شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

همراه و هم قبیله ی باد خزان شدیم - جویا معروفی

 

همراه و هم قبیله ی باد خزان شدیم

بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟

 

بر ما چه رفته است که در ختم دوستان

هی هی کنان به هیأت شادی دوان شدیم

 

بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟

بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟

 

دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ!

تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم

 

هر جا که می رویم دریغی نشسته است

امّید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم

 

گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند

گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم

 

بر باد داده ایم شکوه گذشته را

دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم

 

جویا معروفی


بگو به عشق به این آشیانه برگردد - جویا معروفی


بگو به عشق به این آشیانه برگردد

بگو بهانه تویی، بی بهانه برگردد

 

بهار می‌وزد انگار بر حوالیِ ما

همین خبر برسان تا جوانه برگردد

 

دلی که پر زده در راهِ عشق حیران است

دلی که پر زده باید به خانه برگردد

 

بخوان که عشق به جز تو ترانه‌ای نسرود

بیا که تاب و تبِ عاشقانه برگردد

 

زمانه دور نوشته‌ست ما دو را از هم

خدا کند ورقِ این زمانه برگردد

 

چه می‌شود که دلم شادمانه برخیزد؟

چه می‌شود که دلت پر ترانه برگردد؟

 

در این زمانه غریبم، بگو به حضرتِ عشق

به هر بهانه ... نشد بی بهانه برگردد

 

جویا معروفی