شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بی تو شبهای پر از حسرت طولانی را - فریبا عباسی


بی تو شبهای پر از حسرت طولانی را

هی نشستم بنویسم غم پنهانی را

 

گاه شاعر شدم و از تو غزلها گفتم

موج موهای تو آورد پریشانی را

 

دل به دریا زدم و با تو خطر ها کردم

بردم از یاد هراس شب طوفانی را

 

گاه تصمیم گرفتم که مسافر باشم

به شمال تو زدم این دل بارانی را

 

خواستم در عطش خواستنت ذوب شوم

حس کنم در تب آغوش تو عریانی را

 

خواستم ، خواستم اما نتوانستم آه...

چون زلیخا که نشد یوسف کنعانی را

 

گاه ترسیدم وتصمیم گرفتم آری

از سرم کوچ شوم وسوسه ای آنی را

 

سهمم از این همه دنبال تو گشتن ها چیست؟

یا بکش یا که رها کن من زندانی را

 

تا به کی قحطی چشمان تو، چندین سال است

که ندیده است به خودعشق، فراوانی را

 

خواب دیدم که تو از شهر سفر خواهی کرد

ابن سیرین چه کنم این همه حیرانی را

 

مهر باطل زده انگارکسی بر بختم

این چه داغیست که آتش زده پیشانی را

 

منم آن عاشق سرگشته که بعد ازیک عمر

در شب چشم تو گم کرده مسلمانی را

 

عهد کردم که از این کفر به ایمان برسم

سر و سامان بدهم این همه ویرانی را

 

باز شاعر شدم و از تو نوشتم هرچند

پس زدی هر چه من و هر چه غزلخوانی را

 

من کم آورده ام این بار خودت کامل کن

خودت این بار بگومصرع پایانی را

 

 

فریبا عباسی