شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست - عراقی


دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست

به جست و جوی نگاری، که نور دیدهٔ ماست

مرا، که جز رخ او در نظر نمی‌آید

دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟

چو غرق آب حیاتم چه آب می‌جویم؟

چو با من است نگارم چه می‌دوم چپ و راست؟

نگاه کردم و در خود همه تو را دیدم

نظر چنین نکند آن که او به خود بیناست

به نور طلعت تو یافتم وجود تو را

به آفتاب توان دید کآفتاب کجاست؟

ز روی روشن هر ذره شد مرا روشن

که آفتاب رخت در همه جهان پیداست

به قامت خوش خوبان نگاه می‌کردم

لباس حسن تو دیدم به قد هریک راست

شمایل تو بدیدم ز قامت شمشاد

ازین سپس کشش من همه سوی بالاست

شگفت نیست که در بند زلف توست دلم

که هرکجا که دلی هست اندر آن سوداست

به غمزه گر نربودی دل همه عالم

ز عشق تو دل جمله جهان چرا شیداست؟

وگر جمال تو با عاشقان کرشمه نکرد

ز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست؟

ور از جهان سخن سر تو برون افتاد

سزد، که راز نگه داشتن نه کار صداست

ندید چشم عراقی تو را، چنان که تویی

از آن که در نظرش جمله کاینات هباست

 

عراقی


آن کمان ابرو کند چون میل تیرانداختن - هاتف اصفهانی


آن کمان ابرو کند چون میل تیرانداختن

ناوک او را نشان می‌باید از جان ساختن

سروران چون گو به پای توسنش بازند سر

چون کند آن شهسوار آهنگ چوگان باختن

داد مظلومان بده تا چند ای بیدادگر

رخش بیداد و ستم بر دادخواهان تاختن

باغبان پرداخت گلشن را، اکنون باید به می

در چمن ز آیینهٔ دل زنگ غم پرداختن

سازگاری چون ندارد یار هاتف بایدت

ز آتش غم سوختن با سوز هجران ساختن


هاتف اصفهانی


ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است - شهریار


ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روی ماهش است

دیگر نگاه وصف بهاری نمی کند

شرح خزان دل به زبان نگاهش است

دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اکنون گلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است

این برگهای زرد چمن نامه های اوست

وین بادهای سرد خزان پیک راهش است

در گوشه های غم که کند خلوتی به دل

یاد من و ترانه من تکیه گاهش است

من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار

زندانی ابد به سزای گناهش است

 

شهریار


یک شب دلی - افشین یداللهی


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

 

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

 

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را

بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

 

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق

مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

 

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

 

 

افشین یداللهی


دهاتی - محمدعلی بهمنی


ساده بگم دهاتی ام

اهل همین نزدیکیا

همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا

ساده بگم ساده بگم

بوی علف میده تنم

هنوز همون دهاتیم

با همه شهری شدنم

باغ غریب ده من

گلهای زینتی نداشت

اسب نجیب ده من

نعلای قیمتی نداشت

اما همون چهار تا دیوار

با بوی خوب کاگلش

اما همون چن تا خونه

با مردم ساده دلش

برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم

برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم

دنیاییه که دیدندش

اگرچه مثل قدیما

راه درازی نداره

اما می دونم که دیگه

دنیای خوب سادگی

به من نیازی نداره

 

محمدعلی بهمنی

 

نامی از هزار نام - قیصر امین پور


ای شما!

ای تمام عاشقان ِ هر کجا!

از شما سوال می‌کنم:

نام یک نفر غریبه را

در شمار نامهای‌تان اضافه می‌کنید؟

 

یک نفر که تا کنون

ردپای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده‌های خویش را نمی‌شناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود

 

یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه‌ی گیاه را نمی‌سرود

آه را نمی‌سرود

شعر شانه‌های بی‌پناه را

حرمت نگاه بی‌گناه را

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی‌سرود

نیمه‌های شب

نبض ماه را نمی‌گرفت

روزهای چهارشنبه ساعت چهار

بارها شماره‌های اشتباه را نمی‌گرفت

 

ای شما!

ای تمام نام‌های هر کجا!

زیر سایبان دست‌های خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه می‌دهید؟

این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می‌دهید؟

 


قیصر امین پور

 

رفاقت گاهی اشکه گاهی خونه - افشین یداللهی


رفاقت گاهی اشکه گاهی خونه

رفاقت گاهی از جنس جنونه

یه وقتایی تموم ِ دین و دنیا

برای آدمای بی نشونه

همون بی ادعاهایی که گاهی

نمی دونی چقدر عاشق تر از مان

همونایی که حتی از خدا هم

به این آسونیا چیزی نمیخوان

اگه عشقی نبود فقط رفاقت

می تونست عشقو تو دنیا بیاره

نمیشه دل به عشق ِ اون کسی داد

که میتونه رفیقو جا بذاره

 

رفاقت مثله خاک سرزمینه

واسه قربونی عشق  ِ تو و من

میشه دریا شدن مشکل نباشه

به شرط ِ ساده ی از خود گذشتن

 

افشین یداللهی


بلیط قطار را پاره ‌می‌کنم - گروس عبدالملکیان


بلیط قطار را پاره ‌می‌کنم

و با آخرین گله‌ی گوزن‌ها

به خانه برمی‌گردم

آن‌قدر شاعرم

که شاخ‌هایم شکوفه داده است!

و آوازم

چون مه‌ای بر دریاچه می‌گذرد:

شلیک هر گلوله خشمی است

که از تفنگ کم می‌شود

سینه‌ام را آماده کرده‌ام

تا تو مهربان‌تر شوی...

 

 

گروس عبدالملکیان


از کفر من تا دینِ تو راهی به جز تردید نیست - افشین یداللهی


از کفر من تا دینِ تو راهی به جز تردید نیست

دلخوش به فانوسم نکن! اینجا مگر خورشید نیست

با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وارِ من

بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود

با عشق آنسوی خطر جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست

کافر اگر عاشق شود، بی پرده مؤمن می شود

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود!


افشین یداللهی


غزل شماره ۱ - مکتب حافظ - شهریار


گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینج

 

شهریار


زندگی - مسعود فردمنش


زندگی را آنچنان سخت مگیر

من نمی گیرم هیچ

آنچنان سخت مگیر، که من نمی میرم هیچ

من نمی گیرم هیچ

جا ی شکرش باقیست ، تن سالم دارم

گردنی امن و امان از تیغ ظالم دارم

آبرویی آنچنان و بر و رویی کم و بیش

دست بی آز و طمع دارم و

سر درون لاک دل خویش

نه دلم در پی آزار کسی ست

نه نگاهم شور ، بر گرمی بازار کسی ست

 

وضع من عالی نیست

جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست

یک سماور دارم ، که در آن می جوشد

جانمازی هم هست ، بر سر طاقچه اش

سفره نانی هم هست ، که پراست ، شکرخدا

پر از نان لواش

 

قاب عکسی ست به دیوار اطاق آویزان

یادگاری ست که از مادر پیرم دارم ،

بر سر سفره ئ عقد

پدرم تا امروز همچنان مظلوم ست

توی عکس از نگاهش پیداست

 

جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست

گربه یی هست ، کزآن زن همسایه ئ ماست

صبحهامی آید، به غذا ی سردشب مانده ئ ما

روزگاریست که عادت دارد

 

جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست

تو حیاط خونه مون

اونطرف کنار حوضش یه تلمبه س

توی حوضش سه چهار تا

ماهیهای قرمز گرد و قلمبه س

رو درخت دم حوض

پر از گنجشکها ی ریزو درشته

پر از کلاغها ی تشنه و گشنه

عصرا دیدن داره

انقدر شلوغ پلوغ تو حیاط

انگاری جلو سینماس و

پنداری شبها ی جمعه س

جا ی شکرش باقیست ، نفسی هست هنوز

که هنوز می آید زندگی را آنچنان سخت مگیر

 

مسعود فردمنش



زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری - شهریار


زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری

من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود

حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد

ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام

آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را

بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی

طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته من باشد و بس

غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری

 

شهریار


باش - علیرضا روشن


باش؛

تا بی اشتها شوم

نباشی اگر

نان می‌خرم و آب می‌خورم

باش؛

تا به هرچه غیر تو

بی اشتها شوم

مثل دو عاشق

که ساعتِ نگاه کردن را

به غذا خوردن

تلف نمی‌کنند.

 

علیرضا روشن


در این زمانه - قیصر امین پور


در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

 

 

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

 

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خود با هوس خودش نیست

 

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی‌خداست، پس خودش نیست

 

 دلی که گرد خویش می‌تند تار،

اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست

 

مگس، به هرکجا، به‌جز مگس نیست

ولی عقاب در قفس، خودش نیست

 

تو ای من، ای عقاب ِ بسته‌بالم

اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست

 

 

تو دست‌کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست

 

 تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست

 

قیصر امین پور

 

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم - هاتف اصفهانی


مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم

چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم

نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو

ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم

منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان

به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم

منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم

زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم

به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر

به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم

ندیدم زان گل بی‌خار جز مهر و وفا اما

ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم

سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی

ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم

 

هاتف اصفهانی