شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی - حسین منزوی


چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

 

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

 

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

 

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

 

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

 

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

 

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

 

نهادم اینه ای پیش روی اینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

 

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی


حسین منزوی

اینک این من - حسین منزوی


اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده

داغ نامت را نشان کرده ٬ به پیشانی نهاده

گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران

مثل برجی خسته ٬ برجی رو به ویرانی نهاده

 

از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم ؟

با دل ــ این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده ــ

 

تا که بیدارش کند ٬ کی ؟ بخت من اکنون که خواب است ٬

سر به بالین شبی تاریک و طولانی نهاده

 

ذرّه ‌ذرّه می روم تحلیل ٬ سنگ ساحلم من

خویش را در معرض امواج توفانی نهاده

 

شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را

پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده

 

حسین منزوی

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس - حسین منزوی

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس

ابر بارانی است از اشک چو بارانم بپرس

 

تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست

نکته را از سینه ی سرشار توفانم بپرس

 

در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست

آنچه را می گویم از آیینه ی جانم بپرس

 

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم

گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس

 

پرده در پرده همه خنیاگر عشق تو ام

شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس

 

در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام

سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس

 

جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت

باری از شعر ار نپرسی از شبستانم بپرس

 

حسین منزوی

شبی که می گذرد با تو، بی کران خوش تر - حسین منزوی

شبی که می گذرد با تو، بی کران خوش تر

که پای بند تو وارسته از زمان خوش تر

 

برای مستی و دیوانگی، می و افیون

خوشند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر

 

ز گونه و لب تو بوسه بر کدام زنم؟

که خوش تر است از آن این و این از آن خوش تر

 

ستاره و گل و آیینه و تو جمله خوشید

ولی تو از همگان در میانشان خوش تر

 

خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان

خوشا که جان جوان از تن جوان خوش تر

 

درآ به چشم من ای شوکت زمینی تو!

به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر

 

مرا صدا بزن آه! ای مرا صدا زدنت

هم از ترنّم بال فرشتگان خوش تر

 

خوش است از همه با هر زبان روایت عشق

ولی روایت آن چشم مهربان خوش تر

 

ز عشق های جوانی عزیزتر دارم

تو را، که گرمی خورشید در خزان خوش تر

 

حسین منزوی

چه خبر - حسین منزوی


سیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟

همیشه در سفر! از بوی پیرهن چه خبر؟

 

تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری

از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟

 

به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار

برای تیشه زن خسته - کوهکن- چه خبر؟

 

پرندگان پر و بال‌تان نبسته هنوز!

از آن سوی قفس، از باغ، از چمن چه خبر؟

 

به گوشه‌ی افق آویخت چشم منتظرم

که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر؟

 

نشسته در رهت، ای صبح چشم شب زده‌ام

طلایه‌دار! ز خورشید شب‌شکن، چه خبر؟

 

بشارتی به من از از کاروان بیار ای عشق

همیشه رفتن و رفتن ز آمدن چه خبر؟

 

به بوی عطر سر زلف او دلم خون شد

صبا کجاست؟ از آن نافه‌ی ختن چه خبر؟

 

جدا از آن بر و آن دوش، سردی ای آغوش

از آن بلور گدازان به نام تن، چه خبر؟

 

برای من پس از او هیچ زن کمال نداشت

نسیم وسوسه! از آن تمام زن چه خبر؟

 

حسین منزوی


تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی - حسین منزوی


تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی

غنای ساده و معصوم شعر ناب منی

 

رفیق غربت خاموش روز خلوت من

حریف خواب و خیال شب شراب منی

 

تو روح نقره یی چشمه های بیداری

تو نبض آبی دریاچه های خواب منی

 

سیاه و سرد و پذیرنده ، آسمان توام

بلند و روشن و بخشنده ، آفتاب منی

 

مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد

چرا که ماحصل رنج بی حساب منی

 

همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را

تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی

 

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید

تویی که نقطه پایان اضطراب منی

 

گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی

اگر صواب منی یا که ناصواب منی...

 

حسین منزوی



‍ ای فصلِ غیر منتظرِ داستانِ من! - حسین منزوی


ای فصلِ غیر منتظرِ داستانِ من!

معشوقِ ناگهانیِ دور از گمانِ من

 

ای مطلعِ امید ِمن! ای چشمِ روشنت

زیباترین ستاره‌ی ِهفت آسمانِ من

 

آه... ای همیشه گل! که به سرخی در این خزان

گُل کرده‌ای به باغچه‌ی بازوانِ من

 

در فترت ملال و سکوتی که داشتم

عشقِ تو طُرفه حادثه‌ی ناگهان من

 

ای در فصول مرثیه و سوگ باز هم

شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من

 

حس کردنی‌ست قصه‌ی عشقم نه گفتنی

ای قاصر از حکایتِ حسنت بیانِ من

 

با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر

من زنده‌ام به مهرِ تو ای مهربانِ من!

 

کی می رسد زمانِ عزیزِ یگانگی

تا من از آن تو شوم و تو از آن من

 

 

حسین منزوی

 


مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سر و پایت - حسین منزوی


مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سر و پایت

مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت

 

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم

مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

 

مرا رودی بدان و یاری ام کن تا درآویزم

به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت

 

کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندر گم

کنار سایه ی قندیل ها در غار رویایت

 

خیالی, وعده ای ,وهمی ,امیدی, مژده ای, یادی

به هر نامه که خوش داری تو, بارم ده به دنیایت

 

اگر باید زنی همچون زنان قصّه ها باشی

نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت

 

که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه

خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت

 

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی

کمک کن تا از این پیروزتر باشم به اغوایت

 

کمک کن مثل ابلیسی که آتش وار می تازد

شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

 

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم

رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوّایت

 

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان

که کامل می شود با نیمه ی خود روح تنهایت

 

حسین منزوی


به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت - حسین منزوی


به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

 

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

 

تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

 

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

 

گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

 

به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

 

"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !

 

حسین منزوی


پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد - حسین منزوی


پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد

زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد

 

خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن

تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد

 

اژدهای خفته‌ای بود ، آن زمین استوار

زیر پایم ناگه از خواب قرون ، بیدار شد

 

مرغ دست‌آموز خوشخوان کرکسی شد لاشه‌خوار

و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد

 

گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت

بس که در گلشن ، شبیخون خزان ، تکرار شد

 

تا بیاویزند از اینان ، آرزوهای مرا

جا به جا در باغ ویران هر درختی دار شد

 

زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر

کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بیزار شد

 

بسته خواهد ماند این در ، همچنان تا جاودان

گرچه بر وی کوبه‌های مشت مان رگبار شد

 

زهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ

ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد

 

 

حسین منزوی


بــــه دل هـــــوای تـــو دارم و بر و دوشت - حسین منزوی


بــــه دل هـــــوای تـــو دارم و بر و دوشت

که تا سپیده دمامشب کشم درآغوشت

 

چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند

برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت

 

گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت

گهـــی نهم سر پــــر شور بـر سر دوشت

 

چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر

کـــه دانه دانه نشیند بــــه لالـــه ی گوشت

 

گریز و گـم شدن ماهیان بوسه ی من

خوش است در خزه مخمل بنا گوشت

 

ترنمــــی است  در آوازهــــای پایانــــی

که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت

 

چو میرسیم بــــه آن لحظه هــــای پایانی

جهان و هر چه در آن می شود فراموشت

 

چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز

نگــــاه  من  با  زبــان  نـگاه  خـــاموشت

 

 

 

حسین منزوی



تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم - حسین منزوی


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم

 

با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر

او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم

 

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من  برق چشم ملتهب ات را  رقــم زدم

 

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام  تو به  بام افق ها، علم زدم

 

با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

 

هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود

تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم

 

تا عشق چون نسیم به خاکسترم  وزد

شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم

 

از شـــادی ام  مپرس کـــــه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 

حسین منزوی


همواره عشق بی خبر از راه می رسد - حسین منزوی


همواره عشق بی خبر از راه می رسد

چونان مسافری که به ناگاه می رسد

 

وا می نهم به اشک و به مژگان تدارکش

چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

 

اینت زهی شکوه که نزدت سلام من

با موکب نسیم سحرگاه می رسد

 

با دیگران نمی نهدت دل به دامنت

چونانکه دست خواهش کوتاه می رسد

 

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم

تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!

 

 هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر

وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

 

شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد

 

حسین منزوی


صبح اسٖت - حسین منزوی


صبح است

و گل در آینه بیدار می شود

خورشید در نگاه تو ، تکرار می شود

 

مردی که روی

سینه ی عشق تو خفته بود

با دست های عشق تو،بیدار می شود

 

 

حسین منزوی




ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر - حسین منزوی


ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر

ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر

 

بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی

ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر

 

جز طرح چشم مستت ، بر صفحه ی امیدم

خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر

 

خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد

ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش تر

 

هر فصل از آن جهانی است ، هر برگ داستانی

ای دفتر تن تو ، از هر کتاب خوش تر

 

چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیه گاهی

آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش تر

 

خامش نشسته شعرم ، در پیش دیدگانت

ای شیوه ی نگاهت ، از شعر ناب خوش تر

 

حسین منزوی