شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی - عطار

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی

زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

 

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند

کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

 

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای

بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی

 

از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو

عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی

 

چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت

سایهٔ او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی

 

نقطهٔ قاف قدرتت گر قدم و دمی زند

هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی

 

چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد

اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی

 

لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو

آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی

 

زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد

هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی

 

چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم

سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی

 

تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان

دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی

 

 

عطار

صدای تو - شهریار مندنی پور


صدایت روی بوی بهار نارنج می‌لغزد.

از جنس همان می‌شود.

صدایت در بهار بهار است،

صدایت در زمستان بهار است.

حرف بزن،

من تا ابد به صدایت گوش می‌دهم

تا نقطه‌ای شوم

در خط کاتبی که صدای تو را می‌نویسد...

 

"شهریار مندنی پور"

از کتاب: شرق بنفشه

به غم فرونروم باز سوی یار روم - مولوی

به غم فرونروم باز سوی یار روم

در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم

 

ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم

به گلشن ابد و سرو پایدار روم

 

من از شمار بشر نیستم وداع وداع

به نقل و مجلس و سغراق بی‌شمار روم

 

نمی‌شکیبد ماهی ز آب من چه کنم

چو آب سجده کنان سوی جویبار روم

 

به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد

همان به‌ست که اکنون به اختیار روم

 

ز داد عشق بود کار و بار سلطانان

به عشق درنروم در کدام کار روم

 

شنیده‌ام که امیر بتان به صید شده‌ست

اگر چه لاغرم سوی مرغزار روم

 

چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار

به عشق دل به دهان سگ شکار روم

 

چو بر براق سعادت کنون سوار شدم

به سوی سنجق سلطان کامیار روم

 

جهان عشق به زیر لوای سلطانی است

چو از رعیت عشقم بدان دیار روم

 

منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان

بدان جهان و بدان جان بی‌غبار روم

 

غبار تن نبود ماه جان بود آن جا

سزد سزد که بر آن چرخ برق وار روم

 

اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم

وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم

 

خموش کی هلدم تشنگی این یاران

مگر که از بر یاران به یار غار روم

 

جوار مفخر آفاق شمس تبریزی

بهشت عدن بود هم در آن جوار روم

 

 مولوی

مجسمه - علی ایلکا


مثل مجسمه وجهی مشترک است میان من و تو

و فریاد خاموش نا گفته هایی که بر انتهای قلبهامان مینشیند

حرفی از من نیست ، حرفی از تو نیست

سخن از ماست

و دنیایی که احساسمان در آن جریان دارد.

 


 

دانلود دکلمه علی ایلکا


 

پدر - محمدرضا جعفری


از پله های سن بالا آمد، جایزه ی قلم طلایی ونیز را از هیئت داوران تحویل گرفت و برای سخنرانی پشت جایگاه ایستاد.

 کاملا میدانست که قرار است چه جملاتی را به زبان بیاورد. کلمه به کلمه ی جملاتش را بارها با خودش تکرار کرده بود.

 

گفت:«یه روز معلممون بهم گفت هدف اون چیزیه که اگه تلاش کنی بهش میرسی. آرزو اونه که اگه علاوه بر تلاش، کمی خوش شانس هم باشی بهش میرسی. ولی رویاها ساخته شدن واسه نرسیدن.» مکث کرد و دوباره ادامه داد:«بین تموم روزهای هفته همیشه جمعه هارو بیشتر دوست داشتم. جمعه ها پدرم استراحت میکرد، سر کار نمیرفت.

من کمتر عذاب وجدان سربار بودن داشتم.

 

 تو تموم اون روزایی که بابا هنوز آفتاب طلوع نکرده از خونه میزد بیرون، فقط یه رویا داشتم. اینکه یه روز از در خونه بیام تو، تو صورتش زل بزنم و بگم:

دیگه کار نکن،من به اندازه ی هممون پول در میارم، به اندازه ی خودم، مامان و تو. دیگه نیازی نیست بری سر کار.

دیگه میتونی صبح ها تا هروقت دلت میخواد بخوابی»

 

 بغضش را قورت داد و ادامه داد:«حق با معلممون بود. من تو همه ی این سالها تموم تلاشم رو کردم که ثابت کنم حق با  اون نیست، اما نشد. رویاها انگار واقعا ساخته شده بودن واسه نرسیدن.

پدرم هیچ وقت زیر دِین کسی نرفت.

 زیر دِین منم نرفت.

 خیلی زودتر ازاینکه اون روز برسه، خوابید. اینبار اما برای همیشه

 

بعد سرش را دور تا دور سالن چرخاند و گفت:«میدونم که اینجایی، میدونم که صدامو میشنوی. پولی که با بردن این جایزه بهم میرسه، از قیمت تموم میوه ها و غذاهایی که نخوردیم، از تموم قسط های ماشین و خونه، از هزینه ی تموم سفرهایی که با هم نرفتیم، بیشتره. اما نمیتونه منو به رویام برسونه. نه این، و نه حتی بیشتر از این. نویسنده خوبی شدن هدف من بود، بردن این جایزه آرزوی من، اما رویام هنوزم همون رویای بچگی هامه».

بعد پله های سن را به آرامی پایین آمد و از سالن خارج شد.

 

 

محمدرضا جعفری

دانلود دکلمه علی ایلکا


برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم - ژوبرت


برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم

اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم.

 

ژوبرت

دانلود دکلمه علی ایلکا

شش و بیست دقیقه صبح - علی ایلکا


به ساعت نگاه کردم،

شش و بیست دقیقه صبح بود.

دوباره خوابیدم.

بعد پاشدم.

به ساعت نگاه کردم.

شش و بیست دقیقه صبح بود.

فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه، حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.

خوابیدم وقتی پاشدم هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.

سراسیمه پا شدم، باورم نمی شد که ساعت مرده باشد.

به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.

آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.

بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت، مرتب، همیشگی. آنقدر صبور

دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.

بودنشان برایت بی اهمیت می شود، همینطور بی ادعا می چرخند، بی

آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود بعد یکهو روشنی روز خبر

می دهد که او دیگر نیست.

قدر این آدم ها را باید بدانیم

 

قبل از شش و بیست دقیقه...!

 

 

دانلود دکلمه علی ایلکا


وقتی تو نیستی - قیصرامین پور


وقتی تو نیستی ، نه هست های ما چونان که بایدند ، نه بایدها...

 مثل همیشه

 آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم

 عمری است ، لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنم،

 باشد برای روز مبادا !

 اما در صفحه های تقویم،

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد ، روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا،

 روزی درست مثل همین روزهای ماست

 اما کسی چه می داند

شایدامروز نیز،

 روز مبادا باشد.

 وقتی تو نیستی ، نه هست های ما چونان که بایدند ، نه بایدها...

 هر روز بی تو،

 روز مبادا ست...

 

آینه ها در چشم ما چه جاذبه‌ای دارند
آینه ها که دعوت دیدارند، دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه‌ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه...
دیوارهای تو همه آینه‌اند، آینه‌های من همه دیوارن

 

 

قیصرامین پور

 

آسمان هم که بارانی‌ست ...! - سید علی صالحی


حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری

آن همه صبوری

من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده

هی بوی بال کبوتر و

نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید

پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمی‌دانستم!

دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام

پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

 

حالا که آمدی

حرفِ ما بسیار،

وقتِ ما اندک،

آسمان هم که بارانی‌ست ...!

 

به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و

دوری از دیدگانِ دریا نیست!

سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟

می‌دانم که می‌مانی

پس لااقل باران را بهانه کُن

دارد باران می‌آید.

 

مگر می‌شود نیامده باز

به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟

پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود؟!

تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام

تمامم نمی‌کنی، ها!؟

 

باشد، گریه نمی‌کنم

گاهی اوقات هر کسی حتی

از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد.

چه عیبی دارد!

 

اصلا چه فرقی دارد

هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید

هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

 

 

شعر :  سید علی صالحی

ــــــــــــــــــــــــــــــ

دکلمه :  علی ایلکا

 

دانلود دکلمه


خوش باش که در کم‌خردی از همه بیشی - مرتضی لطفی


خوش باش که در کم‌خردی از همه بیشی

دشمن چه کند با تو که خود دشمنِ خویشی؟

 

چون عقربِ بیچاره که در حبس درافتد

هر لحظه به خود می‌زنی ای نادره نیشی!

 

چون کیشِ تو سوزاندنِ دل بود، عجب نیست

فردایت اگر پاک بسوزند به کیشی

 

از دلقِ تو در آینه‌ها لکّه‌ی ننگی‌ست

وز ریشِ تو در خاطره‌ها خاطرِ ریشی

 

رحمت نتوان جُستن از آن طینتِ کین‌جو

گرگی‌ست که دندان زده بر گردنِ میشی

 

خواهی که پریشان و پراکنده نگردی

زنهار که جمعیّت ما را نپریشی

 

مرتضی لطفی


بچین میز قمارت را دل از من روی ماه از تو - جواد اسلامی


بچین میز قمارت را دل از من روی ماه از تو

بیا بردار بازی کن سفید از من سیاه از تو

 

همیشه آخر بازی کسی که سوخت من بودم

همیشه باخت با من بوده گاه از عشق گاه از تو

 

تو رخ می تابی و من قلعه ات را آرزومندم

خر است این اسب اگر یک لحظه بردارد نگاه از تو

 

گل من فیل ما مست است و گاهی کجروی دارد

نگیری خرده بر مستان اگر بستند راه از تو

 

در این بن بست حیرانی کجا می رانی ام دیگر

چه دارم رو کنم زیبای کافر کیش اه از تو

 

جواد اسلامی


یک نفر نان داشت اما بی‌نوا دندان نداشت - پرواز همای


یک نفر نان داشت اما بی‌نوا دندان نداشت

آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت

 

آنکه باور داشت روزی می‌رسد بیچاره بود

آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت

 

دشت باور داشت گرگی در میانِ گله است

گله باور داشت اما من نمی‌دانم چرا باور سگ چوپان نداشت

 

یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود

آن یکی با بار خر می‌رفت و خر پالان نداشت

 

یک نفر فردوس را ارزان به مردم می‌فروخت

نقشه‌ها کو داشت در پندار خود شیطان نداشت

 

هر کجا دست نیازی بود بر سویی دراز

رعیت بیچاره بخشش داشت اما خان ندشت

 

یک نفر نان داشت اما بی نوا دندان نداشت!

 

 

پرواز همای

 

گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را - مرتضی لطفی


گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را

چطور از یادِ مردم می‌بری- ابله- کلامم را!

 

هنوز از هستی‌ات رنگی نمی دیدند و می دیدند

که بر اوراق هستی ثبت می‌کردم دوامم را

 

هنوز از گُل‌گُلِ پیراهنِ خود ذوق می کردی

که عاری کردم از سودای پرچم پشت بامم را

 

هنوز از گوشهٔ قنداقه بوی شیر می‌دادی

که من طی کرده بودم سالها ایام کامم را

 

زدی، رفتی، برو با مایه ی بی مایگی خوش باش

نمی‌گیرم پس از زخم از ضعیفان انتقامم را!

 

مرتضی لطفی

دکلمه علی ایلکا



مارِ بر گنج زده چنبره را می‌بینی؟ - ساناز رئوف


مارِ بر گنج زده چنبره را می‌بینی؟

گرگِ در حالِ دریدن بره را می‌بینی؟

 

یک نفر گفت که قانونِ طبیعت این است

فنِّ از آب گرفتن کَره را می‌بینی؟

 

دیگ با دیگِ دگر گفت که روی تو سیاه

جدلِ سیر و پیاز و تره را می‌بینی؟

 

آدمی کور، عصاکش شده‌ی کورِ دگر

علتِ کوریِ صدها گره را می‌بینی؟!

 

زاغ و کرکس به سرِ شاخه رجز می‌خوانند

تَرَکِ سقف و در و پنجره را می‌بینی؟

 

بالِ پرواز ندارم به هوایت ای شعر!

مرگِ من در قفسِ حنجره را می‌بینی؟

 

ساناز رئوف


کارتان باز به این کهنه‌مثل می‌افتد - ساناز رئوف


کارتان باز به این کهنه‌مثل می‌افتد

گذرِ پوست به دباغِ محل می‌افتد!

 

رنجِ پروانه و بلبل همه‌گی بیهوده‌ست

شهدِ گُل، بر لبِ زنبورِ عسل می‌افتد

 

به لبِ سرخ خودت، هاااای ننازی «چل‌گیس»

سیب، دستِ حسنی‌های کچل می‌افتد!

 

اهلِ لافی که همه رستمِ دستان هستند

کِشِ شلوارکشان، وقتِ عمل می‌افتد!

 

قاصدک دستِ تو را پیشِ خلایق رو کرد

خبرت بر سرِ هر کوی و کتل می‌افتد... .

 

 

ساناز رئوف