شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

برای آرزوهای محال خویش می‌گریم - فاضل نظری

برای آرزوهای محال خویش می‌گریم

اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش می‌گریم

 

شب دل کندنت می پرسم آیا باز می‌گردی؟

جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش می‌گریم

 

نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم

که از بیچارگی گاهی به حال خویش می‌گریم

 

اگر جنگیده بودم، دستِ‌کم حسرت نمی خوردم

ولی من بر شکست بی جدال خویش می‌گریم

 

به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند

که من چون شمع هرشب بر زوال خویش می‌گریم

 

نمی‌گریم برای عمر از کف رفته‌ام، اما

به حال آرزوهای محال خویش می‌گریم

 

فاضل نظری

برای سوخته دل، بستر و مزار یکیست - حامد عسکری

برای سوخته دل، بستر و مزار یکیست

تمشکِ ترشِ لب و تُنگِ زهرمار یکیست

 

تفاوتی نکند اشک و بغض و هق هقِ ما

مسیرِ چشمه و سیلاب و آبشار یکیست

 

هنوز گُرده ی سهراب، سرخ مثل عقیق

هنوز رسمِ پدر سوزِ روزگار یکیست

 

هنوز طعنه به جان میخرد زلیخا و

هنوز بر درِ کنعان امیدوار یکیست

 

هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم

دلیلِ سوختنش هر هزار بار یکیست

 

حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرم

که قوسِ پیکره ی برنو و دوتار یکیست

 

شبی ترنج به بَر میکشد شبی حلاج

شکایت ازکه کنیم ای رفیق؟!دار یکیست

 

دو مصرع اند دو ابرو شکسته نستعلیق

میانِ هر غزلی بیتِ شاهکار یکیست

 

به دستِ آنکه نوازش شدیم، تیغ افتاد

دلیل خون جگریِ من و انار یکیست!

 

به دشنه کاریِ قلبم برس ادامه بده

خدای هر دوی ما انتهای کار، یکی‌ست

 

حامد عسکری

 

 

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است - فاضل نظری

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است

یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است

 

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق سال هاست که فتوا عوض شده است

 

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

 

آن با وفا کبوتر جَلدی که پر کشید

اکنون به خانه آمده، اما عوض شده است

 

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده است

 

فاضل نظری

 

یــادت بخیــر یار فراموشــکار من - شهریار

یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی

یــادت بخیــر یار فراموشــکار من

گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید

من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید

به غیر از مرگ فرجامی ندارم

سرآغاز و سرانجامی ندارم

مرا دیوانه ات نامیده بودند

نباشی بعد از این نامی ندارم

گویند دل به آن مَهِ نامهربان مَده

دل آن زمان رُبــود که نامهربان نبــود

تا تو را دیدم ندادم دل به کس

عاشقم کــردی به فریادم بِرس

 

شهریار