شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

سوزِ دلی دارم که می‌گیرد قرارت را - مهدی فرجی


سوزِ دلی دارم که می‌گیرد قرارت را

شاید به این پاییز بسپاری بهارت را

 

بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم

یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را

 

آیینه، شد صد تکه اما باز هر تکه

از یک دریچه رنگ زد نقش و نگارت را

 

مجنون تر از بیدند و می لرزند بی لیلا

بر شانه ها بگذار چشمِ اشکبارت را

 

تو تشنه ی خونی، گلویم تشنه ی زخم است

پایان دهیم این بار؛ من حرفم، تو کارت را

 

مهدی فرجی


‍ فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم - مهدی فرجی



فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم


مهدی فرجی

 

باز حرف تلخ گفتم بندها محکم شدند -مهدی فرجی

 

باز حرف تلخ گفتم بندها محکم شدند

دشمنانم بیشتر شد، دوستانم کم شدند

 

سال ها از عشق گفتم هیچ کس حرفی نزد

از تو تا گفتم چراغ باز جو ها خم شدند

 

از تو ای نام تو از هر میوه ای ممنوع تر

قدسیان خوردند قدر گندمی آدم شدند

 

«فرّخ»ی! از ترس اعجازت دهان ها دوختند

با شکوهی! قهوه ها در استکان ها سم شدند

 

نوشدارویی ولی بسیار مردان پیش از این

در سراب سبز پیدا کردنت رستم شدند

 

سنگ می خوردی میان اشک نیشابوریان

سبزواری ها سر نعشت به مدح و ذم شدند

 

از چه ننویسم نوشتند از تو خوبان پیش از این

آن امیرانی که رگ دادند تا محرم شدند

 

مهدی فرجی


در لباس آبی از من بیشتر دل می بری - مهدی فرجی


حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ...تا می بینمت یک جور دیگر می شوم


با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم


در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم


آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گه گاه دلگرمی شوم


میل میل توست اما بی تو باور کن که من

در هجوم بادهای سخت، پرپر می شوم


مهدی فرجی

می توانی بروی قصه و رویا بشوی - مهدی فرجی


می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهیِ دورترین گوشه ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی

من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی

 

آیمثل خوره این فکر عذابم می داد

چوب ما را بخوری ورد زبانها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی

 

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گرهِ عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است

می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی

 

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

 

بعد از این ، مرگ ، نفسهای مرا می شمرد

فقط از این نگرانم ، که تو تنها بشوی

 

 مهدی فرجی


‍ من خواستم که خواب و خیال خودم شوی - مهدی فرجی


من خواستم که خواب و خیال خودم شوی

رویا شوی امید محال خودم شوی

 

لرزید دستهایم و سرگیجه ام گرفت

آوردمت دلیل زوال خودم شوی

 

یا در دلم شناور یا بر تنم روان

ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی

 

هر روز بیشتر به تو نزدیک می شوم

چیزی نمانده است که مال خودم شوی

 

حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار

تا قطره قطره گریه به حال خودم شوی

 

عاشق نمی شوی سر این شرط بسته ام

نه ... حاضرم ببازم و مال خودم شوی

 

مهدی فرجی

 

یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست - مهدی فرجی


بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست

وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست


شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ

در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست


با شعر حق انتخاب کمترى دارى

آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست


هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است

هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست


هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست

هر دخترى تیناست یا ساراست یا رى راست


پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند

از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست


در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد

دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست


دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست

بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست


من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم

من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست


تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها

بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست


تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد

که آخر پاییز امروز است یا فرداست


یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست

هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست...


مهدی فرجی


خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان - مهدی فرجی


خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابــی است کـــه کردیم برای خودمان‌

 

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غـــم نداریم‌، بــــزرگ است خدای خودمان‌

 

بگذاریم که با فلسفه‌شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان‌

 

ما دو رودیم کــــه حالا سرِ دریا داریم‌

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان‌

 

احتیاجی بـــه در و دشت نداریم‌، اگـر

رو به هم باز شود پنجره‌های خودمان‌

 

من و تـو با همه ی شهر تفاوت داریم‌

دیگران را نگذاریم بــه جـــای خودمان‌

 

درد اگر هست برای دل هم می گوییم‌

در وجــود خودمان است دوای خودمان‌

 

دیگران هرچه کــه گفتند بگویند، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان‌

 

مهدی فرجی

 

پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی؟ - مهدی فرجی


پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی؟

بگو کجایی و نوک میزنی به دانه ی کی؟


هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت

پناه می بری از غصه ها به شانه ی کی؟


شبی که غمزده باشی تو را بخنداند

صدای مسخره و رقص ناشیانه ی کی؟!


اگر شبی هوس یک هوای تازه کنی

فرار می کنی از خانه با بهانه ی کی؟


تو مست می شوی از بوی بوسه ی چه کسی؟

تو دلخوشی به غزلهای عاشقانه ی کی؟


اگر کمی نگرانم فقط بخاطر این

که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی!


مهدی فرجی

پابنـــــد کفشــــهای سیاه سفــــر نشـــو - مهدی فرجی


پابنـــــد کفشــــهای سیاه سفــــر نشـــو

یا دســـت کم بخاطـــر من دیـــــرتر بـــــرو


دارم نگاه می کــــــــنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شـده ای - بیشتر نشو


کاری نکـن که بشکنی ...اما شکسته ای

حالا شکستنی تــــــرم از شاخه های مو


موضـــــوع را عوض بکنیـــــم از خودت بگو -

به به مبــارک است :دل خوش - لباس نو


دارند ســـــور وســـات عروسی می آورند

از کوچه هــــای ســـــرد به آغوش گرم تو

...

هی پا به پا نـکن که بگویم سفر به خیر

مجبـــــور نیستـــــی بمانی ... ولی نرو


 مهدی فرجی

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست - مهدی فرجی


چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست

 

بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است

که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست

 

مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است

عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

 

چشم در چشم من انداخته ای می دانی

چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست

 

هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست

چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست

 

مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟

ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست

 

مهدی فرجی


می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد


می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد

روزی که پشتم مثل پشت کوه خم باشد

 

با تو شبی از حسرت امروز خواهم گفت

وقتی که حرفم محض پیری محترم باشد

 

می گویم از روزی که خوردم حرفهایم را

ترجیح میدادم که نانم در قلم باشد

 

روزی که گریان از خیابان آمدی گفتی

نفرین به شهری که سگی در هر قدم باشد

 

یادت می آرم گفتی امید بهاری نیست

وقتی زمستان و زمستان پشت هم باشد

 

آن روز وقتی سروهای سبز را دیدیم

شکرخدا شب رفته باید صبحدم باشد

 

چای از دهان افتاد ول کن شاید آن فرصت

روزی برای کودکانت مغتنم باشد

 

میخواستم از بوسه بنویسم هراسیدم

توی کتابم بیتی از این شعر کم باشد

 

مهدی فرجی