شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بیار باده که دیر است در خمار توام - مولوی

بیار باده که دیر است در خمار توام

اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام

 

بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت

غلام همت و داد بزرگوار توام

 

در این زمان که خمارم مطیع من می باش

چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام

 

بیار جام اناالحق شراب منصوری

در این زمان که چو منصور زیر دار توام

 

به یاد آر سخن‌ها و شرط‌ها که ز الست

قرار دادی با من بر آن قرار توام

 

بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی

عجبتر اینک در این لحظه من سوار توام

 

میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی

ولی چو درنگرم نیک در دوار توام

 

به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره

که من عدو قدح‌های زهربار توام

 

چو شیشه زان شده‌ام تا که جام شه باشم

شها بگیر به دستم که دست کار توام

 

عجب که شیشه شکافید و می نمی‌ریزد

چگونه ریزد داند که بر کنار توام

 

اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام

چو زعفران شدم اما به لاله زار توام

 

چگونه کافر باشم چو بت پرست توام

چگونه فاسق باشم شرابخوار توام

 

بیا بیا که تو راز زمانه می دانی

بپوش راز دل من که رازدار توام

 

چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من

گمان فتاد رخم را که هم عذار توام

 

شمرد مرغ دلم حلقه‌های دام تو را

از آن خویش شمارم که در شمار توام

 

اگر چه در چه پستم نه سربلند توام

وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام

 

میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را

اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام

 

اگر چه مال ندارم نه دستمال توام

اگر چه کار ندارم نه مست کار توام

 

برآی مفخر آفاق شمس تبریزی

که عاشق رخ پرنور شمس وار توام

 

 مولوی

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم - مولانا

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

 

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

 

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

 

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

 

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

 

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

 

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سر چشمه صفات منم

 

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

 

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

 

 مولانا

گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش - مولانا

گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش

ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش

 

گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش

ور قلعه‌ها درآید ویرانه‌ها کنیمش

 

گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم

ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش

 

بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش

عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش

 

چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد

ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش

 

مولانا

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد - غلامرضا طریقی

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعای یک لب مستم که مستجاب نشد
من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد
به شکل اشک در آمد ولی گلاب نشد
نه گل که خوشه‌ی انگور گور خود شده‌ای
که روی‌شاخه دلش خون‌شد و شراب نشد
پیمبری که به شوق رسالتی ابدی
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد
نه من که بال هزاران چومن به‌خون غلطید
ولی بنای قفس در جهان خراب نشد
به‌خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد
صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد


غلامرضا طریقی

من عهد تو سخت سست می‌دانستم - مهستی گنجوی

من عهد تو سخت سست می‌دانستم

بشکستن آن درست می‌دانستم

 

این دشمنی ای دوست که با من ز جفا

آخر کردی نخست می‌دانستم

 

مهستی گنجوی

هر ناله که بر سر شتر می‌کردم - مهستی گنجوی

هر ناله که بر سر شتر می‌کردم

در پای شتر نثار دُر می‌کردم

 

هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب

من باز به آب دیده پر می‌کردم

 

مهستی گنجوی