شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

امروز ما را گر کشی بی‌جرم از ما بگذرد - هاتف اصفهانی


امروز ما را گر کشی بی‌جرم از ما بگذرد

اما به پیش دادگر مشکل که فردا بگذرد

زینگونه غافل نگذری از حال زار ما اگر

گاهی که بر ما بگذری دانی چه بر ما بگذرد

ناصح ز روی او مکن منعم که نتواند کسی

آن روی زیبا بیند و زان روی زیبا بگذرد

از بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطرب

می‌میرم از شرمندگی بر من چو تنها بگذرد

در راه عشق آن صنم هر کس که بگذارد قدم

باید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد

 

هاتف اصفهانی


چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی - هاتف اصفهانی


چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

 

هاتف اصفهانی


هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوان - هاتف اصفهانی


هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوان

زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان

بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا

روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان

تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب

در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان

چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی

آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان

چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست

باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان

هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار

داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان

 

هاتف اصفهانی


با چشم تو گهی که به رویت نظر کنم - هاتف اصفهانی


با چشم تو گهی که به رویت نظر کنم

پوشم نظر که بر تو نگاه دگر کنم


هاتف اصفهانی


دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم - هاتف اصفهانی


دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم

نگذاردم که حال دل بیقرار گویم

شنود اگر غم من نه غمین نه شاد گردد

به کدام امیدواری غم خود به یار گویم

 

هاتف اصفهانی


به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش - هاتف اصفهانی


به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش

به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش

نگویمت که همه ساله می پرستی کن

سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند

بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی

بیا و همدم جام جهان نما می‌باش

چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ

ولی معاشر رندان پارسا می‌باش

 

 هاتف اصفهانی


گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد - هاتف اصفهانی


گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد

دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد

گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار

که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد

من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس

لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد

فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم

که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد

سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم

که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد

جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار

ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد

گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف

چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد

 

هاتف اصفهانی


تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود - هاتف اصفهانی


تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود

غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود

آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان

تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود

گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک

آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود

رمضان میکده را بست خدا داند و بس

تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود

پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم

به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود

هاتف این‌گونه که دارد هوس مغبچگان

بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود

 

 

هاتف اصفهانی


گواهی دهد چهرهٔ زرد من -


گواهی دهد چهرهٔ زرد من

که دردی بود بی‌دوا درد من

شدم خاک اگر از جفایش مباد

نشیند به دامان او گرد من

به گلزاری من ای صبا چون رسی

بگو با گل ناز پرورد من

که گر یک نظر روی من بنگری

ترحم کنی بر رخ زرد من

وگر یک نفس آه من بشنوی

جگر سوزدت از دم سرد من

 

هاتف اصفهانی


گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر - هاتف اصفهانی


گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر

نالهٔ بی گریه ببین گریهٔ بی ناله نگر

 

هاتف اصفهانی

ای گمشده دل کجات جویم - هاتف اصفهانی


ای گمشده دل کجات جویم

در دام که مبتلات جویم

دیروز چو آفتاب بودی

امروز چو کیمیات جویم

ای مرغ ز آشیان رمیده

در دامگه بلات جویم

ای کشتهٔ غمزهٔ نکویان

از چشم که خونبهات جویم

ای بیمار ز جان گذشته

کز هر که رسم دوات جویم

گاهی به دوات چاره خواهم

گاهی به دعا شفات جویم

کس چارهٔ درد تو نداند

درمان مگر از خدات جویم

هاتف پی دل فتاده رفتی

ای هر جایی کجات جویم

 

هاتف اصفهانی


منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو - هاتف اصفهانی


منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو

باشدم خرقه‌ای آنهم به خرابات گرو

زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت

گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو

راز کونین به میخانه شود زان روشن

که فتاده‌است به جام از رخ ساقی پرتو

چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق

گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو

هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است

در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو

منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی

در ره عشق همین است غرض از تک و دو

بستگی‌ها به ره عشق و گشایش‌ها هست

بسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو

 

هاتف اصفهانی


به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم - هاتف اصفهانی


به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم

من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران

که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم

منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر

به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم

چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان

برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم

به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان

که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم

ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من

چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم

شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا

نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم

 

هاتف اصفهانی


بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز - هاتف اصفهانی


بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز

در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز

روزم سیه است از غم هجران بود آیا

چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز

در بادیهٔ عشق و ره شوق رساند

آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز

گردون ستمگر کند این کار که باشد؟

یاری به مراد دل یاری نه و هرگز

در خاطر هاتف همهٔ عمر گذشته است

جز عشق تو اندیشهٔ کاری نه و هرگز


هاتف اصفهانی


شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش - هاتف اصفهانی


شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش

کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش

دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این

اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش

خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم

خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش

بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن

میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش

به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره

خوشا رندان که در میخانه‌ها دارند کاری خوش

دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف

که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش

 

هاتف اصفهانی