شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

من مش ممد بودم - علیرضا روشن




مش ممد حسن نهال درختی را کاشت که بار نمى داد. اهل ده گفتند:

- بار نمى ده مشدی 

مش ممد توجه نکرد. خاک پای درخت ریخت. باز گفتند: 

- بار نمى ده. از ما گفتن 

توجه نکرد، آبش داد. گفتند: 

- به خرجت که نمى ره. خود دانی 

و رفتند. 

مش ممد هر روز مى آمد و نهال کوچک را آب مى داد. اهل ده بعد از مدتى ببین خودشان گفتند: 

- نکنه بار بده؟ آبرومون مى ره. 

نهال قد کشید و تنه داد. بزرگ شد، اما از میوه خبری نبود. مش ممد تمام درخت هاش را رها کرده بود اما این یکى را ول کن نبود. صبح و شب به تیمار همین تک درخت مشغول بود. درخت بزرگ و بالغ شده بود اما بار نمى داد. اهل ده گفتند:

- نگفتیم بار نمى ده؟ نگفتیم وقتتو تلف مى کنى؟

درخت های دیگر مش ممد همگى خشک و پوک و کرمو شده بودند. اهل ده مى گفتند:

- خسرالدنیا و الاخره که مى گن تویی. هر چی داشتى از بین بردی چسبیدی به اونی که تو زرد از آب دراومده 

مش ممد توجه نکرد. کود پای درخت ریخت و خاک دورش را بیل برگردان کرد. آفتاب داشت غروب مى کرد. دهاتى ها رفتند. مش ممد سر بیلش را فرو کرد تو خاک. نشست و به درخت تکیه داد. درخت به حرف آمد: 

- از این همه حرف و نیش زبون خسته نشدی مش ممد؟ 

مش ممد چیزی نگفت. به غروب نگاه مى کرد. درخت گفت:

- منم که بار ندادم. واسه چی عمرتو پای من تلف کردی؟

مش ممد بلند شد. بیل را از زمین بیرون کشید و به دوش گرفت. گفت: 

- ولت کنم برم؟ 

درخت گفت: 

- نه! 

مش ممد گفت: 

- واسه چى نه؟ 

درخت گفت: 

- چون مى خوامت 

مش ممد گفت: 

- مى گم یکى دیگه آبت بده، خاکتو عوض کنه! 

درخت گفت: 

- مشکل من آب و خاک و کود نیست

مش ممد گفت: 

- پس چته؟ 

درخت گفت: 

- من به تو وابسته شدم. بری، رفتم. 

مش ممد سر شست و سبابه اش را به هم نزدیک کرد. نشان درخت داد و گفت:

- یه انقدم به دل بدبخت من فکر کن. روزی که رفتم نهال بگیرم از پیشت رد مى شدم. لباسم گیر کرد به خارت. اومدم جدا کنم، یکى از خارات رفت تو انگشتم. لباسمو جدا کردم. خارو از انگشتم بیرون کشیدم. شب رفتم خونه. لباس سوراخو آویزون کردم به باهوی در. رفتم تو جا. انگشتم مى سوخت. دیدم زخمت به دلم اثر کرده. به خودم گفتم مشدی، یه عمر برا میوه درخت کاشتى، یه بار واسه دلت بکار. صبح برگشتم گرفتمت. من خودتو مى خوام. نه میوه تو. 

درخت شکوفه داد. میوه داد، ناگهان، از تمام شاخه هاش میوه آویزان شد. مش ممد گفت: 

- غمزه واسه یکى دیگه بیا. من دیگه میلی به میوه ندارم. 

درخت گفت: 

- تو آفتاب سایه ى سرت مى شم. تو مهتاب صورتتو با برگام پولک پولک مى کنم 

مش ممد گفت: 

- لازم ندارم 

درخت گفت: 

- یه چی ازم بخواه 

مش ممد گفت: 

- چیزی احتیاج ندارم 

درخت گفت:

- آرزوهاتو برآورده مى کنم

مش ممد گفت: 

- قبلا آرزو کشی کردم

درخت گفت: 

- پس دیگه وقتشه

مش ممد گفت: 

- آره آخریشم بهت مى دم.

و همانجا جان داد و کود ِ درخت شد.

تا آن وقت نام درخت در سکوت ورد زبان و دل مش ممد بود. بعد از آن، نام مش ممد ورد دل درخت شد.



علیرضا روشن


دانلود دکلمه


بیست و چهار سال پیش - علیرضا روشن

بیست و چهار سال پیش، یک روز اردیبهشتى پاک، ساعت  یک و نیم ظهر، کاسه ى پونه هاى ساییده از دست زنم افتاد و کاسه شکست و پونه ها پخش شد و از تکه هاى کاسه ى صد تکه شده، یک تکه اش سر خورد رفت زیر کابینت و بعد زنم افتاد زمین و به صورت خورد به سرامیک هاى کف آشپزخانه و براى همیشه به همان یک تکه از کاسه که زیر کابینت رفته بود، خیره شد.
ما بچه نداشتیم و زنم که مرد، تنهایی را ترجیح دادم، تا نیم ساعت پیش که از اداره برگشتم خانه و نمى دانم چه خبطى بود که زنگ خانه ام را زدم، در حالى که هم کلید داشتم و هم در خانه کسى نبود. مادرم مرده بود و بچه نداشتم و پدرم قبل از مادرم از دنیا رفته بود و یک خواهر داشتم، فقط، که او هم ایران نبود.
یک لحظه یاد زنم افتادم و غمگین، کلید را به قفل انداختم که از پشت آیفون صدایى زنانه گفت:
- بله؟
فکر کردم زنگ خانه همسایه ها را زده ام. دستپاچه گفتم:
- ببخشید اشتباه زنگ زدم
صداى زنانه، گفت:
- احمد تویى؟
ترس نبود، نگرانى بود. چه کسى توى خانه ام بود؟ خواهرم؟ او که کلید نداشت؟ بیست و چهار سال از مرگ همسرم گذشته بود و شب هاى زیادى و روزهاى زیادى، زیر لحاف، توى مترو، صداش در گوشم مى پیچید که مى گفت: سلام احمد. چایى مى خورى؟ بریم بیرون؟ حالم بده، قلبم درد مى کنه و ... صدا، صداى زنم نبود. من لحن و رنگ صداى او را، حتى اگر بعد از بیست و چهار سال، ناگهان در شلوغى یک بازار صدایم مى کرد، مى شناختم. 
جواب ندادم. قفل را باز کردم و بالا رفتم. پشت در خانه کمى درنگ کردم و بعد در را باز کردم. توى راهرو کسى نبود. صداى تیک تیک ساعت مى آمد. در پذیرایی هم کسى نود. اما در آشپزخانه، خودش بود؛ زنم. پشت میز نشسته بود، با مادرم، و پدرم. غذا درست کرده بود. ماست و پونه درست کرده بود. گریان گفتم:
- مهناز، مهناز، مامان، بابا
همه شان خندیدند، به گریه ى من، و گفتند:
- گریه نکن، بیا غذا بخور
بغلشان کردم. پشت میز نشستم. زنم گفت:
- مى بینى احمد؟ بالاخره ماست و پونه درست کردم
قاشق برداشتم در ماست فرو کردم اما ناگهان کاسه سر خورد و افتاد و شکست. بعد هم خودم افتادم. الان به تکه ى شکسته ى کاسه ى ماست نگاه مى کنم که زیر میز افتاده، کنار پاى قشنگ مهناز. دلم مى خواهد خودم را بکشم سمت پاهاى مهناز، انگشت هاى قشنگش را ببوسم، اما خیلى خسته ام. چشم هام را نمى توانم باز نگه دارم.

علیرضا روشن

صورتم را به دو دست بگیر - علیرضا روشن


منم اناری در هنگامه ی ِ پوسیدن !

تا دورم نینداخته اند

صورتم را به دو دست بگیر

و لب هایم را بمک !

  

 

 

علیرضا روشن

عطر توست در هوا - علیرضا روشن


عطر توست در هوا...

می‌آیی

یا رفته‌ای؟؟؟

 



علیرضا روشن

منم درختی که ... - علیرضا روشن


منم

درختی که

برگ هایش را ریخت

تا تو

ماه را

از میان شاخه هایش

تماشا کنی.

 

علیرضا روشن

دستگیره در را که می گیری - علیرضا روشن


دستگیره در را که می گیری

پرنده ای بال می گشاید

پلنگی خیز بر می دارد

نهنگی باله می جنباند

کودکی برای اولین بار

روی پا می ایستد

تا بروند

مانندِ تو

که دستگیره در را گرفته ای.



علیرضا روشن


در شعرهای من - علیرضا روشن


در شعرهای من

ممکن است

ماه، راه شود

و کوه، دریا

اما درد

کماکان

همان است که بود.

 

علیرضا روشن

لب بر لبت - علیرضا روشن


لب بر لبت

چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگى

که درخت شوى

که رفتن اگر بخواهى

نتوانى!

که بمانى...

 


علیرضا روشن

لب بر لبت - علیرضا روشن


لب بر لبت

چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگى

که درخت شوى

که رفتن اگر بخواهى

نتوانى

که بمانى

و گر سخن از رفتن کنى

بر اسبت بنشانم

پیشاروى خویش

در شبِ مهتاب

موى تو از یالِ اسب

تشخیص نتوانم داد

هر دو در باد

روى تو از ماه

به سوى خویش بگردانم

چنان ببوسمت به دلتنگى

که ماه

آه بتابد.

 

 

علیرضا روشن


در شعرهای من - علیرضا روشن


در شعرهای من

ممکن است

ماه، راه شود

و کوه، دریا

اما درد

کماکان

همان است که بود.

 

علیرضا روشن

پرنده ای که نمی خواهد بپرد - علیرضا روشن


برای پرنده ای

که نمی خواهد بپرد

وزنه ای ست بال،

که بر تن

سنگینی می کند.

 

 

 

علیرضا روشن

کجایی - علیرضا روشن


در صدا کردنِ نامِ تو یک «کجایی؟» پنهان است ..

یک   کاش می‌بودی

یک  کاش باشی

یک   کاش نمی‌رفتی

من نامِ تو را حذف به قرینه‌یِ این همه دلتنگی و پرسش صدا می‌زنم...

 

 

علیرضا روشن



باش - علیرضا روشن


باش؛

تا بی اشتها شوم

نباشی اگر

نان می‌خرم و آب می‌خورم

باش؛

تا به هرچه غیر تو

بی اشتها شوم

مثل دو عاشق

که ساعتِ نگاه کردن را

به غذا خوردن

تلف نمی‌کنند.

 

علیرضا روشن


در ِ زندان - علیرضا روشن


در ِ زندان گشوده شد

به استقبالِ اسیری دیگر



علیرضا روشن

احساس ِ مسافری را دارم - علیرضا روشن


احساس ِ مسافری را دارم

که باید برود

و نمی داند به کجا

بلیت سفر به ناکجا را

من سال هاست در مشتم می فشرم

کجاست راننده

تا لگد به در ِ مستراح ِ بین راهی ِ این زندگی بکوبد

فریادم بزند که جا نمانی

کجاست

 

علیرضا روشن