شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

چقدر خسته‌ام از زندگی بدونِ خودم - سیدصابرموسوی

چقدر خسته‌ام از زندگی بدونِ خودم

چقدر دور شدم، دور از جنون خودم


چقدر کفری‌ام، این ارتدادم از خود چیست؟

چقدر تشنه‌ام این روز‌ها به خون خودم


از این نقاب موقر چقدر بیزارم

عزیز عالم و آدم شدم... زبون خودم


نیاز نیست به زحمت برادران عزیز!

کدام چاه مرا بدتر از درون خودم؟


به جز سکوتِ خودم مهر بر دهانم نیست

نبسته پای مرا هیچ جز سکون خودم


دو موج مانده به مرداب رود با خود گفت:

چگونه وارهم از بختِ واژگون خودم؟


سیدصابرموسوی



دست عشق از دامن دل دور باد! - قیصر امین پور


دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

 

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

 

آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

 

قیصر امین پور


از تو بعید نیست جهان عاشقت شود - افشین یداللهی


از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود


 از تو بعید نیست میان دو خنده ات

تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود


 توران به خاک خاطره هایت بیافتد و

آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود


چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست

درآینه، بدون گمان، عاشقت شود


از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد

خاکستر جهنمیان عاشقت شود


 وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست

هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود


 از من بعید بود ولی عاشقت شدم...

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود


افشین یداللهی



دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را - رویا باقری


دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را

من دوست دارم زندگی با دست هایت را

.

از بی قراری های قلب من خبر دارد

بادی که میدزدد برای من صدایت را

.

روی زمین بودی و من در ماه دنبالت

باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

.

تسخیر تو سخت است آنقدری که انگاری

در مشت خود جا داده باشم بی نهایت را

.

زود است حالا روی پاهای خودم باشم

از دست های من نگیری دست هایت را

.

هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت

انگار میبینند در من رد پایت را

.

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی

گنجشک ها خانه به خانه ماجرایت را

.

وقتی پر است از خاطراتت شعرهای من

باید بنوشی با خیال تخت چایت را

 

 

رویا باقری




آدم یک روز چشم‌هایش را می‌بندد - روزبه معین


آدم یک روز چشم‌هایش را می‌بندد و دست‌هایی را رها می‌کند!

با چشم‌های بسته دست‌های دیگری را می‌گیرد!

با چشم‌های بسته سعی می‌کند همه چیز را فراموش کند!

با چشم‌های بسته حرف می‌زند، می‌خندد، راه می رود!

و در آخر با چشم‌های بسته سقوط می کند!

پس از آن چشم‌هایش را باز می‌کند،

با چشم‌های باز راه می‌رود اما دیگر سقوط نمی کند،

با چشم‌های باز کم حرف می‌زند،کم می‌خندد،

و همه چیز را مو به مو به یاد می‌آورد...

اما با چشم‌های باز دیگر می‌ترسد که دست‌هایی را بگیرد، می‌ترسد...


روزبه معین


آرزو - روزبه معین


آرزو می‌کنم

کتاب‌های خوب بخوانی، 

آهنگ‌های خوب گوش کنی، 

عطرهای خوب ببویی، 

با آدم‌های خوب حرف بزنی 

و فراموش نکنی

که هیچ وقت دیر نیست 

بودن چیزی که دوست داری باشی!



روزبه معین


این مرتبه باید بگویم دوستت دارم - طاهره اباذری هریس


 این مرتبه باید بگویم دوستت دارم

باید بفهمی از تو مدت هاست سرشارم

 

باید بگویم تا بدانی از خیال توست

شب‌های یلدا را اگر یک عمر بیدارم

 

لبخند نابت بهترین رخدادِ این دنیاست

غمگین که باشی می‌دهی بدجور آزارم

 

وابستگی دارد به چشمت حال و روزِ من

دکتر تو باشی با کمالِ میل بیمارم

 

فریاد خواهم زد تو را توی غزل هایم

هرچند معلوم است عشق از چشم تبدارم

 

رسوای شهرم می‌کند‌ آخر مرا عشقت

دست دلِ دیوانه ام افتاده افسارم

 

لکنت گرفتم باز هم با دیدنت اما...

این مرتبه باید بگویم دوستت دارم!

 

طاهره اباذری هریس


ماجرایِ من و تو ، باورِ باورها نیست،، - محمد علی بهمنی


ماجرایِ من و تو ،  باورِ باورها  نیست،،

ماجرایی ست که در حافظۂ  دنیا نیست،،

 

نَه دروغیم ! نَه  رویا ، نَه خیالیم ، نَه  وَهْم،،

ذاتِ عشقیم !  که در آینه ها پیدا نیست،،

 

تو گُمی در من وُ من در تو گُمم ، باور کُن !،،

جُز در این شعر ، نشان وُ اثری از ما نیست،،

 

شب که آرام تر از پِلکْ تو را می بندم،،

با دلم  طاقتِ دیدارِ تو ، تا فردا نیست،،

 

من وُ تو ساحل وُ دریایِ همیم، اما نَه  ،،

ساحلْ اینقَدر که در فاصله با دریا نیست !

 

 

محمد علی بهمنی


یعنی چقدر عاشقت شده ام که در آینه تو را میبینم - حامد نیازی


یعنی چقدر عاشقت شده ام که در آینه تو را میبینم

در جلد سایه ام تو رفته ای

لای کلمات کتابی که میخوانم تو می دوی

چای را تو شیرین میکنی

خواب بعد از قهوه را تو می پرانی

مستی بعد از شراب تویی

و لذت رویا تو!

 

یعنی چقدر عاشقم

که همه چیز توست برایم؟!

راستش برای خودم نگران نیستم

اما

حیف نیست تو به این زیبایی

این همه جا باشی و در آغوشم نه؟!

 

حامد نیازی


خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت - سید مهدی نقبائی


خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

 

از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی

بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت

 

از اینکه با تمام پس انداز عمر خود

حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت

 

کم کم به سطح آینه برف می نشست

دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

 

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود

رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

 

نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد

من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت

 

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

 

سید مهدی نقبائی

دکلمه شعر با صدای علی ایلکا

 

مثل آن عکس که از طاقچه افتاد شکست - مسعود نامداری


مثل آن عکس که از طاقچه افتاد شکست

قلبم از رنجِ جدایی تو جان‌داد شکست

 

عطرِ موهای تو از ناحیه‌ی عشق وزید

کمرم را نفسِ گرم همین باد شکست

 

او که یک روز به من درس وفاداری داد

رفت و اینگونه مرا در غمِ استاد شکست

 

باز در بند همان خنده به دام افتادم

پای من در گذر حمله‌ی صیاد شکست

 

تا از این شهرِ مه‌آلود گذشتی رفتی

ناله در سینه‌ی این فاجعه‌آباد شکست

 

بعد از اینها تو بگو من به چه دلخوش باشم؟

قول، پیمان و وفا ؟ هر چه که رخ داد شکست

 

مسعود نامداری


ماه دوست داشتنی من! - زهره غفاری


ماه دوست داشتنی من!

مدتی ست با شاعرانه ات خلوت کرده ام. دست در گردن واژه هایش انداخته ام و آن ها را عاشقانه می بوسم. واژه هایی که بوی انگشتان تو را می دهند. واژه هایی که تن پوششان علاقه ایست دردناک. نمی دانم چطور احساس این لحظه هایم را برایت بیان کنم. در میان چشمان بارانی ات که معصومانه برقامت تمام کلماتت پیچیده است تا شاعرانه ترین دلتنگی ها را برایم درد و دل کند از خجالت آب شدم.

ماه من! بعضی روزها دلم عجیب برای آسمان چشمانت تنگ می شود. بعضی روزها عجیب دلنوشته هایم برایت احساساتی می شوند. همان احساسی که چند وقتی است که پابند توست. همان احساسی که برای تو سر و دست می شکند. حتی در سکوت های شیرینت. حتی اگر حواست به من نباشد.  این روزها جای خالی ات درد پایان ناپذیری ست که از تو دور افتاده ام. این روزها احساسم دلش می خواهد دوره بیفتد و همه فاصله ها را از سر راه بردارد. ماه من! دلم بد قلق شده است از بس که دلتنگی به خوردش رفته است. باز بهانه عطر پیراهن سفیدت را می گیرد. ای کاش می دانستی که چقدر جای خالی احساست به چشم احساسم می آید.

 

زهره غفاری



عشق امروز ،روی صندلی آخر کلاست مرد!"


استاد ادبیات با نگاهی مطمئن به دانشجویانش گفت عشق چیست؟

کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت: حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست.اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید" تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات را بیابند و برخی خنده ای کردند دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و بعد از مدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابلو با خطی درشت می نوشت ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند.حالت چهره اش دگرگون شد و چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کنار تابلو رفت و خطی بر همه ی جمله ها کشید و نوشت "عشق وسیع تر از قضاوت ماست" و بعد خیره شد به صندلی خالی آخر کلاس هیچ کدام از دانشجویان متوجه علت این رفتار نشدند. اما بر روی کاغذی که دست استاد بود اینچنین نوشته شده بود "عشق برگه ی امتحان سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندی اش! عشق امروز ،روی صندلی آخر کلاست مرد!"



گرچه تمام بودنم گمشده در نبودنت - ساسان مظهری


گرچه تمام بودنم گمشده در نبودنت

غرق محال می شوم ، غرق دوباره بودنت

 

چهره ی زیبای تو را نقش خیال می کنم

باز به خواب خویشتن رسم محال می کنم

 

حسرت دیدار تو را آهِ دوباره می کشم

در شب بی ستاره ام تو را ستاره می کشم

 

کاش دوباره بنگری بر دل زار و خسته ام

خسته که نه ز عشق تو خرد شدم ، شکسته ام

 

روز میان خواب من باز غروب می شود

 اگر بیای از سفر آه چه خوب می شود

 

نقش تو پاک می شود باز ز خواب می پرم

حسرت دیدار تو را به کنج سینه می برم

 

 

ساسان مظهری



سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم - سعدی


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

 

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

 

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

 

گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

 

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

 

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

 

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

 

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

 

درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

 

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم


 

سعدی