شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی - حسین منزوی


چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

 

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

 

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

 

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

 

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

 

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

 

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

 

نهادم اینه ای پیش روی اینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

 

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی


حسین منزوی

به رفتن تــو سفر نـــه فرار میگویند - کاظم بهمنی


به رفتن تــو سفر نـــه فرار میگویند

به این طریقه ی بازی قمار میگویند

 

به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنــــوز مثل گذشته"نگار"میگویند

 

اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالـــــی جنگل شکار میگویند

 

مرا مقایسه بــا تـــو بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسن خار میگویند؟!!

 

تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار میگویند

 

کاظم بهمنی


سلام - علی صالحی


سلام!

حال همه‌ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

 

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!

بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن

 

علی صالحی


همیشه گریه های زیر باران ماجرا دارد - علی صفری


همیشه گریه های زیر باران ماجرا دارد

که یک سر در پشیمانی، سری هم در وفا دارد

 

میان خاطراتت آنچنان بر سینه می کوبم

که ثابت می کند یک دست هم، گاهی صدا دارد

 

نبودت روزهایم را به قدری بی هویت کرد

که در تقویم من تنها غروب جمعه جا دارد

 

تصور می کنم عاشق شدن یک درد موروثیست

ازآنجا که پدر عمریست در دستش عصا دارد

 

یقین دارم کسی ظرف دعا را جابه جا کرده

تو را من آرزو کردم کسی دیگر تو را دارد

 

 

علی صفری

دلبران،دل می برند.اما،تو جانم می بری - مصطفی ملکی

دلبران،دل می برند.اما،تو جانم می بری

ناز را افزوده ، با نازت توانم می بری

 

سوز دردِ عشق را با غمزه های ناز خود

تا ته قلب من و تا استخوانم می بری

 

می زنی چشمک نهانی، جان تو! جان خودم!

با تکان پلک خود تا بی کرانم می بری

 

تا که می خواهم بگویم راز خود را ناگهان

دستهای مهربان را بر لبانم می بری

 

می کنی ساکت مرا با بوسه های بی هوا

شعر را با بوسه از روی زبانم می بری

 

تو شبیه دلبران هستی ولی جور دگر

دلبران،دل می برند.اما،تو جانم می بری...

 

#مصطفی_ملکی

 

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم - خیام

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

با وجودش ز من آواز نیاید که منم

 

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق

که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

 

ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی

برکنم دیده که من دیده از او برنکنم

 

خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست

دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم

 

در همه شهر فراهم ننشست انجمنی

که نه من در غمش افسانه آن انجمنم

 

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت

من نه آنم که توانم که از او برشکنم

 

گر همین سوز رود با من مسکین در گور

خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم

 

گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست

که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

 

مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند

گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم

 

شرط عقل است که مردم بگریزند از تیر

من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

 

تا به گفتار درآمد دهن شیرینت

بیم آن است که شوری به جهان درفکنم

 

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا

این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

 

خیام

 

 

از بیم رقیب طوف کویت نکنم - ابوسعید ابوالخیر

از بیم رقیب طوف کویت نکنم

وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم

 

لب بستم و از پای نشستم اما

این نتوانم که آرزویت نکنم

 

ابوسعید ابوالخیر

آب ناخورده از این برکه نیلوفر گون - اثیر اخسیکتی

چرخ دولابی ام افکنده چویوسف درچاه

وای سیاره ی او کز نظر آرد رسنم

 

آب ناخورده از این برکه نیلوفر گون

همچو نیلوفر تا حلق چرا در لجنم

 

روی پرواز نمی بینم از این تنگ قفس

که زمین وار فرو رفته بقصد ز منم

 

بلعجب تیز هوائی است در اقلیم هنر

که به بستان هنر خار کند یا سمنم

 

ای دریغا که چو گل عمر سبکپای برفت

که نخندید چو اقبال گلی در چمنم

 

گر در این غصه بمیرم عجبم می ناید

یعلم الله که من اندر عجب از زیستنم

عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم - ابوسعید ابوالخیر

عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم

دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم

 

خواهم که دلم به دیگری میل کند

من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم

 

ابوسعید ابوالخیر

یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم - خاقانی

یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم

دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم

 

گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی

بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم

 

نگذارم که جهانی به جمالش نگرند

شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم

 

یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید

که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم

 

صورت من همه او شد صفت من همه او

لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم

 

نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست

چو بگویند مرا باید گفتن که منم

 

نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین

من به جان می‌زیم و سایهٔ جان است تنم

 

از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک

سال‌ها هست که در آرزوی خویشتنم

 

گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد

آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم

 

خاقانی 

 

نزل عشقت جان شیرین آورم - خاقانی

نزل عشقت جان شیرین آورم

هدیهٔ زلفت دل و دین آورم

 

چون شراب تلخ و شیرین درکشی

پیشکش صد جان شیرین آورم

 

پیش عناب لبت عناب‌وار

روی خون آلوده پر چین آورم

 

پیش بالای تو هم بالای تو

گوهر از چشم جهان بین آورم

 

واپسین یار منی در عشق تو

روز برنائی به پیشین آورم

 

چون به یادت کعبتین گیرم به کف

کعبتین را نقش پروین آورم

 

نیم رو خاکین چو بوسم پای تو

بر سر از تو تاج تمکین آورم

 

عاشقان دل دادن آئین کرده‌اند

من به تو جان دادن آئین آورم

 

عار چون داری ز خاقانی که فخر

از در تاج سلاطین آورم

 

خاقانی

 

 

رویت بینم چو چشم را باز کنم - ابوسعید ابوالخیر

رویت بینم چو چشم را باز کنم

تن دل شودم چو با تویی راز کنم

 

جز نام تو پاسخ ندهد هیچ کسی

هر جا که به نام خلق آواز کنم

 

ابوسعید ابوالخیر

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم - عطار

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم

بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم

 

نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان

گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم

 

مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر

مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم

 

قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد

تا به جان راه برم راه ببردم به تنم

 

ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی

ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم

 

چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا

که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم

 

من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است

که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم

 

تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر

که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم

 

تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست

چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم

 

گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست

ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم

 

ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا

بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم

 

ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب

صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم

 

چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب

که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم

 

عطار

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم - سعدی

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

 

بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را

بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم

 

ای روی دلارایت مجموعه زیبایی

مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

 

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من

چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم

 

با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم

حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

 

ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون

عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

 

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند

از روی تو بیزارم گر روی بگردانم

 

در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم

وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

 

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل

با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم

 

در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم

عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم

 

بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد

تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم

 

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا

گر جان برود شاید من زنده به جانانم

 

خیام

 

اینک این من - حسین منزوی


اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده

داغ نامت را نشان کرده ٬ به پیشانی نهاده

گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران

مثل برجی خسته ٬ برجی رو به ویرانی نهاده

 

از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم ؟

با دل ــ این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده ــ

 

تا که بیدارش کند ٬ کی ؟ بخت من اکنون که خواب است ٬

سر به بالین شبی تاریک و طولانی نهاده

 

ذرّه ‌ذرّه می روم تحلیل ٬ سنگ ساحلم من

خویش را در معرض امواج توفانی نهاده

 

شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را

پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده

 

حسین منزوی