شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

چه بود...جز خفه گی ،جز سکوت و بیم نبود - حامد ابرهیم پور


چه بود...جز خفه گی ،جز سکوت و بیم نبود

شبیه ِخانه ...ولی خانه ی قدیم نبود

 

میان برف ،پریدیم و سهممان چیزی

به جز نوازش شلیک مستقیم نبود

 

تگرگ میزد و طوفان گرفته بود ،اما

کسی به فکر دو گنجشک روی سیم نبود

 

کسی به گربه ی نزدیک ِ تُنگ ،فکر نکرد

کسی به یاد دو تا ماهی یتیم نبود...

 

تو را به گریه قسم :بازگرد...آن بوسه

برای آنکه خداحافظی کنیم ،نبود

 

من و تو دور شدیم و خدا نگاه نکرد

من و تو دور شدیم و خدا کریم نبود...

 

حامد ابرهیم پور


قصّه ای جدید - حامد ابراهیم پور


خانم ! اجازه هست که در قصّه ای جدید

تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید ؟ !

 

آخر تو هیچ وقت قدیمی نمی شوی

مانند آرزوی خرید لباس عید

 

آخر تو . . . بگذریم ، چه تغییر می کند ؟

اوضاع ما دو تا پس ازین مدّت مدید

 

آنروز ـ یادم است ـ زنِ دستهای تو

بد جور مردِ دست مرا کرد نا امید

 

هی نبض دستهای من آنروز می نشست

هی پلک چشمهای من آنروز می پرید

 

یادم نرفته است که در قاب عکسِ حوض

پوشیده بود عکس تو پیراهن سپید

 

یادم نرفته است که لبهای قرمزت

خون

چکّه

چکّه

چکّه

شد از چاقویم چکید !

 

من فکر می کنم که تو را دفن کرده ام

در گوشه ی حیاط کنار درخت بید

 

من فکر می کنم که شبی سبز می شود

از خون چشم های سیاهت زنی جدید !

¨

آ‌ب و گلاب ، دسته گل صورتی و سرخ

امروز هم سلام !  زن لاغر سپید !

 

آیا اجازه هست در این قصّه ی جدید

تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید ؟


 حامد ابراهیم پور


آن شب صدای گریه و فریاد می آمد - حامد ابراهیم پور


آن شب صدای گریه و فریاد می آمد

آن شب تو تنها مانده بودی، باد می آمد

 

آن شب صدایی شیشه ها را مضطرب می کرد

باران تندی در امیر آباد می آمد...

 

باران نه...از چشم زمین انگار سیلی که

با نعش مشتی ماهی آزاد می آمد

 

باران نه...اشک شادی اردی جهنم بود

وقتی برای زادن خرداد می آمد

 

دنیا شبیه کوسه ای مشتاق خون ات بود

در آب اگر یک قطره می افتاد،

می آمد...

 

ترسیده بودی،شعر می خواندی...زنی تنها

از فصل های سرد فرخزاد می آمد

 

جمعه تو را میزد ، صدای جیغ گنجشکی

از حوض بی نقاشی فرهاد می آمد

 

آن شب اتاقت سرخ شد، آن شب تو را بردند

آن شب تو تنها مانده بودی

باد...

 

حامد ابراهیم پور


سپرده بود به آوارگی عنانش را - حامد ابراهیم پور


سپرده بود به آوارگی عنانش را

غریبه ای که نمیگفت داستانش را

 

کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد

وبعد خم شد و پر کرد استکانش را

 

شراب کهنه ی جوشیده در رگش جوشید

و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را

 

-زیاده می نخوری ! شهر پاسبان دارد

-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را !

 

(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد

اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را ):

 

غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت

غریبه حال بدی داشت، شانه اش میسوخت

 

به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند

که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت

***

به رود خشک، به سرو خمیده ای میماند

به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند

 

غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد

به گرگ بسته ی دندان کشیده ای می ماند

***

دوباره دستانش را دراز کرد، نشد

تمامی شب رازونیاز کرد، نشد

 

دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست

گلایه کرد نشد، اعتراض کرد نشد!

***

غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت

میان تقویمش صفحه های شاد نداشت

 

تمام عمر درین شهر زندگی میکرد

تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت...

***

ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد

پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را

 

-دوباره پرکن!

(میخانه چی نگاهش کرد)

ندید اما لبخند ناگهانش را

 

بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت

و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را...

***

صدای راوی در پیچ داستان گم شد

کلافه تر شد ... گم کرد قهرمانش را

 

-دوباره پر کن !

نوشید...تا سحر نوشید

و نیمه کاره رها کرد داستانش را....

 

 

حامد ابراهیم پور


کفش پاشنه دار سپید گارسونش - حامد ابراهیم پور


به کفش پاشنه دار سپید گارسونش

به عطر قهوه همراه بوی ادکلنش

 

نگاه کرد به گوشه کنار کافه ی پیر

شیکاگوی دهه ی بیست بود و آل کاپونش

 

کلافه بود،به فنجان خالی اش زل زد

و بی علاقه چنگال زد به ژامبونش

 

چهار انبارش توی هارلم لو رفت

در اوکلوهاما توقیف شد دو کامیونش

 

تپانچه اش را برداشت ،کافه خلوت بود

صدا نبود به جز ناله ی گرامافونش

 

صدا نبود به جز خواندن زنی در باد

میان لهجه ی دیوانه ی آکاردِئونش

 

تپانچه را از روی شقیقه اش برداشت...

اپیزود دوم:

کتاب هایش را چید توی کارتنش

نگاه کرد به گوشه کنار پانسیونش

 

کسل کننده ترین روزِ احتمالی بود:

فرانسه ی دهه ی شصت، بندر تولونش

 

نگاه کرد در آیینه : صورتش شل بود

درست چون گره بی اصول پاپیونش

 

شمرد تک تک از دست داده هایش را

نگاه کرد به سرتاسر کلکسیونش

 

دو مشت قرص به گیلاس بُردو اش حل کرد...

 

قرار بود بنوشد که بی حواسش کرد

صدای پرضربان تلویزیونش: (1)

 

آپارتمان بود و میزبانی مک لین

کنار حسرت امیدوار جک لمونش

 

نگاه کرد... .و لیوان قرص را انداخت...

اپیزود سوم:

به میز و قوطی کنسرو نیمه سرد تُنش

به جشن مورچه ها روی نان تافتنش

 

به دفتر خفه ی بی مجوزش: زل زد

به شعر_ زندگیِ زندگی خراب کُنش_

 

کلافه بود، مسیر نماز را گم کرد:

شکست لَم َیلِد و نیمه ماند لَم یکُنش ...

 

هزار و سیصد و هفتاد و هشت، تهران بود...

دوباره سردش شد، فکر خودنویسش بود

نگاه کرد به جیب لباس گرم کنش

نوشت بر همه ی شیشه ها : خداحافظ

و بعد خم شد از نرده های بالکونش

بدون توضیح از چشم آسمان افتاد...

 

حامد ابراهیم پور



اسیر عشق شدن - حامد ابراهیم پور


اسیر عشق شدن ، نقش روی آب شدن

اسیر مرگ ، معمّای بی جواب شدن

 

و فکر کرد به تقدیر بهتری ، مثلاً :

برای خودکشی شاعری طناب شدن

 

و یا توسط این بیت های بازیگوش

برای گفتن یک شعر انتخاب شدن

 

غزل سرودن و در گوش آسمان خواندن

غزل سرودن و با عشق بی حساب شدن

 

و سرنوشت بدی داشتن ، چه می دانم

برای کشتن یک شورشی خشاب شدن

 

خبر نداشت که پایان سرنوشتش بود

گدای پیر خیابان انقلاب شدن !

¨

غزل شکسته رها شد ، دو رکعتی مانده

به عاشقانه ترین شعر این کتاب شدن

 

برای کفر پی یک بهانه می گردم

دعا نمی کنم از ترس مستجاب شدن !

 

 حامد ابراهیم پور


مرا ببخش اگر پنجه های گرگ ندارم - حامد ابراهیم پور


دلم، تنم، وطنم زخمی است... وصله ی تن باش

خزان گرفته شکوه مرا شکوفه ی من باش

 

بیا دوباره به دیدار شعرهای مریضم

خزان گرفته بهار مرا ببخش عزیزم

 

مرا ببخش اگر پنجه های گرگ ندارم

برای بردن تو نقشه ای بزرگ ندارم

 

بخند ! پاسخ این اشکهای یخ زده خنده ست

مرا ببخش اگر شعرهام خسته کننده ست...

¨

بگو بیایم هر گوشه ی جهان که بگویی

که پر بگیرم هر سمت آسمان که بگویی

 

قرار اولمان هرکجا که دار نباشد

به دور سینه یمان سیم خاردار نباشد

 

توجهی به شب و حلقه ی طناب نکردن

قرار بعدی مان مرگ را حساب نکردن

 

بدون بال در این آسمان پرنده بمانیم

قرار بعدیمان لج کنیم، زنده بمانیم

 

اگر چه بر تنمان رد پای قرمز جنگ است

به مرگ فکر نکن، زندگی هنوز قشنگ است...

¨

شبانه از دهن گربه ی سیاه پریدن

دو تا پلنگ شدن، سمت قرص ماه پریدن

 

دو تا پلنگ، نه! مثل دو تا عقاب، دو ماهی

دو تا ستاره ی افتاده از دهان سیاهی

 

دوتا پرنده ی بی سرزمین، دو اشک چکیده

دو تا ستاره ی دنباله دار رنگ پریده...

 

قرار بعدی مان کشف رنج های دنیرو

و قهوه خوردن در ساحل ریو دو ژانیرو

 

قرار بعدی انکار عقده های زمینی

فرار کردن از خوک دانی پازولینی

 

دوباره کشف معمای فیلمهای نوار و

قرار بعدی مان زخمهای ژان رنوار و

 

مرور کردن عصیان بی مرور براندو

برای بار صدم قصه های عامه پسند و

 

به کشف درد رسیدن، به کشف یک شب خونی

هویت زن بی آرزوی آنتونیونی

 

گذشتن از دل این زخم های کهنه ی کاری

پس از شکستن آغوش های آلمادواری...

¨

قرار بعدیمان هرکجا که سایه نباشد

دوباره پای کسی روی چارپایه نباشد

 

به سوی این شب بی انتها تفنگ گرفتن

به احترام سر میرزا تفنگ گرفتن

 

دوباره زنده شدن از دهان قبر پریدن

رئیس علی شدن و روی زین ببر پریدن

 

قرار بعدی مان قهوه با دو تکه ی ژیگو

به جنگ میروم امروز...آدیوس آمیگو !

 

قرار بعد غریو تفنگ های من و تو

نشانه رفتن سمت فالانژ های فرانکو

 

صدای ریزش زنجیرهای کهنه ی خونین

صدای آزادی روی رزمناو پوتمکین

 

صدای زخمی ویکتور خارا -جنازه ی زنده-

 

گلوله خوردن در کوچه ...زنده باد آلنده ...

¨

من و تمامی این لحظه های رنگ پریده

من و تمامی این خاطرات رنج کشیده

 

من و تلاقی هر روز دردها...بروفن ها

من و دویدن بیهوده در جهان کوئن ها ...

من و تمامی تنهاییم، تمامی دردم

من و تمامی این روزها که گریه نکردم

 

من و دراز کشیدن کنار نعش کبودم

من و نبودن انسان بهتری که نبودم

 

من و بریدن هرروز این زبان اضافی

من و شکستن یک مشت استخوان اضافی

 

من و حضور شب و آسمان چرکی تهران

من و جویده شدن در دهان چرکی تهران...

¨

قرار بعدی اعجاز دستهای من و تو:

شکوفه دادن گیلاس در خزان کیوتو

 

قرار بعدیمان گفتگو، مراسم چایی

و شام خوردن در هاید پارک ویکتوریایی

 

قرارمان شب نمناک نانت، رخوت بوردو

نگاه کردن خورشید در غروب پالرمو

 

شریک موج...شبیه تن دو ماهی لیز و

تو و شنا کردن زیر آفتاب ونیز و

 

قرار بعدی مان رقص دستهای من و تو

سکوت و تنهایی... کافه های کوچک ورشو

 

قرارمان دگرانزوم هتل، حوالی پانتون

برای یافتن نادیای آندره برتون

 

قرار بعدی مان اضطراب بوسه ی من با

شکوه سمفونی زندگی...غروب وین با

 

پرنده های مسافر به دور دست پریدن

به سرزمین های بهتری که هست پریدن...

 

قرار بعدی یک زندگی کوچک عادی

فرار کردن از لحظه های مارکی دوسادی

 

قرار مان هرجا غصه ها بزرگ نباشد

میان سفره یمان رد پای گرگ نباشد...

 

¨

مرا ببوس که در آرزوی خانه نمیرم

که جان بگیرم و در زیر تازیانه نمیرم

 

ببوس تا که درین حسرت محال نپوسم

مرا ببوس که دراین سیاهچال نپوسم

 

مرا ببوس که در دوزخ سکوت نیفتم

مرا ببوس که در تار عنکبوت نیفتم

 

تو زخم خوردی و من قوت لایموت گرفتم

تو ایستادی و من روزه ی سکوت گرفتم

 

قرار آخرمان هرکجا سکوت نباشد

به دور سینه یمان تار عنکبوت نباشد....

¨

چگونه بی تو ازین رنج جاودان بگریزم

مرا دوباره در آغوش خود بگیر عزیزم...



حامد ابراهیم پور



به هزار دلیل دوستت دارم - حامد ابراهیم پور


به هزار دلیل دوستت دارم

 آخرینش می‏تواند

 کیف کوچکت باشد

 بازشده در جوی آب

 یا وقتی که

 گرفته بودی پیشانی‏ات را

 لبخند می‏زدی...

  آخرینش می‏تواند

  اولین بوسه‏ یمان باشد

  در آسانسور دانشگاه

  یا همین تخمه شکستن یواشکی

  توی سینما.

 به هزار دلیل دوستت دارم

 آخرینش می‏تواند

  دست‏هایت باشد

 روی صورت من

 تا خدا و ابلیس

  اشک‌هایم را نبینند

 

 یا روزی که

 در میدان ولی عصر

 زمزمه کردی در گوشم:

 قرار نیست هیچ‏کس بیاید...

 

 به هزار دلیل دوستت دارم

 آخرینش می‏تواند

 سرفه نکردنت باشد

 روی سیگارهای من

 می‏تواند

 ناشیانه آشپزی کردنت باشد

 ناشیانه عشق‏بازی کردنت...

 به هزار دلیل دوستت دارم

 آخرینش می‏تواند

  لنگه کفش خونی‏ات باشد

  روی پیاده‏رو

 وقتی تن ات را

  روی دست می‏بردند.

 

 می‏تواند حسرت گیسوانت باشد

 برای بوسیدن آفتاب

 وقتی با روسری خاکت کردند...


 حامد ابراهیم پور


با این غزل که اسم ندارد چه میکنی؟! - حامد ابراهیم پور


از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی

بوی تو را گرفته سکون بدن ، ولی

 

نفرت از این دو حرف مرا داغ می کند:

این عنکبوت ماده با نام زن ، ولی

 

آسوده باش ! نفرت شاعر شکستنی ست

مثل غرور ، مثل دل گیج من ، ولی

 

باور نکردنی ست ، مرا دفن می کنی

باور نکردنی ست بدون کفن ، ولی

 

شاعر ـ که مُرده است ـ فقط شعر می شود

از آن دو تا پرنده ی در پیرهن ، ولی

 

دیوانه شو ! کتاب مرا پاره پاره کن

روی کتاب اسم مرا خط بزن ، ولی

با این غزل که اسم ندارد چه می کنی ؟ !

 

نقاش من ! برای نشستن زمین بده

مار از خودم ، تو با قلمو آستین بده

 

رنگ سیاه روی سر و صورتم بریز

خطّی بکش ، میان دو ابروم چین بده

 

یک خانه »ـ انتظار بزرگیست « پس فقط

یک مشت خاک در عوض سرزمین بده

 

حالا دو بال ـ اگر چه کمی سخت می شود ـ

یا نه ! فقط برای پریدن یقین بده !

 

از روی چشم های شما پرت می شوم

با رنگ سرخ بر ورقه نقطه چین بده...

 

مردم صدای جیغ تو را هیس، هیس، هیس !

ـ باشد ادامه می دهم ، این بار سین بده :

 

ـ سرما کشنده است ، مرا خاک کن ، برو

از روی بوم نعش مرا پاک کن ، برو !

 

در خوابهای شاعر این داستان برقص

با ضرب خنده های خودت تن تتن ، ولی

 

رؤیای نیمه کاره ! تو شیرین نمی شوی

من هم برای تو نشدم کوه کن ، ولی

 

آهو نه ! هی شبیه خودت عنکبوت شو !

هی تار . . . تار . . . تار به دورم بتن ، ولی

من هیچ وقت طعمه خوبی نمی شوم !

 

باور نکردنیست ! مرا دفن کرده ای

بوی تو را گرفته تمام کفن ولی . . .

 

حامد ابراهیم پور


بدون در زدن می آید - حامد ابراهیم پور


امشب به هزار فوت و فن می آید

دارد به اتاق خواب من می آید

هر ثانیه احتمال دیدارش هست

مرگ است و بدون در زدن می آید...

 

 

حامد ابراهیم پور

به رقص آمد سر پنجه های رنجورش - حامد ابراهیم پور


به رقص آمد سر پنجه های رنجورش

به شادمانی عادت نداشت تنبورش

 

به رقص آمد و زن روی ماسه ها رقصید

خبر رسید به عشّاق جورواجورش

 

یکی به آب زد و زیر موج ها گم شد

یکی دوید پیِ بسته­ی سیانورش!

 

یکی سیاه شد و مثل مرده ها یخ زد

و آسمان را پر کرد بوی کافورش

 

شلال گیسوی زن مثل تاک می رقصید

و زیر پیرهنش خوشه های انگورش ـ

 

که سفت می شد و در انتظار چیدن بود

نصیب مرد شد و دست های مغرورش

 

خلاصه مرد خودش را در آسمان می دید ...

خیال کرد زمین شهر واحدی شده است

خیال کرد خودش هست امپراطورش

 

خیال کرد خدای است و جنس دنیاها

به شش دقیقه عوض می شود به دستورش

 

کسی کنار هم آورد این دو را و کشید

میان تابلوی گرد مینیاتورش

 

کسی بزرگ که انگار قصد شوخی داشت ...

و بعد راوی چایی نبات را هم زد

دوباره یک پک جاندار زد به وافورش:

 

زمان گذشت و زن رغبتی نداشت به این

نهنگ پیر که افتاده بود در تورش

 

زمان گذشت و زن خواست تا خودش باشد

و رفت در پی رفتارهای پر شورش

 

سراغ خاطره های بدون تعریفش

به سوی خواسته های بدون منظورش

 

هزار شاعر خود را هزار جا کشتند

برای دیدن لبخندهای مشهورش

 

انارِ دان شده در ظرف شور لبهایش

بهشت گم شده زیر لباس گیپورش

 

خبر رسید که باز عاشق کسی شده است...

 

حیات مرد دگر رغبتی به نظم نداشت

گواه مصرع ما شعر های منثورش

 

دوباره زخمه­ی ساز و لهیب آوازش

مقام دشتستان در حصار ماهورش

 

بهای این عسل نیم خورده زهرش بود

بهای این کندو نیش های زنبورش

 

برای مردن زیباترین زمان شب بود

نهنگ زاده­ی شبهای ماه عقرب بود ....

 

خیال کرد که آقای آسمان این بار

برای خواسته ای کرده است مأمورش

 

سیاه و سرخ شد و مثل ابرها غرید

به روی دیوار افتاد برق ساطورش

 

و زن که صورتش از ترس مثل کاغذ بود

که قطره قطره­ی خون می زدند هاشورش

 

دوباره سمفونی مردگان به راه افتاد

به تک نوازی مرگ و صدای شیپورش ....

¨

نشست پیش زن ، آهنگ آخرش را ساخت

و بعد خونش پاشید روی تنبورش !

 

حامد ابراهیم پور


از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی - حامد ابراهیم پور


از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی

بوی تو را گرفته سکون بدن ، ولی

 

نفرت از این دو حرف مرا داغ می کند:

این عنکبوت ماده با نام زن ، ولی

 

آسوده باش ! نفرت شاعر شکستنی ست

مثل غرور ، مثل دل گیج من ، ولی

 

باور نکردنی ست ، مرا دفن می کنی

باور نکردنی ست بدون کفن ، ولی

 

شاعر ـ که مُرده است ـ فقط شعر می شود

از آن دو تا پرنده ی در پیرهن ، ولی

 

دیوانه شو ! کتاب مرا پاره پاره کن

روی کتاب اسم مرا خط بزن ، ولی

با این غزل که اسم ندارد چه می کنی ؟ !

 

نقاش من ! برای نشستن زمین بده

مار از خودم ، تو با قلمو آستین بده

 

رنگ سیاه روی سر و صورتم بریز

خطّی بکش ، میان دو ابروم چین بده

 

یک خانه »ـ انتظار بزرگیست « پس فقط

یک مشت خاک در عوض سرزمین بده

 

حالا دو بال ـ اگر چه کمی سخت می شود ـ

یا نه ! فقط برای پریدن یقین بده !

 

از روی چشم های شما پرت می شوم

با رنگ سرخ بر ورقه نقطه چین بده...

 

مردم صدای جیغ تو را هیس، هیس، هیس !

ـ باشد ادامه می دهم ، این بار سین بده :

 

ـ سرما کشنده است ، مرا خاک کن ، برو

از روی بوم نعش مرا پاک کن ، برو !

 

در خوابهای شاعر این داستان برقص

با ضرب خنده های خودت تن تتن ، ولی

 

رؤیای نیمه کاره ! تو شیرین نمی شوی

من هم برای تو نشدم کوه کن ، ولی

 

آهو نه ! هی شبیه خودت عنکبوت شو !

هی تار . . . تار . . . تار به دورم بتن ، ولی

من هیچ وقت طعمه خوبی نمی شوم !

 

باور نکردنیست ! مرا دفن کرده ای

بوی تو را گرفته تمام کفن ولی . . .

 

 

حامد ابراهیم پور


دیوانه - حامد ابراهیم پور

کاری نمی شود کرد

کاری نمی شود کرد

شاید بهتر بود

سایه ی دستهایت را قرض می گرفتم

تا شبها

از تاریکی ترسم نگیرد

امّا

کاری نمی شود کرد

سرم درد دارد

سینه ام درد دارد

سایه ام درد دارد

تو را ترک کرده ام

ترک کردن همیشه درد دارد

بگذار

دلم را دور بیندازم

بوی عشق تو را می دهد !

¨

حاجیه خانم را

به اتاق راه نداده ام

در اتاق های پایین

خانه تکانی می کند

می گویند

در خانه تکانی باید

بعضی چیز ها را دور انداخت

من می خواهم امروز

بسیاری چیز ها را دور بیندازم

این کتاب نه !

این دستکش های سپید هم نه !

ـ آخرین روز آنها را جا گذاشتی ـ

امّا بگذار

دستهایم را دور بیندازم

بوی سینه های تو را می دهند !

¨

چشم های پنجره را

 بسته ام

با روزنامه های باطله ی پدر

با تکّه های دفترم

تمام روزنه ها را بسته ام

تا باد

بوی تو را

برایم نیاورد

روز آخر

کنار آن دیوارها

مرا بوسیدی !

حالا شبها از آنجا

صدای پرنده های دریایی می آید !

من کلافه می شوم

چیزی در چشم هایم سرخ می شود !

مست می کند!

چرخ می زند !

خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرم !

تمام قرص های مادرم را

خورده ام

شبها در اتاقم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

  پدر می گوید :

به شکار برو !

وقتی سر گنجشکی را

با دستهایت بکنی

پسر بزرگی می شوی!

حاجیه خانم امّا

دوست دارد به مشهد بروم

شاید زیارت کار خودش را بکند !

دیوانه ای را می گویند در کوچه ی مان

سی سال پیش

آقا او را شفا داد !

امّا من

هر وقت او را می بینم

چیزی در چشم هایش

برق می زند !

سرخ می شود !

مست می کند!

  خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرش

فکر می کنم

شبها

در خانه ی او هم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

   روز آخر

گوشه ی لباست

به نهال پرتغال پدر گیر کرد

بیچاره دیوانه شده است !

هر صبح با کلاغها

بحث های فلسفی می کند !

و بچه پروانه ها

دورش می رقصند

و برایش ادا در می آورند

می خندد

و برای شته ها

شاملو می خواند !

می گویند

دیوانه شده است

   امّا من

دیوانه نیستم

این را دکتری دیروز

با چشمکی به پدر گفت !

فقط

بعضی روزها که مست نیستم

در آبگیر کوچکم

با مگس ها بازی می کنم

آنها را نمی خورم !

پدر می گوید

هنوز پسر بزرگی نشده ای

امّا من

چند تار از موهایم

سپید شده اند

و بعضی روزها

قلبم چرت می زند

امّا پدر می گوید

هنوز بزرگ نشده ای ...

¨

دیشب

پرنده ای دیوانه به اتاقم آمد

پدر

از پشت شیشه داد می زد :

سرش را بکن !

سرش را بکن !

امّا من

بالهایش را

خشک کردم

کنار پنجره

سیگار کشیدیم !

و برای ستاره ها

اسم گذاشتیم !

صبح که بیدار شدم

چشم هایم را

با خودش برده بود !

بعدها شنیدم

نیمی شان را خورده

بقیه را بالا آورده

روی مورچه ها  !

مورچه ها طعم مرا دوست دارند

دیروز دهانم را خوردند !

ـ آن را دور انداخته بودم

طعم بوسه های تو را می داد ! ـ

حاجیه خانم می گوید

خانمی شده ای برای خودت

با آن روپوش سپید

و کفش های پاشنه دار

امّا من

نمی دانم

چرا هیچ وقت

 پسر بزرگی نمی شوم  !

¨¨

  دستهایم را

نمی دانم  کجا انداخته ام

این شعررا

برایم دور بیندازید

بوی عبور او را میدهد...

 

حامد ابراهیم پور


شوق سفر - حامد ابراهیم پور


تو میتوانی شوق سفر نداشته باشی

دوباره حوصله ی دردسر نداشته باشی

 

تو میتوانی میل سفر اگر که بیاید

به آسمان بزنی، همسفر نداشته باشی

 

و یا عجیب تر از این، تو میتوانی حتی

به آسمان بپری، بال و پر نداشته باشی

 

تو میتوانی یک کوچه ی غریب بمانی

که در تمامی شب رهگذر نداشته باشی

 

تو میتوانی هرسو که خواستی بگریزی

و یک قدم طرف خانه بر نداشته باشی

 

نمیتوانی هرجا که خواستی بگریزی

دعای خیر مرا پشت سر نداشته باشی

 

نمیتوانی اما به خود دروغ بگویی

نمیتوانی از من خبر نداشته باشی...

 

 حامد ابراهیم پور


مرا ببخش عزیزم - حامد ابراهیم پور


مرا ببخش عزیزم اگر که بد بودم

در آسمان کس دیگری رصد بودم

 

تو سیندرلا خوشبخت می شود بودی

کلاغ قصه به مقصد نمی رسد بودم

 

تو ماه بودی و من رودخانه ای تاریک

که در خیالِ خودم غرق جزر و مد بودم ...

 

مرا ببخش عزیزم، مرا ببخش ولی ـ

اگرچه ظاهر یک داستان فراهم بود

کتاب کوچک ما فصل آخرش کم بود

تو شاد زاده شدی ، تا سپید بخت شوی

سیاه زاده شدم ، نام کوچکم غم بود

بهار یخ زده ­مان رنگ صد زمستان داشت

بهشت گم شده یک کوچه از جهنم بود

به روی شاخه نشستیم و آذرخش زمان

برای سوختن لانه مان مصمم بود

همیشه کینه ی پروردگار با ابلیس

وبال گردن فرزند های آدم بود

مرا ببخش ، در آغوش کوچکت مُردن

شبیه مرگ بزرگی که دوست دارم بود

مرا ببخش عزیزم ، مرا ببخش ولی ـ

 

گناه کوچکِ آموزگار عالم بود

اگر بزرگ نبودم ، اگر که بد بودم

 

که زندگی کردن را درست یاد نداد

به من که مردن را بیشتر بلد بودم !



حامد ابراهیم پور