شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

زیر سایه‌ی کوچک یک ابر - شهریار مندنی پور

کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم

بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم.

بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و

نفهمم به بیابان رسیده‌ام.

و توی بیابان

زیر سایه‌ی کوچک یک ابر کوچک بنشینم...

 

"شهریار مندنی پور"

از کتاب: شرق بنفشه

با من حرف بزن بانو - شهریار مندنی پور

با من حرف بزن بانو.

بگو که می‌فهمی همه‌ی اینها برای توست.

بگو که قلبم را می‌شنوی در وجودم که هستی.

بگو که داری خاطراتم را توی سرم می‌خوانی.

بخوان آن‌همه انتظار و تنهاییِ آن‌همه سال که تو را نمی‌دیدم.

 

بخوان رنجم را محصور در میان آدم‌ها،

بی‌آنکه خودم باشم، که همیشه مجبور باشم که در جلدی باشم.

جلدهای ناهمخوان با روانم، نه چون این جلدم، مهمان‌پرست.

بخوان اندوهم را شامگاه‌هایی که از اینجا می‌رفتی به خانه‌ات،

و من تنها می‌ماندم با بوی تو پراکنده میان برگ‌های نارنج،

خلیده در سایه‌ی سرو، و یاد قدم‌هایت بر زمین و سنگ.

با من حرف بزن بانو...

 

 

"شهریار مندنی پور"

از کتاب: شرق بنفشه

درد پاییز - شهریار مندنی پور


درد پاییز صدایم را گرفته و بی‌زمان کرده است. خودت خواستی بانو، پس گوش کن. صدایم از پس کلمات با تو سخن می‌گوید. می‌پرسد چقدر یاری، تا کی یاری، تا کجا یاری. یا تو هم مثل آدم‌ها هر وقت که دیگر سودی نداشته باشم رهایم می‌کنی. یا تو هم مثل آدم‌ها دلت پرنده کوچکی است که می‌شود توی مشت گرفتش و فشارش داد، فشارش داد و ضجه‌اش را گوش داد. اما من نمی‌توانم تحمل کنم که بی‌قراری‌ات از این جا به جای دیگری بکشاندت. آن همه انتظار که برایت کشیده‌ام، این همه نقشه که می‌کشم که باز اینجا بیایی، بهانه که جور می‌کنم که شرم نکنی از هر روز آمدنت، تو را از آن من کرده است. شتابی ندارم. آرام آرام شیفته‌ات می‌کنم. آرام آرام به صدایم، به تسلای کلمه‌هایم عادتت می‌دهم، تا زمانی که دیگر دلت نخواهد از اینجا بروی. آن‌ گاه برای همیشه یگانگی ما بی‌خلل خواهد شد دلدار من...

 

"شهریار مندنی پور"

از کتاب: شرق بنفشه

امروز به پایان می‌رسد - جبران خلیل جبران


امروز به پایان می‌رسد

از فردا برایم چیزی نگو

من نمی‌گویم

فردا روز دیگریست

فقط می‌گویم

تو ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ،

ﺗﻮ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ

ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺯﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ

 

جبران خلیل جبران


انسان - محمود دولت‌ آبادی


و انسان مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند دل

باطن خود را در پرتو نگاه ها وابدارد بی هیچ پرهیز و گریز؟

چه بسیار آدمیانی که می آیند و می روند بی آنکه از خیالشان بگذرد که چنین موهبتی نیز وجود دارد که انسان بخواهد و احساس وجد کند از این که خودی ترین و محرم ترین چشمان عالم در او می نگرد.

 

محمود دولت‌ آبادی

دزد عزیز سلام - فهیم عطار


دزد عزیز سلام. حالا که این‌ها را می‌نویسم، چهار روز از سرقت شما از همسایه‌ی طبقه‌ی بالای خانه‌ی مادر و پدرم می‌گذرد. همان خانه‌ی آریاشهر. مادرم گفت که دم غروب، سر حوصله رفته‌اید آن‌جا و در ضد سرقت را پاره و خانه‌ را جارو کرده‌اید و برگشته‌اید. من شما را نمی‌شناسم اما حدس می‌زنم که اسم‌تان جمشید است یا سیاوش یا سیامک. لااقل من و تلویزیون این‌طور فکر می‌کنیم. وگرنه کی اسم پسر دزدش را می‌گذارد محمودرضا؟

 

جمشید جان. خواستم خیال‌تان را راحت کنم که همان شب، مال‌باخته زنگ زده به اداره‌ی آگاهی. پلیس‌ها هم آمده‌اند آن‌جا و تحقیقات‌شان را مفصل انجام داده‌اند. دست آخر هم به صاحب‌خانه گفته‌اند که "آخ، بمیرم براتون. ایشالا پیدا می‌شه". و آژیرکشان رفته‌اند منزل. خواستم بگویم که خیال‌تان را مکدر نکنید. بعید می‌دانم که هیچ وقت گرفتار چنگال عدالت بشوید. در واقع عدالت جزو دسته‌ی نرم‌تنان است و اصولا چنگالی ندارد طفلکی. در عوض آفرین به شما.در عرض دو ساعت کار هوشمندانه به اندازه‌ی بیست‌ سال زحمت مالباخته درآمد کسب کرده‌اید. نوش جان.

 

سیاوش جان. من خودم بیست سال پیش گرفتار یکی از هم‌صنف‌های شما شدم. اسمش نیما بود (و نه محمودرضا). پنج میلیون تومان چک بی‌محل داد دست من و فرار کرد و رفت. من هم رفتم کلانتری ونک. افسرنگهبان خیلی پدرانه دم گوشم داد زد و گفت که تقصیر خودم و حواس پرتم بوده است که پولم را خورده‌اند. اما بعد با قاطعیت یک حکم جلب برایش صادر کرد و داد دستم و بهم گفت برو پیداش کن و بیارش این‌جا تا مادرش را به عزایش بنشانم. از شادی اشک در چشم‌هایم حلقه زد. بیست سال است که دنبال نیما می‌گردم، اما پیدایش نمی‌کنم. خیلی نگران سلامتی‌اش هستم.

 

سیامک عزیز. تنها اشکال قضیه این است که همسایه‌های خانه‌ی پدرم، پول ریخته‌اند وسط و می‌خواهند در آکاردئونی فلزی نصب کنند. زحمتی به زحمت‌های شما اضافه می‌کنند. ببخشید. البته ما خیلی سال پیش که اهواز بودیم، یک جمشید بود که خانه‌ی آقای پهلوان را پاک‌سازی کرد. صبح فهمیدیم که با دستگاه فرز قفل را بریده. حالا لابد شما به لیزر مجهزید. در آکاردئونی که چیزی نیست و حتما از پس آن بر‌می‌آیید. تازه فهمیده‌ام که بعضی از همکاران‌تان دستگاه طلایاب هم دارند. چه ایده‌ی زیبایی. به هر حال زمان شما ارزشمندتر و پرسودتر از این حرف‌هاست که بخواهید به خانه‌ی فقرا هم سر بزنید. آفرین.

 

جمشید جان. فقط مانده‌ام که با دل نگران پدر و مادرم چه کار کنم. حقیقتش این است که سرزده رفتن شما به آن خانه کمی غافلگیر‌شان کرده. البته نگران  آمدن شما نیستند. بیشتر نگران این هستند که وسط نقطه‌ی کور عدالت نشسته‌اند. به هر حال ما آدم‌های معمولی، خانه‌هایمان را روی نقطه‌ کور عدالت و قانون می‌سازیم و از دید خارج هستیم. اگر کمی تکان به خودمان می‌دادیم و جابجا می‌شدیم، وضع ما هم بهتر می‌شد و اسم‌مان را می‌گذاشتیم فریبرز. وگرنه نه تقصیر شماست و نه مامور خادم. شرمنده‌ایم به خدا.

 

به هر حال امیدوارم هر جا که هستید خسته نباشید. ممنونم ازتان که بدون سر و صدا کارتان را انجام می‌دهید و کسی را از خواب بیدار نمی‌کنید.

 

فهیم عطار


قطار افسانه‌ای - نیکی‌ فیروزکوهی

 

همین ساعت چشم‌هایتان را ببندید. تصور کنید در یک قطار سریع السیر، در یک صندلی راحت نشسته اید و از پنجره قطار بیرون را نگاه می‌کنید. قطار به آهستگی از محله‌های شلوغ و کثیف و پر سر و صدا عبور می‌کند. هیچ چیز شما را به  آرامش دعوت نمیکند. نه خانه‌های به هم چسبیده در کوچه‌های تنگ و باریک و نه آدم‌های خسته که حتی وقت ندارند برای شما دستی‌ تکان دهند. قطارِ شما پس از دقایقی به دشت‌های باز می‌‌رسد. به کوه‌های پر ابهتِ ، به درخت‌های سبز ، به روستاییانی که با لبخندی ساده برای شما دست تکان می‌‌دهند. شما نفسی عمیق می‌‌کشید، در صندلی خود فرو می‌‌روید و حس می‌کنید زندگی‌ چقدر می‌‌تواند ساده و زیبا باشد.

 

حالا برگردید به واقعیّت. همین ساعت سوارِ این قطار افسانه‌ای شوید. اتفاقاتِ ناگوار و حرف‌های نا خوش آیند و هر آنچه را که خاطرِ عزیز تان را آزرده و باعثِ رنجشِ شما شده را در همان محله ی شلوغ بگذارید و رّد شوید. از آدم‌های خسته که آنقدر شما را دوست نداشته اند که مراقبِ قلب و احساسِ شما باشند خداحافظی کنید. از پشتِ پنجره قطار برای آنها دست تکان دهید و با قدرت و جسارت  نشان دهید که برای شما تمام شده اند. اجازه دهید قطارِ زندگی‌ تان در آرامش دشت‌های زیبا را طی‌ کند، از میا‌‌ن کوه‌های پر ابهت بگذرد به سرزمین‌های سبز برسد. برسد به آدم‌های ساده‌ای که شما را از صمیمِ قلب دوست دارند. آدم‌هایی‌ که با تمام گرفتاری‌ها هر چند وقت کمر راست میکنند و برای شما دست تکان می‌‌دهند.

 

نیکی‌ فیروزکوهی

 

هر فرد بخشی از خودش را پنهان میکند - پونه مقیمی


هر فرد بخشی از خودش را پنهان میکند.

ما آدمها در صداقتِ مطلق نمیتوانیم دوام بیاوریم.

بخشی از دنیا همیشه شبیه به رازی بر ما پنهان است و دانشمندان همیشه در حال جستجو و کشفِ بخش‌های پنهانِ جهانند. دانشمندان جستجوگرند.

پنهان بودن بخشی از زندگی‌ست اما یادمان باشد ما در رابطه‌هایمان با آدمها، اصلا نباید "دانشمند" باشیم.

قرار است در هر شرایطی و در هر رابطه‌ای خودمان را کشف کنیم نه دیگران را.

هر چقدر بیشتر در رابطه‌هایمان دانشمند باشیم بیشتر از قلب آدم‌ها دور میشویم. و جستجو و فشار آوردن به هر نحوی، آدم رو به رویمان را مضطرب میکند و صمیمیت را کم میکند. درست است گاهی ما متوجه میشویم که یارمان یا دوستمان چیزی را پنهان میکند اما این دانستن اصلا به این معنا نیست که باید به رویشان بیاوریم و آنها را تحت فشار قرار دهیم که متوجه این رفتارشان شوند. رابطه‌ها محلِ جستجو ، آموزش و تذکر نیست. رابطه‌ها محل پذیرش و به وجود آوردن امنیت است. ما وارد رابطه‌ها میشویم که از فشار‌های زندگی‌مان کم شود و دردهایمان را راحت‌تر تحمل کنیم نه اینکه تحت فشار قرار بگیریم یا تحت بازپرسی و جستجوی روان و تحلیل‌های عمیق قرار بگیریم. 

به آدمها اجازه ندهیم ما را تحلیل کنند و خودمان هم هیچ‌کس را مورد جستجو قرار ندهیم. آدمها قرار نیست در رابطه‌هایشان دانشمند، فیلسوف و تحلیل‌گر باشند. آنچه ما باید به خودمان یاد آوری کنیم این است که آدمها برای امنیت و دوست‌داشتنی بودن و درک شدن وارد رابطه با ما میشوند. حقیقت آن است که بیشتر آنچه که در مورد آدمها میخواهیم تحلیل کنیم به احتمال زیاد مربوط به بخش‌های پنهان، احساسات، اضطرابها و امیال  خودمان است؛ پس ممکن است آنچه که حس میکنیم و یا میدانیم هیچ ربطی به آدم مقابل نداشته باشد.

قرار است بدانیم در رابطه‌های صمیمانه، برابری قدرت است نه داناتر بودن و تحلیل‌گر بودن. رابطه‌های صمیمانه را قلب‌ها جلو میبرند نه افکار و ذهن‌.

ما هم بخش هایی از خودمان را در مقابل دیگران پنهان میکنیم و دیگران هم این حق را دارند؛ وقتی رابطه صمیمانه و عمیق جلو برود، صمیمیت کار خودش را انجام میدهد؛ آنچه که لازم است بیان میشود و آنچه که لازم نیست ممکن است پنهان بماند. آدمها را تحت فشار و بازپرسی و تحلیل قرار ندهید که با شما صادق باشند. در عمیق‌شدن صمیمیت تلاش کنید؛ صداقت خود به خود شفافیت ایجاد می کند.


پونه مقیمی



زمانی به کم راضی شدم که فهمیدم هیچ زیادی راضی‌ام نمیکند - پونه مقیمی


زمانی به کم راضی شدم که فهمیدم هیچ زیادی راضی‌ام نمیکند.

هیچ تلاشی هیچوقت برایم کافی نیست

و هیچ به دست آوردنی آرامم نمیکند.

آن وقت راضی شدم که هیچ وقت راضی نباشم.

و درست در همان لحظه به کم راضی شدم.

به هر چقدر که هستم و هر آنچه در همین لحظه دارم.

.

.

.

.


پ.ن:


بی شک به دست آوردن و تلاش کردن ارزشمند است اما زمانی که رضایت ما تنها در گروی به دست آوردن است، خودِ رضایت را از دست میدهیم. و آن روز ، روزِ شروعِ اضطرابی عمیق و طولانی‌ست که مدام به ما یادآوری میکند برای دست‌آورد بعدی کی و چطور برنامه ریزی کنیم . و در نهایت نتیجه‌ی این رقابتِ ذهنی چیزی جز این نیست که احساس ارزشمند بودنمان شرطی میشود. یعنی زمان‌هایی احساس میکنیم آدم ارزشمندی هستیم که چیزی را به دست آورده‌ایم و در رقابت ذهنی‌مان با خودمان یا دیگران مدالِ طلا دریافت کرده‌ایم.

غافل از اینکه نه تنها این مدال‌ها ما را راضی نمیکند بلکه ما را حریص‌تر میکند برای شروعِ یک مسابقه و دست‌آورد دیگر. 


پونه مقیمی



وقتی کسی که عاشقشی - روزبه معین


وقتی کسی که عاشقشی ...

رهات می کنه...

 بهش لبخند بزن و بذار بره...

 به این میگن مین گذاری،...

 جدی میگم، ...

دنبالش رفتن هیچ فایده ای نداره!

درسته که بعد از اون...

 روزها و شب های زیادی ...

با خاطراتش زندگی می کنی،...

 اما خب وقتی که...

 بی دلیل رهات می کنه، ...

حتی اگه با کس دیگه ای هم باشه...

 یه شب با تمام مهر و علاقه ای که...

 به اون طرف داره...

 دلش هوس ...

یه عشق واقعی رو می کنه...

اون وقت شاید...

 تو داری با دوست هات ...

شام می خوری، ...

یا شاید هم داری فیلم نگاه می کنی..

 و اون بی تفاوت ...

به هرچی که گذشته ...

بهت پیام می ده، ...

دلم واست تنگ شده!

غافل از اینکه هیچ چیز نمی تونه...

 گذشته رو بر گردونه،...

هیچ کس نمی تونه گذشته رو ...

جبران کنه.

فقط مثل این می مونه که ...

جفت پا بپره روی اون مین!


روزبه معین



دلتنگی -پونه مقیمی


بی‌رحمی آن است که هر شخصی که از زندگی ما بیرون میرود، چیزی از صدایش، از لحن صحبتش، از نگاه و حرکاتش را جا میگذارد. 

و دلتنگی، مرورِ جزیئاتِ باقی مانده‌ی آنها در ذهن ماست.

گاهی مرورِ جزییاتِ دوست داشتنیِ افرادی که دیگر حضور ندارند و یا بسیار دور هستند و یا رابطه‌شان با ما تغییر کرده است به ما کمک میکند که عشق را حس کنیم و راحت تر با نبودنشان کنار بیاییم. 

در بیشتر مواقع ما میخواهیم با بی تفاوت نشان دادنِ خودمان و یا با خشم و تنفر از رابطه‌های گذشته مان رد شویم اما واقعا اگر آن آدمها روزی، بخشی از زندگی ما بوده اند پس حتما بخشی از ما آنها را دوست داشته است. 

زندگی به اندازه ی کافی سخت میگیرد، و به اندازه‌ی کافی تمام شدنِ رابطه‌ها دردناک هست. لازم نیست این پروسه‌ را سخت تر کنیم. مبارزه‌ با مرورِ خاطراتِ دوست داشتنی خودش میتواند تبدیل به رنجی عمیق شود.

بی رحمیِ زندگی آن است که جزئیاتی دوست داشتنی همیشه در خاطرمان میمانند و بی رحمیِ ما نسبت به خودمان این است که وقتی رابطه‌ای تمام میشود خودمان را مجبور میکنیم هیچ خاطره‌ی خوشآیندی را مرور نکند. حتی به سمتش هم نرود.

گاهی رابطه‌ها دوباره شروع میشوند چون نتوانستیم بالغانه هم احساس خوشآیندمان و هم احساس ناخوشآیندمان را تجربه کنیم و این فرار ما را دوباره به سمت‌ رابطه‌ای میبرد که میدانیم تمام شدنش بهتر از بقای آن است. 

چطور ممکن است مرور خاطرات خوشایند، ما را از شروعِ دوباره‌ی یک رابطه‌ی اشتباه منع کند؟

مگر دلتنگی، ما را به سمتِ شروعِ دوباره نمیکشاند؟

وقتی ما به بخشی در درونمان که شخصی را دوست داشته است و بعد از اتمام رابطه گاهی دلتنگش میشود اجازه دهیم غمِ نبودنش و دلتنگی‌اش را حس کند (که به علت آن است که شخص را دوست دارد)، خشم و ناراحتی که از آن شخص هم وجود دارد تعدیل میشود. 

حس کردن عشق باعث تعدیل شدنِ خشم، و حس کردنِ خشم باعث تعدیل شدنِ عشق ورزیدنِ زیاد میشود. در هر حالت تعدیل باعث بلوغِ درونی میشود و شخص میتواند بر اساس شواهدی که دارد آگاهانه تصمیم بگیرد که چطور رفتار کند. در نهایت هم خشم و تنفر زیاد و هم عشق و مهرورزی زیاد میتواند باعث شروعِ دوباره‌ی رابطه‌ای شود که آسیبش بیشتر از امنیتش است.


پونه مقیمی





شنیده ام چشم به راه باران پاییزی - روزبه معین


شنیده ام چشم به راه باران پاییزی

کنار پنجره اتاقت می نشینی و بوسه بر سیگار می زنی

خوش به حال سیگارها

شنیده ام تنهایی به کافه می روی

خیابان ها را متر می کنی

بی دلیل می خندی

شنیده ام خواب هایت زمستانی شده اند

روزهایت کوتاه، موهایت کوتاه...

راستی، 

کنار همیشگی هایت، شب های تنهایی، دلتنگ من هم می شوی؟


روزبه معین


آری پاییز نزدیک است ... - روزبه معین


آری پاییز نزدیک است ... 

اما پاییز که همیشه 

صدای خش و خش برگ ها 

در گذر ها نیست ..

پاییز که همیشه 

با بوی مهر نمی آید ..


پاییز گاهی در 

زیر سیگاری روی میز، 

زیر انبوهی از خاکستر است ..

گاهی حوالی عطری تلخ 

پشت یقه لباسی تا شده

گاهی هم نم بارانیست 

که گوشه چشمانت می درخشد ..


پاییز که همیشه 

لای برگ های 

زرد و نارنجی نیست ..

گاهی در دل کاجیست 

میان یک کاجزار همیشه سبز ..


گاهی قهوه ایست 

که سر می رود ..

غذاییست که ته می گیرد ..

و لبخندیست 

که بی بهانه 

بر لبانت می نشیند ..


ساده بگویمت

دلتنگ که باشی 

پاییز نزدیک است ...



 

 روزبه معین



رابطه - پونه مقیمی


ما وقتی وارد رابطه هایمان میشویم میخواهیم همه چیز "همیشگی" باشد. "همیشه" کنارم بماند.

"همیشه" درکم کند.

"همیشه" خوشحال باشیم.

وقتی ما با ادمها در رابطه ای قرار میگیریم یعنی با جهانی ناپایدار و متلاطم وارد رابطه میشویم. ما همه ادم هستیم و جهان درونی ما مملو از غیرقابل پیش بینی ها و موقت هاست. پس همه شبیه به هم احساسات و طبعا رفتارهایی موقت را تجربه میکنیم که بستگی به حالِ دنیای درونی مان دارد و این یعنی در رابطه با ادمها "همیشگی" ای وجود ندارد!

"همیشگی" مربوط به موجود و یا وجودی غیر از انسان است. هر انچه به انسان ختم میشود "موقت" است.

زیبایی رابطه ها هم در همین است؛ وقت ما محدود است و ادمها در رابطه هایشان تغییر میکنند و رویای "همیشگی" بودن را به چالش میکشند.

هیچ چیز "همیشگی" نیست اما در رابطه های موفق و طولانی مدت "بودن ها و حضور داشتنِ ادمها بیشتر از نبودنهایشان است"! ادمها نمیتوانند همیشه در کنار ما بمانند چون به خلوت احتیاج دارند، گاهی حتی به انزوا احتیاج دارند. گاهی خشمگینند و میخواهد تنها باشند گاهی خسته اند و میخواهد حضور کمتری در رابطه داشته باشند. در نهایت ادمها نمیتوانند "همیشه" تمام و کمال در رابطه باشند اما قطعا در رابطه های موفق ادمها در مواقعِ درستی، در رابطه "حضور" دارند و سعی میکنند برای رابطه تلاش کنند. میتوانند همیشه نباشند اما در لحظات سخت کمکمان میکنند. انقدر دور نمیشوند که احساس کنیم معلق شده ایم و انقدر خلوت میدهند که یاد بگیریم در رابطه باشیم و مستقل بودن و تنها بودن را تجربه کنیم. 

توهمِ "همیشگی" بودنِ یک ویژگی، در ادمها و رابطه ها، توهم دردناکی ست.

به نظر میرسد این یک ارزوی دست نیافتنی برای انسانها بوده است به همین دلیل بسیار تلاش میکنند که به دنیا نشان دهند "همیشگی" ها وجود دارند! مثل باقیِ افسانه ها که چون نمیخواهیم قبول کنیم حقیقت ندارند؛ روز به روز بیشتر افسانه سرایی میکنیم و واقعی تر جلوه اش میدهیم چه با کمکِ فیلم و داستان، چه شعر و عکس! 

و ما هم که در ارزوی داشتنِ همیشگی هستیم این تلاشها را باور میکنیم و هر روز سرخورده تر میشویم؛ که پس چرا برای ما همیشگی نیست؟

توهم مسری ست! مواظب سرایت توهم به معنای زندگی و رابطه هایمان باشیم.

توهم های دست جمعی شبیه به موجی میشود که معناهای ذهنمان را تغییر میدهد بدون اینکه بدانیم کی و کجا واقعیتِ رابطه ها را از دست داده ایم و دل به توهم ها سپرده ایم.

"همیشگی" ای وجود ندارد در رابطه ها. 

حتی در امن ترین و طولانی ترین رابطه ها هم همه چیز زنجیره ای از "رفتارها و احساساتِ موقت" است. 


پونه مقیمی