شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

وقتی تو نیستی ... - حسین منزوی


وقتی تو نیستی ...

شادی کلام نامفهومی ست !

و " دوستت می‌ دارم " رازی‌ ست ،

که در میان حنجره‌ ام دق می‌کند !

و مـــَـن چگونه بی‌ تو نگیرد دلم ؟

اینجا که ساعت وآیینه و هوا ،

به تو معتادند ...

 

حسین منزوی


بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست - حسین منزوی


بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست!


گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست!


من  رود  نیاسودنــم  و  بودن  و  تا  وصــل

آسودگی ام نیست که معنای من اینست


هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست


گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست


همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

همواره عطشناکی رؤیای من اینست


من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست


دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست


خــرداد تــــو  و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند که سودای من اینست


دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

کولاکم و برفم همه فردای من اینست

 

حسین منزوی


مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من - حسین منزوی


مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

که جز ملال نصیبی نمیبرید از من


زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

که جز مراتع نفرت نمی چرید از من


عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

در انتظار نفس های دیگرید از من


خزان به قیمت جان جار می زنید اما

بهار را به پشیزی نمی خرید از من


شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه

عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من


نه در تبری من نیز بیم رسوایی است

به لب مباد که نامی بیاورید از من


اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من


چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟

شما که قاصد صد شانه بر سرید از من


برایتان چه بگویم زیاده بانوی من

شما که با غم من آشناترید از من

 

حسین منزوی

 

من خود نمی روم دگری می برد مرا - حسین منزوی


من خود نمی روم دگری می برد مرا

نابرده باز سوی تو می آورد مرا

 

کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام

این می فروشد آن دگری می خرد مرا

 

یک بار هم که گردنه امن و امان نبود

گرگی به گله می زند و می درد مرا

 

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر

هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟

 

عمری است پایمال غمم تا که زندگی

این بار زیر پای که می گسترد مرا

 

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد

چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا

 

قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود

شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

 

حسین منزوی


نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟ - حسین منزوی


نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟

زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟


بـــا شما طـــــــــی‌‏کـــــرده‌‏ام راه درازی را

خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟


راه ششصدســاله‌‏ای از دفتر "حــافظ  "

تا غزل‌‏های شما، ها! می‌‏شناسیدم؟


این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است

من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم


پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم


می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را

همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم


اینچنین  بیگــــانه از من  رو  مگردانید

در مبندیدم به حاشا!، می‌‏شناسیدم!


من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم


اصل  من بــــودم ,  بهــانه بود  و فرعی بود

عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌‏شناسیدم؟


در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!

من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم


مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام

با همین دیدار حتی می‌‏شنـاسیدم


من همانم, آَشنــای سال‌‏هـای دور

رفته‌‏ام از یادتان!؟ یا می‌‏شناسیدم!؟

 

حسین منزوی


بی‌تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو - حسین منزوی


بی‌تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو

هرکه و هرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو

 

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

 

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو

 

شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی

جاذبه‌ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو

 

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو ،باران همه تو

 

حسین منزوی


بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست - حسین منزوی


بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

 

گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست

 

من  رود  نیاسودنــم  و  بودن  و  تا  وصــل

آسودگی ام نیست که معنای من اینست

 

هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست

 

گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست

 

همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

همواره عطشناکی رؤیای من اینست

 

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست

 

دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست

 

خــرداد تــــو  و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند که سودای من اینست

 

دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

کولاکم و برفم همه فردای من اینست

 

 

حسین منزوی



دلم، مسافر خواب آلود

دلم

مسافر خواب آلود

در آن اتاق خیال اندود

چو روح کهنه‌ء سرگردان

هنوز می پلکد حیران

به جست و جوی کسی شاید

که از کنار تو می آید.

غزل برای لبت


بپوش پنجره را ای برهنه! می ترسم

که چشم شور ستاره تو را نظر بزند!

غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم

که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند

 

گوشه تنهایی


شب اگر باشد و

مـِی باشد و

مـن باشم و تـو

 

به دو عـالـم ندهم

گوشـه‌ی تنـــهایی را


چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام - حسین منزوی


چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام

 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

 

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین

کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

 

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

 

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

 

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود

به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

 

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

 

به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری

اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

 

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم

اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام

 

 

حسین منزوی


گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن - حسین منزوی


گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن

با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن

 

چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر

از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن

 

با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان

با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

 

اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس

موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن

 

حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی

تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن

 

با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من

هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن

 

چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد

بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن

 

زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را

شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

 

حسین منزوی

 

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه - حسین منزوی


منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه

ترســــم قـــرار و صبـــرم برخیزد از میانه

 

ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را

با عذر بی قراری ، ایــــن بهترین بهانه

 

ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نیز

این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

 

چون شب شوداز این دست، اندیشه‌ای مدام است

در بـــــرکشیدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه

 

ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم

برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه

 

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سرکش من

رام  نوازش  تــــو، بــــی تیـــــــــغ  و تازیانه

 

ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان

ای معنی رهایی! ای ساحل! ای کرانه

 

جانم پراز سرودی است، کز چنگ تو تراود

ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه

 

حسین منزوی


 

چه شب بدی ست امشب، که ستاره سو ندارد - حسین منزوی


چه شب بدی ست امشب، که ستاره سو ندارد

گل کاغذی‌است شب بو، که بهار و بو ندارد


چه شده‌ ست ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب

ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟


دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره

به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد


به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود

چه رسیده ست کامشب، سر گفت و گو ندارد


چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه

نی خسته‌ای که جز بغض تو در گلو ندارد


ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من

که حیات بی‌تو راهی، به حریم او ندارد


ز تمام بودنی‌ها، تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد


حسین منزوی


ملال پنجره را، آسمان به باران شست - حسین منزوی


ملال پنجره را، آسمان به باران شست

چهار چشم غبارینش، از غباران شست


از این دو پنجره اما، از این دو دیده ی من،

مگر ملال تو را می شود، به باران شست؟


امان نداد زمان تا منت نشان بدهم

که دست می شود از جان، به جای یاران شست


گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم

که دست می شود اینسان، ز دوستاران شست


تو آن مقدس بی مرگی، آن همیشه، که تن،

درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست


تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من

تو را نخواهد، باران روزگاران شست....



حسین منزوی