شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

سوگلی عشق - نصرت رحمانی


شیرین

سوگلی عشق

بالا بلند

گیسو کمند

از لابلای جنگل مژگانم

از ماورای منشور های سرشکم

رنگین کمان پیکر عریانت

تطهیر می کند ، امواج چشم را

شیرین

ای طاقه ی حریر

جام شراب پیر

این چشمه سار ، راهی دراز بریده

از شیب تا نشیب پریده

قلبش

با قلب تشنه ی فرهاد بی شکیب تپیده

بنگر به چشمه سار

فریاد آتش است

خون خورده تیشه ای

با صخره های سخت به حال نیایش است

زیباییت مدام به حد ستایش است

از قطره تا حباب

از برکه تا سراب

خواهان خواهش است

چون بیستون که زیر تیشه ی فرهاد

در کار کاهش است

 

نصرت رحمانی


گُل زخم - نصرت رحمانی


هرگز نمی توان

گُل زخم های خاطره ای را ز قلب کَند

که در این سیاه قرن

بی قلب زیستن

آسان تر است ز بی زخم زیستن

قرنی که قلب هر انسان

چندیدن هزار بار

کوچکتر است

از زخم های مزمن و رنجی که می کشد.

 

 

نصرت رحمانی


او یک نگاه داشت - نصرت رحمانی


او یک نگاه داشت

به صد چشم می‌نهاد

او یک ترانه داشت

به صد گوش می‌سرود.

 

من صد ترانه خواندم و

نشنود هیچکس

من صد نگاه داشتم و

دیده‌ای نبود.

 

نصرت رحمانی



پگاه - نصرت رحمانی


با اینکه تا پگاه 
پاسی نمانده بود 
ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب 
آب نرم نرمک می بافت گیسوان 
آرام می چمید و زمزمه می کرد 
در زیر بیدهای پریشان 
ساز قلم به دست گرفتم 
آرام زخمه کشیدم 
بر پرده نژند ، پریشیده روان 
بر تارهای گم شده احساس 
من می زدم و آب زمزمه می کرد ، های ... های 
در گرمگاه کار 
حس کردم آه ... چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد 
بی حوصله چو جیوه فرار ، مرگ وار 
بهتر بگویم : چیزی بسان خواب 
من را فسون نموده و با خویش می برد 
چیزی چنان زمان 
دیری نرفت و رفت 
ساز قلم رها شد از دستم 
و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند 
صوت و کلام و شکل 
تبخیر گشته پریدند 
بیدار و خواب دیدم 
دیدم نشسته است زیر حباب مه 
سرکش تر از غرور 
غمگین تر از غبار 
دلکش تر از بهار 
در روبروی من ، گویی به انتظار 
من مرد کارم 
از پیش دام و دانه ریخته بودم 
از خویش خویشتن گریخته 
احساس و اندوهان را در سینه بیخته 
و غربال را به میخ آویخته بودم 
دستم فصیح گشت 
شورم بلیغ 
بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید 
تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگیریمش
چیزی چو فش فش ماری 
از بند بند مهره ی پشتم 
بالا خزید ، در هم دوید 
چنان ترک یاس بر ساغر امید 
و ریخت در تار و پود وجودم 
در هم شکست جام شکرخواب بامداد 
پلکان خسته را چو گشودم 
پرنده الهام شعر من 
قهقه زنان پرید 
تا دور ، دور دید 
در آبی بلند 
افعی زرد چنبره ای بست 
و نیش آفتابی او 
چون نیزه ای طلایی
در گود نی نی چشمان من شکست


نصرت رحمانی



این روزها - نصرت رحمانی


این روزها

اینگونه ام:

فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است

آغاز انهدام چنین است

اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان

یاران

وقتی صدای حادثه خوابید

بر سنگ گور من بنویسید:

- یک جنگجو که نجنگید

اما …، شکست خورد



نصرت رحمانی


چشمهای تو -نصرت رحمانی


می گفت با غرور

این چشمها که ریخته در چشم های تو

گردنگاه را

این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ

رنج سیاه را

این چشمها که روزنه آفتاب را

بگشوده در برابر شام سیاه تو

خون ثواب را

کرده روانه در رگ روح تباه تو

این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ

این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق

این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ

از برگ های سبز که در آبها دوند

از قطره های آب که از صخره ها چکند

از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند

از رنگ

از سرود

از بود از نبود

از هر چه بود و هست

از هر چه هست و نیست

زیباترند ، نیست ؟

من در جواب او

بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را

برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش

گفتم

دریغ و درد

کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد

کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو

تک خال شعر مرا

گویم ‚ کدام یک ؟

این 

این شعرهای من

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند


مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

 

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم

هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

 

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!

موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

 

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است

هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

 

اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند


***


عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند

دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند…


مرگ

 

می ایی و من می روم ای مرد دیگر

چون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهی

می ایی و من می روم ، زیباست ، زیباست

باران نرمی بر غبار کوره راهی

دشت بلاخیز غریب تفته ای بود

هر تپه ای چون طاولی چرکین بر آن دشت

ما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیم

اینک ، تو می ایی برای سیر و گلگشت

حلاج ها ، بر دار ، رقصیدند و رفتند

شیطان حدایی کرد در این خک سوزان

این قصر عاج افتخار آمیز تاریخ

بر پاستی ، از استخوان تیره روزان

تابوت خون آلود من گهواره ی توست

جنباندت دست پلید پیر تقدیر

هشدار یک دنیا فریب و رنگ و بازیست

روزی شنیدی گر کسی می گفت : تدبیر

می ایید و من می روم

بدرود

بدرود

چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم

بیهوده بودن ، تلخ دردی بود ، اما

اما ... چه دردانگیز ما بیهوده مردیم


احساس


در سایه ی مرطوب چرکین سیاه من

در این شب بی مرز

مردی ست زندانی

نوری ست سرگردان

در مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازد

هر سایه موجودی ست

کز نور در خود نطفه می سازد

آنگاه می میرد

من دیده ام

مردی که روزی سایه اش درپیش پایش مرد

نور پلیدی سایه اش را خورد

در روح من تصویر کم رنگی

پیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیمار

در آب های تار

تصویر می خواند

من مردگان را دوست می دارم

آنها نمی میرند هرگز ، چون

از همدگر بیگانه می باشند

سرگشتگان

بی سایه می باشند

در این شب بی مرز

در این شب لبریز از اندوه

باران نرمی شیشه را می شوید ، آرام

تک سایه ای حیران و سرگردان

پاشیده بر دیوار

دیوار می ریزد فرو آوار

آوار

احساس من ، احساس بیمار


قفل


بر چفت مقبره پیر

قفلی میان گره ها و قفل ها

دیشب گشوده شد

هیهات ... بدبختی چه کس آغاز گشته است ؟

 

زندان


دستهایمان

بالای تخت به دیوار بر میادین شهر

حتی بر دکمه های ... جلیقه

زنجیر بسته ایم و یک ساعت

بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم

در موجتاب اینه را ندیم

و ... واماندیم

زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود

راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست

آری ما همه زندانیان خویشتنیم

سراب


در موج تاب ، اینه چو چشم گشودم 
آنقدر پیر گشته بودم 
که لوح حمورابی را می توانستم 
به جای شناسنامه ارائه دهم 
بودن چه سود ؟
با خورد و خواب 
دلفسرده تر از مرداب 
طرحی ز یک سراب ، نقشی عبث بر آب 
باید شناخت ، ورنه بناگاه خوشبخت می شوی 
بی رحم و تنگ دیده و دل سنگ می شوی 
قارون چنانکه شد 
گند کثیف خوشبختی را 
با عطرهای عربستان نمی توانی شست


پگاه


با اینکه تا پگاه

پاسی نمانده بود

ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب

آب نرم نرمک می بافت گیسوان

آرام می چمید و زمزمه می کرد

در زیر بیدهای پریشان

ساز قلم به دست گرفتم

آرام زخمه کشیدم

بر پرده نژند ، پریشیده روان

بر تارهای گم شده احساس

من می زدم و آب زمزمه می کرد ، های ... های

در گرمگاه کار

حس کردم آه ... چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد

بی حوصله چو جیوه فرار ، مرگ وار

بهتر بگویم : چیزی بسان خواب

من را فسون نموده و با خویش می برد

چیزی چنان زمان

دیری نرفت و رفت

ساز قلم رها شد از دستم

و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند

صوت و کلام و شکل

تبخیر گشته پریدند

بیدار و خواب دیدم

دیدم نشسته است زیر حباب مه

سرکش تر از غرور

غمگین تر از غبار

دلکش تر از بهار

در روبروی من ، گویی به انتظار

من مرد کارم

از پیش دام و دانه ریخته بودم

از خویش خویشتن گریخته

احساس و اندوهان را در سینه بیخته

و غربال را به میخ آویخته بودم

دستم فصیح گشت

شورم بلیغ

بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید

تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگیریمش

چیزی چو فش فش ماری

از بند بند مهره ی پشتم

بالا خزید ، در هم دوید

چنان ترک یاس بر ساغر امید

و ریخت در تار و پود وجودم

در هم شکست جام شکرخواب بامداد

پلکان خسته را چو گشودم

پرنده الهام شعر من

قهقه زنان پرید

تا دور ، دور دید

در آبی بلند

افعی زرد چنبره ای بست

و نیش آفتابی او

چون نیزه ای طلایی

در گود نی نی چشمان من شکست