شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟ - عراقی


من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟

نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟

 

چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟

من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟

 

جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم

از پی دوستی تو به بلا افتادم

 

حاصلم از غم عشق تو نه جز خون جگر

من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟

 

پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر

که بشد کار من از دست و ز پا افتادم

 

تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟

چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟

 

چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟

که درین واقعهٔ بد ز قضا افتادم.

 

 

عراقی




باز هجر یار دامانم گرفت - عراقی


باز هجر یار دامانم گرفت

باز دست غم گریبانم گرفت

چنگ در دامان وصلش می‌زدم

هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت

جان ز تن از غصه بیرون خواست شد

محنت آمد، دامن جانم گرفت

در جهان یک دم نبودم شادمان

زان زمان کاندوه جانانم گرفت

آتش سوداش ناگه شعله زد

در دل غمگین حیرانم گرفت

تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من

هرچه کردم عاقبت آنم گرفت

 

عراقی


شاد کن جان من، که غمگین است - عراقی


شاد کن جان من، که غمگین است

رحم کن بر دلم، که مسکین است

روز اول که دیدمش گفتم:

آنکه روزم سیه کند این است

روی بنمای، تا نظاره کنم

کارزوی من از جهان این است

دل بیچاره را به وصل دمی

شادمان کن، که بی‌تو غمگین است

بی‌رخت دین من همه کفر است

با رخت کفر من همه دین است

گه گهی یاد کن به دشنامم

سخن تلخ از تو شیرین است

دل به تو دادم و ندانستم

که تو را کبر و ناز چندین است

بنوازی و پس بیازاری

آخر، ای دوست این چه آیین است؟

کینه بگذار و دلنوازی کن

که عراقی نه در خور کین است

 

عراقی


هر سحر صد ناله و زاری کنم پیش صبا - عراقی


هر سحر صد ناله و زاری کنم پیش صبا

تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما

باد می‌پیمایم و بر باد عمری می‌دهم

ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟

چون ندارم همدمی، با باد می‌گویم سخن

چون نیابم مرهمی، از باد می‌جویم شفا

آتش دل چون نمی‌گردد به آب دیده کم

می‌دمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا

تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم

وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا

مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن

سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا

خود ندارد بی‌رخ تو زندگانی قیمتی

زندگانی بی‌رخ تو مرگ باشد با عنا

 

عراقی


مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت - عراقی


مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت

وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت

ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه

ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت

دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم

گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت

فراق یار بی‌رحمت مرا در بوتهٔ زحمت

گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت

چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد

ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت

ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد

وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت

و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی

که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت


عراقی



ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا -


ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا

گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما

بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟

شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟

نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را

دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود

در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟

بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین

این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟

هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد

خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا

روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت

دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا

دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر

نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ

از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟

گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟


عراقی



عراقی بار دیگر توبه بشکست - عراقی


عراقی بار دیگر توبه بشکست

ز جام عشق شد شیدا و سرمست

پریشان سر زلف بتان شد

خراب چشم خوبان است پیوست

چه خوش باشد خرابی در خرابات

گرفته زلف یار و رفته از دست

ز سودای پریرویان عجب نیست

اگر دیوانه‌ای زنجیر بگسست

به گرد زلف مهرویان همی گشت

چو ماهی ناگهان افتد در شست

به پیران سر، دل و دین داد بر باد

ز خود فارغ شد و از جمله وارست

سحرگه از سر سجاده برخاست

به بوی جرعه‌ای زنار بربست

ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد

که دل را در سر زلف بتان بست

بیفشاند آستین بر هردو عالم

قلندروار در میخانه بنشست

لب ساقی صلای بوسه در داد

عراقی توبهٔ سی‌ساله بشکست

 

عراقی


به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت - عراقی


به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت

هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟

که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت

دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه

ز آفتاب رخت سایه‌ای بر آن انداخت

رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود

که پرده از رخ تو برنمی‌توان انداخت

حلاوت لب تو، دوش، یاد می‌کردم

بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت

من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک

زبان لطف توام باز در گمان انداخت

قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند

دل شکستهٔ ما را بر آستان انداخت

چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم

بر آستان درت صدهزار جان انداخت

عراقی از دل و جان آن زمان امید برید

که چشم جادوی تو چین در ابروان انداخت


عراقی



مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست - عراقی


مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست

مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست

برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس

بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست

بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست

بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست

اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد

من غریب ندارم مگر تو را ای دوست

چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟

چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟

کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟

که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست

بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل

برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست

از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل

فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست

ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده

مرا بر آتش محنت میازما ای دوست

چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست

مخواه بیش زیان من گدا ای دوست

ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی

دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست

ز شادی همه عالم شدست بیگانه

دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست

ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم

که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست

ز همرهی عراقی ز راه واماندم

ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست

 

 عراقی


در سرم عشق تو سودایی خوش است - عراقی


در سرم عشق تو سودایی خوش است

در دلم شوقت تمنایی خوش است

ناله و فریاد من هر نیم‌شب

بر در وصلت تقاضایی خوش است

تا نپنداری که بی‌روی خوشت

در همه عالم مرا جایی خوش است

با سگان گشتن مرا هر شب به روز

بر سر کویت تماشایی خوش است

گرچه می‌کاهد غم تو جان من

یاد رویت راحت افزایی خوش است

در دلم بنگر، که از یاد رخت

بوستان و باغ و صحرایی خوش است

تا عراقی والهٔ روی تو شد

در میان خلق رسوایی خوش است

 

عراقی



یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست - عراقی


یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست

یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن

یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من

با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید

بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم

طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام

یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم

عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست

دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل

پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است

خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست

در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی

از درد بس ملولم و درمانم آرزوست


 عراقی


جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست - عراقی


جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست

جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

این چشم جهان بین مرا در همه عالم

جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست

وین جان من سوخته را جز سر زلفت

اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست

یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور

گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست

یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست

فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست

هستند تو را جمله جهان واله و شیدا

لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست

عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند

لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست

 

 عراقی


هر دلی کو به عشق مایل نیست - عراقی


هر دلی کو به عشق مایل نیست

حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست

زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق

که ز گل عندلیب غافل نیست

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است

خود بدین حاجت دلایل نیست

بیدلان را جز آستانهٔ عشق

در ره کوی دوست منزل نیست

هر که مجنون نشد درین سودا

ای عراقی، بگو که: عاقل نیست


عراقی


باز مرا در غمت واقعه جانی است - عراقی


باز مرا در غمت واقعه جانی است

در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد

بر سر خوان غمت باز به مهمانی است

چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان

باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است

تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم

هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟

از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند

تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است

آه! که در طالعم باز پراکندگی است

بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است

رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!

نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است

صبح وصالم بماند در پس کوه فراق

روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است

وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟

جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است

خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو

دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است

 

عراقی


عشق سیمرغ است، کورا دام نیست - عراقی


عشق سیمرغ است، کورا دام نیست

در دو عالم زو نشان و نام نیست

پی به کوی او همانا کس نبرد

کاندر آن صحرا نشان گام نیست

در بهشت وصل جان‌افزای او

جز لب او کس رحیق آشام نیست

جمله عالم جرعه چین جام اوست

گرچه عالم خود برون از جام نیست

ناگه ار رخ گر براندازد نقاب

سر به سر عالم شود ناکام، نیست

صبح و شامم طره و رخسار اوست

گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست

ای صبا، گر بگذری در کوی او

نزد او ما را جزین پیغام نیست:

کای دلارامی که جان ما تویی

بی تو ما را یک نفس آرام نیست

هرکسی را هست کامی در جهان

جز لبت ما را مراد و کام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوق ما را نام نیست

تا لب و چشم تو ما را مست کرد

نقل ما جز شکر و بادام نیست

تا دل ما در سر زلف تو شد

کار ما جز با کمند و دام نیست

نیک بختی را که در هر دو جهان

دوستی چون توست دشمن کام نیست

با عراقی دوستی آغاز کن

گر چه او در خورد این انعام نیست


عراقی