شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

خسته - حسین آهنی

فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم

شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم

قلب تو قله ی قاف است و زمرد بدنی

ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم

توی این کوچه کسی منتظر آمدن است

در به در می زنم انگشت به هر در که منم

خسته ای, خسته از این درد نباید بشوم

سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم

هی ورق می زنی و پلک...کجا می گردی؟

آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم

فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان

کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم

می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی

بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم

 

حسین آهنی