شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست - رهی معیری


تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسیر گریه ی بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست 

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مرا ز باده ی نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

 

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پاکان رسی که دیده ی تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

 

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

 

رهی معیری


ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا - فاضل نظری


ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا

باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا


چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر

ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا


مگذار با خبر شود از مقصدت کسی

حتی به سوی میکده وقت اذان بیا


شُهرت در این مقام به گمنام بودن است

از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا


ایمان خلق و صبرِ مرا امتحان مکن

بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا


«قلب» مرا هنوز به یغما نبرده ای!

ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا


فاضل نظری 


کتاب ضد آسمان

خوشم با شمیم بهاری که نیست - سعید بیابانکی


خوشم با شمیم بهاری که نیست 

غباری که هست و سواری که نیست


به دنبال این ردّ خون آمدم

 پی دانه های اناری که نیست


مگردید بیهوده ای همرهان

 به دنبال آیینه داری که نیست


به کف سنگ دارم ولی می دوم

 پی شیشه های قطاری که نیست


تهمتن منم تیر گر می زنم

 به چشمان اسفندیاری که نیست


دو فصل است تقویم دلتنگی ام

 خزانی که هست و بهاری که نیست ...

 

سعید بیابانکی


این روزها - نصرت رحمانی


این روزها

اینگونه ام:

فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است

آغاز انهدام چنین است

اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان

یاران

وقتی صدای حادثه خوابید

بر سنگ گور من بنویسید:

- یک جنگجو که نجنگید

اما …، شکست خورد



نصرت رحمانی


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را - سعدی


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

 

سعدی

 

غزل تقویم - قیصر امین پور


عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم

تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

 

در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن

ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم

 

دل در تب لبیک تاول زد ولی ما

لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم

 

حتی خیال نای اسماعیل خود را

همسایه با تصویری از خنجر نکردیم

 

بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم

زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

 

قیصر امین پور


اگر تو نبودی عشق نبود - رسول یونان


اگر تو نبودی عشق نبود

همین طور

اصراری برای زندگی

اگر تو نبودی

زمین یک زیر سیگاری گلی بود

جایی

برای خاموش کردن بی حوصلگی ها

اگر تو نبودی

من کاملاً بیکار بودم

هیچ کاری در این دنیا ندارم

جز دوست داشتن تو

 

رسول یونان


جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست - عراقی


جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست

جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

این چشم جهان بین مرا در همه عالم

جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست

وین جان من سوخته را جز سر زلفت

اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست

یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور

گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست

یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست

فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست

هستند تو را جمله جهان واله و شیدا

لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست

عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند

لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست

 

 عراقی


هر دلی کو به عشق مایل نیست - عراقی


هر دلی کو به عشق مایل نیست

حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست

زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق

که ز گل عندلیب غافل نیست

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است

خود بدین حاجت دلایل نیست

بیدلان را جز آستانهٔ عشق

در ره کوی دوست منزل نیست

هر که مجنون نشد درین سودا

ای عراقی، بگو که: عاقل نیست


عراقی


دستور زبان عشق - قیصر امین پور


دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

 

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

 

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

 

 

قیصر امین پور

 

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست - فاضل نظری


حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست

دلی گرفته در آیینه های افسرده است

 

حکایت من در مشت روزگار دچار

پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست

 

یکی پرنده یکی دل ! دو سرنوشت جدا

که هر یکی به غم دیگری گره خورده ست

 

به باغ رفتم و دیدم ان شقایق سرخ

که پیش پای تو روییده بود پژمرده ست

 

خلاصه ی همه ی رنج های ما این است

پرنده ای که دل اورده بود دل برده است

 

فاضل نظری


دنبال کی می گردی - افشین یداللهی


دنبال کی می گردی

عشق تو روبروته

هر چی دلت خواست بگو

چه موقع سکوته؟!

این روزا فرصت کمه

پیش اومد از دست نده

وقتش اگه بگذره

واسه دو تامون بده

چیزی نگفتی اما

یک چیزایی فهمیدم

با یه سوال شروع کن

جوابت رو من میدم

دارم میام پا به پات

این پا و اون پا نکن

تکلیف تو معلومه

امروز و فردا نکن

شانس در هر خونه رو

فقط یه بار می زنه

ببین حالام اومده و

وایساده جار می زنه

در رو اگه واکنی

خودش میاد تو خونه

خوب تا کنی قول میدم

کاری کنم بمونه 

دنبال کی می گردی

عشق تو روبروته

هر چی دلت خواست بگو

چه موقع سکوته؟!

این روزا فرصت کمه

پیش اومد از دست نده

وقتش اگه بگذره

واسه دو تامون بده

چیزی نگفتی اما

یک چیزایی فهمیدم

با یه سوال شروع کن

جوابت رو من میدم

دارم میام پا به پات

این پا و اون پا نکن

تکلیف تو معلومه

امروز و فردا نکن

دل تو دلم نیست به خاطر تو

دل تو دلت نیست به خاطر من

از چی می ترسی هواتو دارم

به من نگا کن حرفتو بزن

 

افشین یداللهی


علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را - شهریار


علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا


شهریار


باز مرا در غمت واقعه جانی است - عراقی


باز مرا در غمت واقعه جانی است

در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد

بر سر خوان غمت باز به مهمانی است

چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان

باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است

تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم

هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟

از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند

تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است

آه! که در طالعم باز پراکندگی است

بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است

رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!

نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است

صبح وصالم بماند در پس کوه فراق

روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است

وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟

جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است

خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو

دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است

 

عراقی


بوی عیدی - شهیار قنبری


بوی عیدی بوی توپ ،بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو

بوی یاس جا نماز ترمه ی مادر بزرگ

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب

با اینا زمستونو سر می کنم

بااینا خستگیمو در می کنم

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه

شوق یک خیز بلند از روی بته های نور

برق کفش جفت شده تو گنجه ها

با اینا زمستونو سر می کنم

بااینا خستگیمو در می کنم

عشق یک ستاره ساختن با دولک

ترس نا تموم گذاشتن

جریمه های عید مدرسه

بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

بوی باغچه بوی حوض

عطر خوب نذری

شب جمعه پی فانوس

توی کوچه گم شدن

توی جوی لا جوردی هوس یه آبتنی

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

 

شهیار قنبری