شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها - سیدتقی سیدی


بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها

 مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار" ها

 

 خانه هم از سردی دل های ما یخ میزند

 در سکوت ما ، صدا می آید از دیوار ها

 

هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی

 حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها

 

 دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون

 "دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها

 

 خنده های زورکی را خوب یادم داده ای

 مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها !

 

گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟!

 بغض کردم...خود خوری کردم... نگفتم بارها...

  

سیدتقی سیدی


پر از غم و غزلم...گوشه گوشه "منزوی" ام - اصغر معاذی


پر از غم و غزلم...گوشه گوشه "منزوی" ام

 دچار ابری تا اطلاع ثانوی ام


 خدا به کالبد من دمیده آهش را

 سروده با نی و نی نامه...کرده مثنوی ام


 هزار شعرِ غلط خورده در سرم مانده

 ردیف و قافیه جان می کَنند با "رَوی" ام


 شبیه مردی با چارچرخه ای بیکار

 پر از کلافگی چهار راه مولوی ام


 درون جمجمه ام قهوه خانه ای ست شلوغ

 میان هاله ای از بغض های حلقوی ام


 برای مرگ سرم درد می کند انگار

 پر از تهوّع مشتی مسکِّن قوی ام


 "برایتان چه بگویم زیاده بانوی من"

 برایتان چه بگو...!؟ بهتر است نشنوی ام...!

 

 

اصغر معاذی


نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟ - حسین منزوی


نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟

زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟


بـــا شما طـــــــــی‌‏کـــــرده‌‏ام راه درازی را

خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟


راه ششصدســاله‌‏ای از دفتر "حــافظ  "

تا غزل‌‏های شما، ها! می‌‏شناسیدم؟


این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است

من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم


پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم


می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را

همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم


اینچنین  بیگــــانه از من  رو  مگردانید

در مبندیدم به حاشا!، می‌‏شناسیدم!


من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم


اصل  من بــــودم ,  بهــانه بود  و فرعی بود

عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌‏شناسیدم؟


در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!

من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم


مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام

با همین دیدار حتی می‌‏شنـاسیدم


من همانم, آَشنــای سال‌‏هـای دور

رفته‌‏ام از یادتان!؟ یا می‌‏شناسیدم!؟

 

حسین منزوی


میخواهمت میدانی اما باورت نیست - ناصر فیض


میخواهمت میدانی اما باورت نیست

فکری به جز نامهربانی در سرت نیست

 

دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم

آری همان شوری که دیگر در سرت نیست

 

من دوستت دارم تمام حرفم این است

حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست

 

من آسمانی بی کران،روحی بلندم

باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست

 

ای کاش از آغاز با من گفته بودی

وقتی توان آمدن تا آخرت نیست

 

ناصر فیض


ز من گشتی جدا ای سرو آزاد - فایز


ز من گشتی جدا ای سرو آزاد

نبودم یک زمانی بی تو دلشاد

چه کردم ای مه فایز که هرگز

نه یادم کردی و نه رفتی از یاد

 

فایز


لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن - کاظم بهمنی


لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن

 بین روح و بدن ات فاصله تعیین کردن


 نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد "شک    "

نتوانست، بنا کرد به توهین کردن

 

زیر بار غم تو داشت کسی له می شد

عشق بین همه برخاست به تحسین کردن

 

آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام

که نمانده است توانایی نفرین کردن

 

"با وفا" خواندم ات از عمد که تغییر کنی

 گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن

 

"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست  "

خط مزن نقش مرا موقع تمرین کردن!

 

وزش باد شدید است و نخ ام محکم نیست!

اشتباه است مرا دورتر از این کردن

 

کاظم بهمنی


گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد - هاتف اصفهانی


گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد

دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد

گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار

که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد

من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس

لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد

فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم

که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد

سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم

که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد

جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار

ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد

گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف

چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد

 

هاتف اصفهانی


بی‌تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو - حسین منزوی


بی‌تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو

هرکه و هرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو

 

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

 

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو

 

شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی

جاذبه‌ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو

 

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو ،باران همه تو

 

حسین منزوی


چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد - حامد عسکری


چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد

آواره آن ماه دهاتی شده باشد

 

چوپان شده در جنگل بادام بچرخد

تا مست چهل چشم هراتی شده باشد

 

شاید اثر جنگل بادام و کمی بغض

منجر به غزلواره آتی شده باشد

 

سخت است ولی می‌گذرم از نفسی که

جز با نفس گرم تو قاطی شده باشد

 

از بین ده انگشت یکی قسمتش این نیست

در لیقه موهات دواتی شده باشد

 

تو... چایی...بی‌ قند...و یک عالمه زنبور

شاید لب فنجان شکلاتی شده باشد

 


 حامد عسکری


یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست - عراقی


یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست

یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن

یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من

با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید

بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم

طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام

یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم

عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست

دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل

پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است

خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست

در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی

از درد بس ملولم و درمانم آرزوست


 عراقی


کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟ - اصغر معاذی


کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟

دلم انگــار باور کــرده آن عشق خیالـی را


نسیمی نیست… ابری نیست… یعنی:نیستی در شهر

تـــــو در شـهری اگــر باران بگیرد این حوالـی را


مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهـــا کـــــردی

چراغان کن شبِ این عصــرهای پرتقالی را


دلِ تنگِ مـــرا با دکـمه ی پیــراهنت واکن

رها کن از غم سنـجاق، موهــای شلالی را


اناری از لبِ دیوار باغت ســرخ می خنــدد

بگیر از من بگیر این دستـهای لاابـــالی را


شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانـه ی حـالی به حـالی را


نسیمی هست… ابری هست… اما نیستی در شهر

دلــم بیهوده مــی گردد خیابان های خالـی را…!

 


اصغر معاذی



از خواب چشم های تو تا صبح می پرم - اصغر معاذی


از خواب چشم های تو تا صبح می پرم

این روزها هــوای تو افتاده در سرم

 

هر سایه ای که بگـذرد از خلوتم تویی

افتاده ای به جان غزل های آخرم

 

گاهی صدای روشنت از دور می وزد

گاهی شبیه ماه نشستی برابرم

 

یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای

پاشیده عطر پیرهنت روی بستـــرم

 

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات

باران گرفته ای سر گلدان پرپرم

 

مثل پری در آینه ها حـرف می زنی

جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم

 

نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای

لبخند می زنی و من از خواب میپرم…

 

اصغر معاذی


هر چند از تو خاطرم آزرده باشد - اصغر معاذی


هر چند از تو خاطرم آزرده باشد

بگذار لبخندت دلم را بُرده باشد

 

مثل لب دریا عطش می آورد باز

عشقی که آب از بوسه هایت خورده باشد

 

وقتی سرت بر شانه ام باشد غمی نیست

بگذار عشقت خنجری بر گُرده باشد

 

فرقی ندارد آشیانی هست یا نه

در چشم گنجشکی که جفتش مُــرده باشد

 

آیینه در آیینه در آیینه ها... تو....

نشکن! فقط بگذار ماتم برده باشد

 

گاهی صدایم کن که این دیوانه ناگاه

در خواب آغوش تو جان نسپرده باشد...!

 

اصغر معاذی


آن کس که می بایست با من همسفر باشد - غلامرضا طریقی


آن کس که می بایست با من همسفر باشد

باید کمی هم از خودم دیوانه تر باشد !

 

یاری چنان چون ویس، می خواهم که با عاشق

انگیزه اش در کار سودا سر به سر باشد !

 

شیری که با آمیختن با آهویی مغموم

مصداق رویا گونه ی شیر و شکر باشد

 

ماه ی که در عین ظرافت هر چه «عشق» اش گفت

فرمان بَرَد حتی اگر شق القمر باشد !

 

یاری که همچون شعرهای حضرت حافظ

نامش مرا ذکر شب و  ورد ِ سحر  باشد 

 

از خویش می پرسم.. کجا دنبال او هستی ؟

ـ هر جا که حتی ذره ای از او اثر باشد

 

می گویم و می دانم این را کاین چنین یاری

در دفتر ِ افسانه پردازان مگر باشد !!!



غلامرضا طریقی




می روم تا درو کنم خود را - علیرضا آذر


می روم تا درو کنم خود را / از زنانی که خیس پاییزند

از زنانی که وقت بوسیدن / غرق آغوشت اشک میریزند

میروم طرح غصه ای باشم / مثل اندوه خالکوبی هاش

میروم تا که دست بردارم / از جهان مخوف خوبی هاش !

 

مثل تنهایی ِ خودم ساکت / مثل تنهایی ِ خودم سر سخت

مثل تنهایی ِ خودم وحشی / مثل تنهایی ِخودم بدبخت !

هر دوتا کشته مرده ی مردن / هر دوتا مثل مرد آزرده

هر دوتا مثل زن پر از گفتن / هر دوتا پای پشت پا خورده

 

ما جهانی شبیه هم بودیم / آسمان و زمینمان با هم

فرقمان هم فقط در اینجا بود / او خودش بود و من خودم بودم

در نگاهش نگاه میکردم / در نگاهش دو گرگ پنهان بود

نیش تیز کنار ابروهاش / او هم از توله های آبان بود

 

با توام قاب عکس نارنجی / با توام زر قبای پاییزی

در نگاهت حضور مولانا است / پا رکاب دو شمس تبریزی!

توی چشمت دوباره ماهی ها / توی چشمت عمیق اقیانوس

توی چشمت همیشه دعوا بود / بین هر هشت دست اختاپوس

 

توی چشمت چقدر آدم ها / داس ها را به باغ من زده اند

سیب بکری برای خوردن نیست / تا ته باغ را دهن زده اند

در سرت دزد های دریایی / نقشه ام را دوباره دزدیدند

اجتماعی که سارقت بودند / از تو غیر از بدن نمیدیدند

 

از تو غیر از بدن نمیخواهند / کرم هایی که موریانه شدند

عده ای هم که مثل من بودند / ساکنان مریض خانه شدند

ساکنان مریض خانه شدیم / حال ما را اگر نمیدانی

عقربی را دچار آتش کن / این چنین است مرد آبانی !

 

ماده جغد سفید من برگرد ! / بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟

من هدایت شدم..خدا شاهد ! / بار کج هم به منزلش گاهی/

بار کج هم به منزلش برسد / آه من هم نمیرسد به تنت

قاصدک های نامه بر گفتند / شایعه است احتمال آمدنت

 

عشق من در جنون خلاصه شده / دست من نیست ، دست من ، عشقم !

دست من ناگهان به حلقومت ! / مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !

من مریضم که صورتم سرخ است / شاهدی که چقدر تب دارم

اندکی دوست رو به رو با من / یک جهان دشته از عقب دارم

 

در سرم درد های مرموزی است / مغزم از شعر مرده پر شده است

خط و خوط نوار مغزی گفت / شاعر این شعر هم تومور شده است

من سه تا نطفه در سرم دارم / جان من را سه شعر میگیرد ؟

خط و خوط نوار مغزی گفت : / فیل هم با سه غده میمیرد !

 

بیت هایی که آفریدمشان / در پی روز قتل عام منند

هر مزاری علیرضا دارد / کل این قبر ها به نام منند

مرگ مغزی است طعم ابیاتم / مزه ی گنگ و میخوشی دارم

باورم کن که بعد مردن هم / حس خوبی به خود کشی دارم !

 

کار اهدای عضو هایم را / به همین دوستان اندکم بدهید

چشم و گوشم برای هر کس خواست / مغز من را به کودکم بدهید

در سرم رنج های فرهاد است / یک نفر بعد من جنون باید!

تیشه ام را به دست او بدهید / بعد من کاخ بیستون باید

 

وای از این مرد زرد پاییزی / وای از این فصل خشک پاخوردن

وای از این قرصهای اعصابی / وقت هر وعده بیست تا خوردن

مرد آبانی ام بفهم احمق! / لحظه ای ناگهان که من باشم

هر چه ضد و نقیض در یک آن / کوچک بی کران که من باشم

 

مرد آبانی ام که قنداقی / وسط سردی کفن بودم

بعد سی سال تازه فهمیدم / جسدی لای پیرهن بودم !

جسد شاعری که افتاده / از نفس از دوپا از هر چیز

سال تحویلتان بهار اما / سال من از اواسط پاییز

 

زردی ام از نژاد فصلم بود / سرخی ام از تبار برگی که

روز میلادم از درخت افتاد / زیر رگباری از تگرگی که

از تبار جنون پاییزی / کاشف لحظه های ویرانی

عقربی در قمر تمرکیدیم / وای از این اجتماع آبانی

 

من توام من خود توام شاید / شعر دنبال هردومان باشد

نیمه ای از غمم برای تو تا / خودکشی مال هر دومان باشد ...




علیرضا آذر


تومور سه


دانلود دکلمه