شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

اینک این من - حسین منزوی


اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده

داغ نامت را نشان کرده ٬ به پیشانی نهاده

گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران

مثل برجی خسته ٬ برجی رو به ویرانی نهاده

 

از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم ؟

با دل ــ این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده ــ

 

تا که بیدارش کند ٬ کی ؟ بخت من اکنون که خواب است ٬

سر به بالین شبی تاریک و طولانی نهاده

 

ذرّه ‌ذرّه می روم تحلیل ٬ سنگ ساحلم من

خویش را در معرض امواج توفانی نهاده

 

شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را

پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده

 

حسین منزوی

این منم در آینه، یا تویی برابرم؟ - قیصر امین پور

این منم در آینه، یا تویی برابرم؟

ای ضمیر مشترک، ای خودِ فراترم!

 

در من این غریبه کیست؟ باورم نمی‌شود

خوب می‌شناسمت، در خودم که بنگرم

 

این تویی، خود تویی، در پس نقاب من

ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم!

 

 ای فزون‌تر از زمان، دور پادشاهی‌ام!

ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم!

 

نقطه‌نقطه، خط ‌به‌خط، صفحه‌صفحه، برگ‌برگ

خطّ رد پای توست، سطرسطر دفترم

 

قوم و خویش من همه از قبیله‌ی غمند

عشق خواهر من است، درد هم برادرم

 

سال‌ها دویده‌ام از پی خودم، ولی

تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم

 

دربه‌در به هرطرف، بی‌نشان و بی‌هدف

گم شده چو کودکی در هوای مادرم

 

 از هزار آینه توبه‌تو گذشته‌ام

می‌روم که خویش را با خودم بیاورم

 

با خودم چه کرده‌ام؟ من چگونه گم شدم؟

باز می‌رسم به خود، از خودم که بگذرم؟

 

دیگران اگر که خوب، یا خدا نکرده بد

خوب، من چه کرده‌ام؟ شاعرم که شاعرم!

 

راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست

کار چیزی دیگری است، من به فکر دیگرم!

 

قیصر امین پور

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس - حسین منزوی

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس

ابر بارانی است از اشک چو بارانم بپرس

 

تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست

نکته را از سینه ی سرشار توفانم بپرس

 

در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست

آنچه را می گویم از آیینه ی جانم بپرس

 

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم

گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس

 

پرده در پرده همه خنیاگر عشق تو ام

شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس

 

در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام

سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس

 

جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت

باری از شعر ار نپرسی از شبستانم بپرس

 

حسین منزوی

بار سَنگین، ماه پنهان، اسب لاغَر نابَلَد - حسین جنتی

بار سَنگین، ماه پنهان، اسب لاغَر نابَلَد

رَه خطا بودُ و علامت گُنگُ و رهبر نابَلَد

 

ما توکل کرده بودیم این ولی کافی نبود

نیل تَر بود و عصا خشکُ و پیَمبَر نابَلَد

 

مُشت هامان را گِره کردیم اما اِی دریغ

مُشتی از ما سُست پِیمان مُشتِ دیگر نابَلد!

 

گاه غافل سَر بریدیم از برادرهای خویش

دید اندک بودُ و شب تاریکُ و خَنجر نابَلَد

 

نامه ها بَستیم بر پاشان دریغ از یک جواب

بازُ و شاهین تیز چنگال کبوتر نابَلَد

 

کِشتی ما واژگون شُد تا نخستین موج دید

ناخدایِ ما دروغین بود و لَنگر نابَلَد

 

 حسین جنتی

صدای گنگ مرا از سراب می شنوید - احسان افشاری

صدای گنگ مرا از سراب می شنوید

ستاره خواب کنید آفتاب می شوید

از این دقیقه فقط آب و تاب می شنوید

شنیدم آنچه شنیدم جواب می شنوید

   

به این شقایق در اضطراب گوش کنید

به این پرنده ی در اعتصاب گوش کنید

موظفید به حرف حساب گوش کنید !

به نطق آخرم عالی جناب گوش کنید

 

خدای عهدشکن عشق بود، حالا نه

ترانه ی فدغن عشق بود، حالا نه

همیشه روی سخن عشق بود، حالا نه

سلاح آخر من عشق بود، حالا نه

 

هزار تیرخطا از کمان گریخته است

همان که گفت کنارم بمان گریخته است

شهاب وحشی ام از آسمان گریخته است

چگونه از تو بگویم زبان گریخته است

 

قلم گرفتم و دردا قلم نمیگیرد

که آتش من و هیزم به هم نمیگیرد

کسی نشان حضور از عدم نمی گیرد

خوشم که مرگ مرا دست کم نمی گیرد

 

نخواه دشنه ی تن تشنه را غلاف کنم

نخواه بردگی عین و شین و قاف کنم

قلم به دست گرفتم که اعتراف کنم

حساب آینه را با غبار صاف کنم

 

همین شما که پذیرای شعر من بودید

مگر نه آنکه به وقتش لب و دهن بودید

به تیشه ایی نرسیدید و کوهکن بودید

و توشه ی هم اگر بود راهزن بودید

 

صدف ندیده به گوهر رسیده ایید عجب

چراغ کشته به مجمر رسیده اید عجب

به خط هفتم ساغر رسیده ایید عجب

دو خط نخوانده به منبر رسیده ایید عجب

 

هلاک مخمصه ام دست بندتان پس کو؟

درخت های زمستان پسندتان پس کو؟

سرجنازه ی شعر آب قندتان پس کو؟

چهارپاره شدم نیشخندتان پس کو؟

 

کلید مخمصه را در قفس گذاشته ایید

کلاه شعبده از پیش و پس گذاشته ایید

کجا فرار کنم خار و خس گذاشته ایید

مگر برای دویدن نفس گذاشته ایید؟

 

آهای شعر ! رفیقان راهزن داری

برهنه ای و در اندوه رخت کن داری

غریبی و سر هر کوچه انجمن داری

چقدر هم که به هر دسته سینه زن داری

 

پی مزار تو با التهاب می آیند

خدا قبول کند با نقاب می آیند

فرشته اند و به قصد عذاب می آیند

به وقت تیشه زدن با گلاب می آیند

 

کتاب معجره را کنج غار پنهان کن

هر چه آن چه داشتی از روزگار پنهان کن

ستاره از شب دنباله دار پنهان کن

فقط نفس بکش اما بخار پنهان کن

 

وصیتی کنم انگور را تمام نکن

اگر شراب نیانداختی حرام مکن

شراب شعر منم از غریبه وام مکن

مرا مقایسه با شاعران خام مکن

 

که در مقایسه از دودمان خیامم

نه گوش به به و چه چه نه چشم انعامم

بگوش عالم و آدم رسید پیغامم

حریف گوشه ی میخانه های بدنامم

 

مباد سیلی محکم کم کنند شعرم را

شعارهای دمادم کنند شعرم را

مباد قبله ی عالم کنند شعرم را

به روز واقعه پرچم کنند شعرم را

 

 

متاع شعر و شرف سرسری فروخته ای

ولی به حجره ی بی مشتری فروخته ای

تو را به من چه که در دری فروخته ایی

مبارک است به خوکان پری فروخته ای

 

 

حرام ِ باد شدی ؟ خاک در دهانت باد !

دهان دریده ترین شب نگاهبانت باد

کلاغ صبح مه آلود نوحه خوانت باد

مرا به سنگ زدی ؟ ! شیشه نوش جانت باد

 

مرا سیاه نکن آدم زغال فروش

مرا چکار به این کوچه های فال فروش؟

مرا چکار به این قوم قیل و قال فروش؟

گرفته حالم از این شهر ضدحال فروش

 

از این اجاق رها مانده دود سهم من است

یکی نبود جهان کبود سهم من است

و کوه نعره زد اینک : صعود سهم من است

به قله رفتم و دیدم، فرود سهم من است

 

اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم

علاج واقعه را در سفر نمی بینم

به جز غبار قدم پشت سر نمی بینم

و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم

 

من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟

قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟

یکی برید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟

رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟

 

به لطف شعر دل از دلبران ندزدیم

از این بساط سگی استخوان ندزدیدم

اگر نداشتم از دیگران ندزدیدم

من از حیاط کسی نردبان ندزدید

 

قسم به جان درختان تبر نساخته ام

برای بتکده ای دردسر نساخته ام

که با فروش قلم سیم و زر نساخته ام

برای هیچ کسی هم که شر نساخته ام

 

همیشه پشت سخن آیه ی سکوت منم

هزار چهره ی پوشیده در قنوت منم

زبان سوخته ی جنگل بلوط منم

و پشت جاذبه ها سیب در سقوط منم

 

و بازمانده ی دنیای درد ما بودیم

کسی که دید و فراموش کرد ما بودیم

صدای حنجره ی سرخ درد ما بودیم

سکوت بین دو فنجان سرد ما بودیم

 

کفاف حسرت ما را زمین نخواهد داد

زمانه هم که به جز نقطه چین نخواهد داد

کسی به مشق درست آفرین نخواهد داد

جواب اشک به جز آستین نخواهد داد

 

احسان افشاری