شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

سپرده بود به آوارگی عنانش را - حامد ابراهیم پور


سپرده بود به آوارگی عنانش را

غریبه ای که نمیگفت داستانش را

 

کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد

وبعد خم شد و پر کرد استکانش را

 

شراب کهنه ی جوشیده در رگش جوشید

و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را

 

-زیاده می نخوری ! شهر پاسبان دارد

-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را !

 

(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد

اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را ):

 

غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت

غریبه حال بدی داشت، شانه اش میسوخت

 

به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند

که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت

***

به رود خشک، به سرو خمیده ای میماند

به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند

 

غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد

به گرگ بسته ی دندان کشیده ای می ماند

***

دوباره دستانش را دراز کرد، نشد

تمامی شب رازونیاز کرد، نشد

 

دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست

گلایه کرد نشد، اعتراض کرد نشد!

***

غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت

میان تقویمش صفحه های شاد نداشت

 

تمام عمر درین شهر زندگی میکرد

تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت...

***

ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد

پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را

 

-دوباره پرکن!

(میخانه چی نگاهش کرد)

ندید اما لبخند ناگهانش را

 

بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت

و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را...

***

صدای راوی در پیچ داستان گم شد

کلافه تر شد ... گم کرد قهرمانش را

 

-دوباره پر کن !

نوشید...تا سحر نوشید

و نیمه کاره رها کرد داستانش را....

 

 

حامد ابراهیم پور