شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

زلف سیاه خسروان - نسرین قلندری

قصه ی ما و عشق ما ماه به چاه کردنست

قول و غزل چه سان که این نامه سیاه کردنست

زجه مزن؛ گریه نکن، غفلت کائنات را.

این همه شکوه، جان من عمر تباه کردنست

چون تو نه در مقابلی؛ شامِ سیاه، روز من.

عهد من و وفای تو توشه ی راه کردنست

از غم هجر روی تو، بی تو سیاه شد جهان

بی تو مگر نفس، نفس، عمر تباه کردنست

بی تو هزار صبح من شام سیاه موی تو

کار هزارِ بینوا، ناله و آه کردنست

پرسش حال همرهان لطف چه سان نمی کنی

شاه! به حال خادمان، لطف، نگاه کردن است

این همه شرح هجر و غم گفتم و گفته شد بسی

گاه تفقدی کنی، بیم گناه کردنست؟

از سر زلف خود چه سان هیچ خبر نمی دهی

سجده به قبله ی رخت گفت گناه کردنست

پند چه می دهد به من چون که ندید روی تو

زاهد خوش کلام من، باد به کاه کردنست

حاشیه رفته ام دگر لیک تمام عمر من

بی تو ستاره تا سحر، روز هم آه کردنست

یک طرفش اگر نهی، جان و جهان و خانمان

بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست.

لیلی دل فکار را چشمه ی چشم کشته شد

زلف سیاه خسروان، خلع سپاه کردنست


نسرین قلندری

مرا ببخش - یاسر قنبرلو

مرا ببخش که هم عاشق است هم شاعر

که مانده است در این راه ِ بی برو برگرد

 

مرا ببخش که می خواهمت ولی با فقر

مرا ببخش که می بوسمت ولی با درد

 

مرا ببخش که من یک عقاب در قفسم

پرنده ی خوشبختت پرنده ای عصبی ست

 

مرا ببخش که اشکم امان برید از من

که خنده ای هم اگر هست خنده ای عصبی ست

 

زنان ، ستاره ی دنباله دار می خواهند

مرا ببخش که چیزی در آسمانم نیست

 

مرا ببخش که می خواهی و نمی گویی

مرا ببخش که می خواهم و توانم نیست...

 

"یاسر قنبرلو"


بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید - سنایی

بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید

خیزید همی گرد در دوست طوافید

 

از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید

جز جانب معشوق اگر صوفی صافید

 

چون مایه همی در پی یک سود بدادید

آنگاه کنم حکم که در صرف صرافید

 

تا بر نکنید جان و دل از غیر دلارام

دعوی مکنید صفوت و بیهوده ملافید

 

دارید سرای طایفه دستی بهم آرید

ورنه سرتان دادم خیزید معافید


سنایی

من از اینجا به ملامت نروم - سعدی

من از اینجا به ملامت نروم

که من اینجا به امیدی گروم

 

گر به عقلم سخنی می‌گویند

بیم آن است که دیوانه شوم

 

گوش دل رفته به آواز سماع

نتوانم که نصیحت شنوم

 

همه گو باد ببر خرمن عمر

دو جهان بی تو نیرزد دو جوم

 

دوستان عیب و ملامت مکنید

کانچه خود کاشته باشم دروم

 

من بیچاره گردن به کمند

چه کنم گر به رکابش نروم

 

سعدیا گفت به خوابم بینی

بی‌وفا یارم اگر می‌غنوم

 

سعدی


هزار سال میان جنگل ستاره‌ ها - هوشنگ ابتهاج

هزار سال میان جنگل ستاره‌ ها - هوشنگ ابتهاج

هزار سال میان جنگل ستاره‌ ها

پی تو گشته‌ام

ستاره‌ای نگفت کزاین سرای بی کسی،

 

کسی صدات می‌کند؟

هنوز دیر نیست

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست

عزیز هم‌زبان

تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟

 

 "هوشنگ ابتهاج"

همراه و هم قبیله ی باد خزان شدیم - جویا معروفی

 

همراه و هم قبیله ی باد خزان شدیم

بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟

 

بر ما چه رفته است که در ختم دوستان

هی هی کنان به هیأت شادی دوان شدیم

 

بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟

بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟

 

دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ!

تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم

 

هر جا که می رویم دریغی نشسته است

امّید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم

 

گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند

گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم

 

بر باد داده ایم شکوه گذشته را

دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم

 

جویا معروفی


پاییز این مسافر غمگین رسیده است - دکتریدالله گودرزی

پاییز این مسافر غمگین رسیده است

بر قالی ِ قشنگ ِ زمین آرمیده است

 

پاییز ِ زرد، مثل غزالی گریزپا

از دستِ هجمه های زمستان رمیده است

 

آنقدر خسته است که از فرطِ خستگی

گویی که جاده های زمان را دویده است

 

در دست او طلوع انار است و پرتقال

پاییز در افق، گلِ خورشید چیده است

 

پاییز، روی بومِ غم انگیزِ روزگار

تصویرِ شاعرانه ی خود را کشیده است

 

مِهرش به دل نشسته و آبان و آذرش

مثل نسیم، در دلِ باران وزیده است!

 

پاییز عاشق است، شبیهِ تمام ما

یک قطره روی گونه ی زردش چکیده است...

 

 

دکتریدالله گودرزی