

 

یک نفر گفت که قانونِ طبیعت این است

فنِّ از آب گرفتن کَره را می‌بینی؟

 

دیگ با دیگِ دگر گفت که روی تو سیاه

جدلِ سیر و پیاز و تره را می‌بینی؟

 

آدمی کور، عصاکش شده‌ی کورِ دگر

علتِ کوریِ صدها گره را می‌بینی؟!

 

زاغ و کرکس به سرِ شاخه رجز می‌خوانند

تَرَکِ سقف و در و پنجره را می‌بینی؟

 

بالِ پرواز ندارم به هوایت ای شعر!

مرگِ من در قفسِ حنجره را می‌بینی؟

 

ساناز رئوف


کارتان باز به این کهنه‌مثل می‌افتد - ساناز رئوف


کارتان باز به این کهنه‌مثل می‌افتد

گذرِ پوست به دباغِ محل می‌افتد!

 

رنجِ پروانه و بلبل همه‌گی بیهوده‌ست

شهدِ گُل، بر لبِ زنبورِ عسل می‌افتد

 

به لبِ سرخ خودت، هاااای ننازی «چل‌گیس»

سیب، دستِ حسنی‌های کچل می‌افتد!

 

اهلِ لافی که همه رستمِ دستان هستند

کِشِ شلوارکشان، وقتِ عمل می‌افتد!

 

قاصدک دستِ تو را پیشِ خلایق رو کرد

خبرت بر سرِ هر کوی و کتل می‌افتد... .

 

 

ساناز رئوف


از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم - مرتضی لطفی


از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم

محزون‌تر از کمانچه ی کیهان کلهرم

 

داغم چنان که شعله ی فریاد و دودِ داد

پنهان نمی شود به قبای تظاهرم

 

آبم ولی به آتش خود نیستم جواب

نانم ولی به سفره‌ی  خود، سخت آجرم

 

شعرم که جز به روز سرودن نمی‌رسم

بغضم که جز به درد شکستن نمی‌خورم

 

نفرین به من که خلق، مرا رشته‌های مهر

یک یک بریده اند، ولی من نمی برم

 

من مثل اشک، منتظر پلک هم زدن

مثل حباب منتظر یک تلنگرم!

 

مرتضی لطفی