شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

رابطه - پونه مقیمی


ما وقتی وارد رابطه هایمان میشویم میخواهیم همه چیز "همیشگی" باشد. "همیشه" کنارم بماند.

"همیشه" درکم کند.

"همیشه" خوشحال باشیم.

وقتی ما با ادمها در رابطه ای قرار میگیریم یعنی با جهانی ناپایدار و متلاطم وارد رابطه میشویم. ما همه ادم هستیم و جهان درونی ما مملو از غیرقابل پیش بینی ها و موقت هاست. پس همه شبیه به هم احساسات و طبعا رفتارهایی موقت را تجربه میکنیم که بستگی به حالِ دنیای درونی مان دارد و این یعنی در رابطه با ادمها "همیشگی" ای وجود ندارد!

"همیشگی" مربوط به موجود و یا وجودی غیر از انسان است. هر انچه به انسان ختم میشود "موقت" است.

زیبایی رابطه ها هم در همین است؛ وقت ما محدود است و ادمها در رابطه هایشان تغییر میکنند و رویای "همیشگی" بودن را به چالش میکشند.

هیچ چیز "همیشگی" نیست اما در رابطه های موفق و طولانی مدت "بودن ها و حضور داشتنِ ادمها بیشتر از نبودنهایشان است"! ادمها نمیتوانند همیشه در کنار ما بمانند چون به خلوت احتیاج دارند، گاهی حتی به انزوا احتیاج دارند. گاهی خشمگینند و میخواهد تنها باشند گاهی خسته اند و میخواهد حضور کمتری در رابطه داشته باشند. در نهایت ادمها نمیتوانند "همیشه" تمام و کمال در رابطه باشند اما قطعا در رابطه های موفق ادمها در مواقعِ درستی، در رابطه "حضور" دارند و سعی میکنند برای رابطه تلاش کنند. میتوانند همیشه نباشند اما در لحظات سخت کمکمان میکنند. انقدر دور نمیشوند که احساس کنیم معلق شده ایم و انقدر خلوت میدهند که یاد بگیریم در رابطه باشیم و مستقل بودن و تنها بودن را تجربه کنیم. 

توهمِ "همیشگی" بودنِ یک ویژگی، در ادمها و رابطه ها، توهم دردناکی ست.

به نظر میرسد این یک ارزوی دست نیافتنی برای انسانها بوده است به همین دلیل بسیار تلاش میکنند که به دنیا نشان دهند "همیشگی" ها وجود دارند! مثل باقیِ افسانه ها که چون نمیخواهیم قبول کنیم حقیقت ندارند؛ روز به روز بیشتر افسانه سرایی میکنیم و واقعی تر جلوه اش میدهیم چه با کمکِ فیلم و داستان، چه شعر و عکس! 

و ما هم که در ارزوی داشتنِ همیشگی هستیم این تلاشها را باور میکنیم و هر روز سرخورده تر میشویم؛ که پس چرا برای ما همیشگی نیست؟

توهم مسری ست! مواظب سرایت توهم به معنای زندگی و رابطه هایمان باشیم.

توهم های دست جمعی شبیه به موجی میشود که معناهای ذهنمان را تغییر میدهد بدون اینکه بدانیم کی و کجا واقعیتِ رابطه ها را از دست داده ایم و دل به توهم ها سپرده ایم.

"همیشگی" ای وجود ندارد در رابطه ها. 

حتی در امن ترین و طولانی ترین رابطه ها هم همه چیز زنجیره ای از "رفتارها و احساساتِ موقت" است. 


پونه مقیمی



عشق و مرهم - پونه مقیمی


باشد تا از خودمان عشق و مرهم به جای بگذاریم ،نه کینه و زخم .

شاید که عشق و مرهممان بعد از خودمان ،زخم های ایندگان را درمان کند.

در اطرافه هر کدام از ما ،انسانهایی هستند که شاید اگر ،کسی ،جایی،با عشقش بر انها مرهم میشد ،انها این همه امروز ازرده ی زمانه نبودند.


پونه مقیمی

بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت - ساغر شفیعی


بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت

تا پشت برپشتی

پا دراز کنی

وچای

در استکان کمرباریک

به دهانت مزه کند

پس آن توت تناور راهم

ازخانه ی پدری ات بیاورم

تا چتر آواز گنجشک ها روی سرت

خاطرات دخترانه تاب ببندد به شاخه هاش

چشم ببندی برخانه ی متروک پدربزرگ

و ببینی که قیمتی ترین میراث

خاطره ی شیرین تاب است و


                                      توت


ساغر شفیعی



بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت - ساغر شفیعی


بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت

تا پشت برپشتی

پا دراز کنی

وچای

در استکان کمرباریک

به دهانت مزه کند

پس آن توت تناور راهم

ازخانه ی پدری ات بیاورم

تا چتر آواز گنجشک ها روی سرت

خاطرات دخترانه تاب ببندد به شاخه هاش

چشم ببندی برخانه ی متروک پدربزرگ

و ببینی که قیمتی ترین میراث

خاطره ی شیرین تاب است و


                                      توت


ساغر شفیعی



ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیده‌ایم - معینی کرمانشاهی


ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیده‌ایم

ماورای آنچه می‌بینید، گاهی دیده‌ایم

 

سالک روشن دلیم، از گم شدن تشویش نیست

جای پای دوست را در کوره راهی دیده‌ایم

 

عاشق بی پا و سر شو، چون که بسیار از فلک

کجروی‌ها در بساط کج کلاهی دیده‌ایم

 

رنگ و رو ای‌ گل دلیل لطف باطن نیست، نیست

این کرامت را گهی هم در گیاهی دیده‌ایم

 

ای به‌دست آورده قدرت کار خلق آسان مگیر

عالمی در خون کشیدن ز اشتباهی دیده‌ایم

 

از نوای بینوایان اینقدر غافل نباش

بارها تاثیر صد آتش، به آهی دیده‌ایم...

 

معینی کرمانشاهی


داستان من و چشمان تو - روزبه معین


داستان من و چشمان تو ، داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می‌نشیند و از پشت شیشه دوچرخه‌ای را می‌بیند که سال ها برای خودش بود !

با آن دوچرخه تمام کوچه‌های شهر را می‌گشت ، از کنار رودخانه آواز کنان عبور می‌کرد . سر بالایی‌ها را با همه‌ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی‌ها ، دستانش را باز می‌کرد ، از میان سروها و کاج‌ها می‌گذشت و بلند بلند می‌خندید ...

داستان من و چشمان تو ، داستان آن پسرک و دوچرخه است ...

پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می‌زند !

می‌خندد ، رکاب می‌زند ...

می‌گرید ، رکاب می‌زند ...

رکاب می‌زند ...



روزبه معین


بخند، نذار فک کنن برنده میشن - روزبه معین


بخند، نذار فک کنن برنده میشن


هر جمعه بابام به کلوپ محلمون می رفت و نوار بوکس محمد علی کلی و جورج فورمن رو کرایه می کرد، مسابقه قهرمانی جهان بود، ما با هم اون بازی رو هزار بار دیدیم، حرف نداشت.

اولش فورمن تا جایی که می خورد علی رو زد، هوک چپ، هوک راست، شکم، زیر چونه، اما علی چسبیده بود به رینگ و می گفت" نا امیدم کردی پسر!"

فورمن چپ می زد، علی می خندید، فورمن راست می زد، علی می رقصید، رقص پاش بی نظیر بود، این کارش باعث می شد فورمن عصبی تر شه، تا اینکه آخر سر علی با یه هوک راست جانانه فورمن رو ناک اوت کرد.

همیشه وقتی بازی تموم میشد بابام بهم می گفت: ضربه وحشتناکی بود ولی علی با این ضربه برنده نشد، چیزی که اون رو برنده کرد رقصیدن و خنده هاش بود...بعد نوار رو در میاورد و با خودش می گفت: بذار هرچقدر که می خوان ضربه هاشون رو بزنن، اما بخند، نذار فکر کنن که برنده میشن، نذار فکر کنن که برنده میشن...


روزبه معین

داستانک


دست هایم به چه کارمی آیند - ساغر شفیعی


دست هایم به چه کارمی آیند

اگراز تو ننویسند؟

مثل چناری بی برگ

اگرلانه ی گنجشکی نباشد

یا دیواری کسالت آور

که گربه ای برآن راه نمی رود

هرکسی را بهرکاری ساختند

شب برای سکوت

پاییز برای شعر

و لب های تو

برای بوسیدن من

آفریده شدند

 

ساغر شفیعی



آدم معمولی - روزبه معین


من از نظر تو آدم معمولی هستم، چون دست هام زور چندانی ندارن، یه بازیگر معروف و دلربا نیستم و پولی هم ندارم تا مثل دیگران واست کادو بگیرم. اما چیزهایی درباره من، پیچیدگی های ذهن من و قلب بزرگ من هست که تو شاید در هنگام کار کردن، تلویزیون دیدن یا خندیدن با دوست هات متوجه نباشی، ولی هنگام تنهایی، آهنگ گوش دادن و خوابیدن همه چیز فرق می کنه، اون وقت خاطرات، حرف ها و داستان های من جان می گیرن، من اسم این رو گذاشتم نفوذ...!


روزبه معین



دلتنگی واسه خودته،واسه کسی که بودی - روزبه معین


حس کردم که چقدر دلم واسه خودم تنگ شده...

تلخ ترین حس دلتنگی...

دلتنگی واسه خودته،واسه کسی که بودی!



روزبه معین


بزرگ شدن -پونه مقیمی


بزرگ شدن از اتفاقاتِ غیرقابل پیش بینی شروع میشود. از اتفاقاتی که رخ میدهند و ما آماده‌اش نبوده ایم. بزرگ شدن، از آماده نبودن شروع میشود. 

از اینکه نمیدانستیم چطور آن لحظه را طاقت بیاوریم. بزرگ‌شدن‌ از همان لحظه‌ای شروع شد که نمیدانستیم با درد چه کنیم، چطور پاسخ دهیم. 

هر بار بزرگ‌تر شدن دقیقا همان لحظه‌ای شروع میشود که عمیق‌ترین درد‌ را تجربه میکنیم. همان لحظه‌ای که میفهمیم نمیتوانیم اعتماد کنیم یا همان لحظه ای که پشتمان خالی شد و ترسیدیم! ترسیدیم از تفاوت تصویرشان با تصویری که قرار بود باشند! 

عمیق‌ترین دردها، بزرگترین‌ فرصت‌های رشد را فراهم میکند و یکی از بزرگترین درس‌هایی که ما از آدمها میگیریم "توقع نداشتن" و کنار آمدن با تغییراتِ تصویر‌هاست. 

بزرگ‌شدن دقیقا زمانی رخ میدهد که ما فکر میکنیم "نمیتوانیم" گذر کنیم، نمیتوانیم طاقت بیاوریم. 

و فردایش که چشم‌هایمان را باز میکنیم، میبینیم یک روز تمام شد و ما تمام نشدیم.

و آنگاه متوجه میشویم این روزها میتواند تبدیل به هفته شود، هفته‌ها تبدیل به ماهها و ما‌ه‌ها میتوانند تبدیل به سال‌ها شوند. 

ما بزرگ میشویم زمانی که حواسمان نیست. 

ما بزرگ میشویم در اتفاقات و در غیرقابل پیش بینی ترینِ تجربه ها.

ما بزرگ میشویم زمانی که از دست میدهیم.

زمانی که متوجه تفاوت تصویر‌ها میشویم.

زمانی که آمادگی نداریم. 

زمانی که نمیدانیم چطور رفتار کنیم.

ما بزرگ میشویم، زمانی که حواسمان نیست. 

پ.ن: سعی کنیم با هشیاری از ناکامی‌ها و بحران‌هایی که اکنون همه‌مان تجربه‌اش میکنیم، عبور کنیم و بدانیم که در هر چالشی بخشی از ما میتواند بزرگتر و قوی‌تر شود و در نهایت آگاه باشیم که جریانِ زندگی در هر شرایطی جلو میرود؛ چه حواسمان باشد چه نباشد.



پونه مقیمی




توباشی تمام خرده ریزهای خانه شعرند - ساغر شفیعی


توباشی

تمام خرده ریزهای خانه شعرند

 مثلا همین سینی کوچک  بادوچای وچند دانه کشمش . . .

چه بخارخوشایندی برکلمات می نشیند

برهمین حرف های ساده ی دستت دردنکند..یا.. دیگر چه خبر

و خبرها اگرتلویزیون خاموش باشد

شکوفه ی نهال باغچه ست

یاگل های سرخابی شکفته درگلدان

روشنش نکن!

نگذارغبارقتل و انتحار

یاسیل یا آوار

برخرده ریزدلخوشی هایم بنشیند

باحوصله ی تو اما سکوت دیری نمی پاید

و تلویزیون ازفلسطین تااسراییل سنگ می پراند

از رئال مادرید تا منچستر توپ شلیک می کند

و کودکی هندی قلبش می ایستدوقتی موردتجاوزقرارمی گیرد

دیگر از ایران نگو

حالم گرفته ست

و این چای زهرماری

بادوسه دانه کشمش چطور شیرین شود؟

 

ساغر شفیعی


ثانیه ی غمگین - پونه مقیمی


هزار ثانیه ی غمگین، هزاران لحظه ی بغض دار، هزاران ادم و هزاران "پایانِ ناخوش " باید، بیان و بگذرن، باید تموم این هزار ها دست به دست هم بدن تا فقط یه لحظه شکل بگیره. یک "لحظه" ی تکرار نشدنی. لحظه ای که برای چند ثانیه چشمها رو باز میکنه.ذهن رو به متمرکز ترین حالت درمیاره،پردازش اطلاعات جدید و وصل شدنشون به تموم اطلاعاتِ قدیمی که در اثر تجربیاتِ زندگی به دست اوردیم، به بی نظیر ترین حدِ خودش میرسه....... و بعد، ناگهان، در یک لحظه "میفهمیم"، خوب میفهمیم که چرا اون هزارتا اتفاق افتاده و بعد هیچ شکی نخواهیم داشت که تموم زندگی " درست " بوده و " درست " هم ادامه خواهد داشت، حتی بعد از مرگ


پ.ن: از تموم اون هزاران ممنونم که دلیلِ پونه بودن امروزم هستند .


پونه مقیمی


هر روز کودک تر می شوم -ساغر شفیعی


هر روز کودک تر می شوم

تا دوباره به هم برسیم

دنبال یک توپ

ته یک بن بست

مثل فواره ای در چشمانم بخندی

مثل گنجشکی در نگاهت پر بشویم

باد را بغل کنیم

در پیراهنمان آرام بگیرد

هر روز عقب تر می روم

تا شماره ی روزهای بی تو را گم کنم

باز مثل ساقه ی گندمی

سر راهم سبز شوی

بی خیال بهشت

قرارمان ته همان کوچه

روی دیوار آجری دو نام شویم

باران بشویدمان

بپیوندیم

چون دو باریکه ی زلال

                         به هم.

 

ساغر شفیعی