شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد - سعدی


سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد

مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد

خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری

که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم

پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت

که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد

گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم

روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد

به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم

گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم

و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

 

سعدی


برای زیستن دو قلب لازم است


برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم


دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه یی زاینده می خواهم
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم.

...
احمد شاملو


ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی - شهریار


ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم

کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را

با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال

زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست

این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن

در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن

شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

 

شهریار


شکنجه گر - روزبه بمانی


رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست

بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست

 

به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست

مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی

 

زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی

از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی

 

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

 

عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست

وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست

 

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

 

عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست

وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست

 

روزبه بمانی


از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد -سعدی


 

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم

گرد سودای تو بر دامن جانم باشد

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

 

 

سعدی


به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم - فاضل نظری


به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم

سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم


مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم

هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم


ضمیر مشترکم، آنچنان که « خود » پیداست

که در حصار تو و ما و من نمی گنجم


« تن است؛ شیشه » و « جان؛ عطر » و «عمر؛ شیشهء عطر»

چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم


ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم

که در کنار تو در پیرهن نمی گنجم


به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب

اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم


 فاضل نظری


  کتاب  ضمیرمشترک


دنیای این روزای من - روزبه بمانی


دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

 

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

 

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهاییو فردا تصور می کنم

 

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

 

دنیای این روزای من همقد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

 

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

 

روزبه بمانی



امید روشن


شب که جوی نقره مهتاب

بیکران دشت را دریاچه می سازد

من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد

شب که آوایی نمی آید

از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف

من امید روشنم را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد

شب که می خواند کسی نومید

من ز راه دور دارم چشم

با لب سوزان خورشیدی

که بام خانه همسایه را گرم می بوسد

شب که می ماسد غمی در باغ

من ز راه گوش می پایم  

سرفه های مرگ را در ناله زنجیر دستانم که می پوسد.


احمد شاملو

 زندان شهربانی / 1332


همین قدر از تو می دانم که بر خاکی نمی تازی - فاضل نظری


همین قدر از تو می دانم  که بر خاکی نمی تازی

مگر بر پشته ای از کشته ها پرچم برافرازی


به ابرویت قسم وقتی غضب کردی یقین کردم

که می خواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی


بزن چنگی به گندمزار گیسویت مگر قدری

زکات خون دل های فقیران را بپردازی


به شرط آبرو با جان قمار عشق کن با ما

که ما جز باختن چیزی نمی خواهیم از این بازی


از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم

تو از من چون صدف در سینه مروارید می سازی



فاضل نظری

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم - محمدعلی بهمنی


با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو

باشد که خستگی بشود شرمسار تو

 

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو

 

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من

 می خواستم که گم بشوم در حسار تو

 

احساس می کنم که جدایم نموده اند

 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

 

آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو

 

 این سوت آخر است و غریبانه می رود

 تنهاترین مسافر تو از دیار تو

 

هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو

هشدار می دهد به خزانم بهار تو

 

اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو



محمدعلی بهمنی

 

به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم - هاتف اصفهانی


به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم

من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران

که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم

منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر

به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم

چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان

برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم

به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان

که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم

ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من

چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم

شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا

نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم

 

هاتف اصفهانی


از این - قیصر امین پور


نه از مهر ور نه از کین می نویسم

نه از کفر و نه از دین می نویسم

 

دلم خون است ، می دانی برادر

دلم خون است ، از این می نویسم

 

 

بگذار بگویمت

 

این دل به کدام واژه گویم چون شد

کز پرده برون و پرده دیگر گون شد

 

بگذار بگویمت که از ناگفتن

این قافیه در دل رباعی خون شد

 

 

ای عشق

 

دستی به کرم به شانه ی ما نزدی

بالی به هوای دانه ی ما نزدی

 

دیر است دلم چشم به راهت دارد

ای عشق ، سری به خانه ی ما نزدی



قیصر امین پور


بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز - هاتف اصفهانی


بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز

در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز

روزم سیه است از غم هجران بود آیا

چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز

در بادیهٔ عشق و ره شوق رساند

آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز

گردون ستمگر کند این کار که باشد؟

یاری به مراد دل یاری نه و هرگز

در خاطر هاتف همهٔ عمر گذشته است

جز عشق تو اندیشهٔ کاری نه و هرگز


هاتف اصفهانی


ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال - حافظ


باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار

کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام

هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید

این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود

عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

 

 

حافظ


دست هوای نفس - پژمان بختیاری


یارب  به  امید  خویش  مگـذار  مرا  

در  دست هوای  نفس  مسپار  مرا

 

دانی تو کـه من قائم بالذات  نی ام      

دستـی  به در آور  و  نگـه دار مرا

 

 

پژمان بختیاری