شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر - مولوی


هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر

آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

 

هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر

 رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

 

مولوی


آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار - مولوی


آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار

کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار

 

هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا

طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار

 

دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند

مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار

 

بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد

مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار

 

قوم رندانیم در کنج خرابات فنا

خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار

 

صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته‌ایم

چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار

 

با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه

تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار

 

زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف

جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار

 

رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند

زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار

 

عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست

عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار

 

عاشقان بوالعجب تا کشته‌تر خود زنده تر

در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار

 

وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین

رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار

 

از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را

پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار

 

 

مولوی


بِبُر به نام خداوندت - حسین صفا


بِبُر به نام خداوندت

که لطف خنجر ابراهیم

به تیز بودن احکام است

نبخش مرتکبانت را

تو حکم واجب الاجرایی

و عشق جوخه ی اعدام است

 

به دست آه بسوزانم

که شعله ور شدنم دود است

کفن به سرفه بپوشانم

که سربه سر بدنم دود است

و نخ به نخ دهنم دود است

غمت غلیظ ترین کام است

 

سرنگ ها همگان قرمز

و رنگ ها همگان قرمز

سماع مولویان قرمز

جهان کران به کران قرمز

که رنگی از رُژ گلگونت

هنوز بر لب این جام است

 

بگو ستاره ی دردانه!

در انزوای رصدخانه

کدام کوزه شکست آن روز

که با گذشتن نهصد سال

هنوز حلقه ی دستانش

به دور گردن خیام است؟

 

ببین چقدر اسیرم من!

چنان بکُش که اگر مردم

هزار بار بمیرم من

 

دسیسه های تو! می بینی؟

گلوی پاک امیرم من

که در تدارک حمّام است

 

چه حکمتی ست در این مردن؟

-در عاشقانه ترین مردن-

و مغز را به فضا بردن

و گریه را به خَلا بردن

 

چه حکمتی ست که در آغاز

نگاه من به سرانجام است؟

 

حسین صفا


پیرمردی، مفلس و برگشته بخت - پروین اعتصامی


پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

 

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

 

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

 

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

 

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

 

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

 

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

 

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

 

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

 

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

 

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

 

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

 

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

 

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

 

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

 

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

 

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

 

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

 

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

 

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

 

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

 

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

 

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

 

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

 

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

 

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

 

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

 

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

 

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

 

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

 

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

 

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

 

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

 

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

 

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

 

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

 

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

 

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

 

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

 

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند


گر کسی را از تو دردی شد نصیب

 هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب


هر که مسکین و پریشان تو بود

 خود نمیدانست و مهمان تو بود


رزق زان معنی ندادندم خسان

 تا ترا دانم پناه بیکسان


ناتوانی زان دهی بر تندرست

 تا بداند کآنچه دارد زان تست


زان به درها بردی این درویش را

 تا که بشناسد خدای خویش را


اندرین پستی، قضایم زان فکند

 تا تو را جویم، تو را خوانم بلند


من به مردم داشتم روی نیاز

 گرچه روز و شب در حق بود باز


من بسی دیدم خداوندان مال

 تو کریمی، ای خدای ذوالجلال


بر در دونان، چو افتادم ز پای

 هم تو دستم را گرفتی، ای خدای


گندمم را ریختی، تا زر دهی

 رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی


در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

 ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

 

 

پروین اعتصامی


خزان - حسین صفا


خزان مسافتی از من بود

که در تَدارُک رفتن بود

ولی همین که خزان می رفت

دوباره باز خزان می شد

 

حسین صفا


ساده بودیم و دعا را کارگر پنداشتیم - مرتضی لطفی


ساده بودیم و دعا را کارگر پنداشتیم

دست و بال بسته‌ای را بال و پر پنداشتیم

 

کاروانی از اسیرانیم و از خوش باوری

ذلت و زنجیر را زاد سفر پنداشتیم

 

چشم گرگی برق زد از دور، گفتیمش چراغ

سایه‌ای افتاد بر دیوار، در پنداشتیم

 

جرأت بی‌مورد خود را جنم نامیده‌ایم

کوره‌ی خودسوزی خود را جگر پنداشتیم

 

سنگ جهلی بر چراغ دین و دانش کوفتیم

عیب و عار خویش را حسن و هنر پنداشتیم

 

در به روی صبح شادی بسته‌ایم و ای دریغ

زندگی را شامگاهی مستمر پنداشتیم

 

 

مرتضی لطفی


دریچه - حسین صفا


او که یک چیز نامشخّص بود

هی مرا سمت خود کشید، وَ من

نامشخّص به سمت او رفتم

در خِلال همین کشیده شدن

هر چه بیهوده دست و پا نَزدم

بیشتر در خودم فرو رفتم

 

او که یک عطر نامشخّص داشت

از بهشتی که نامشخّص بود

پخش می شد به سوی شامّه ام

من که چون دوزخی رها بودم

و مشخّص نشد کجا بودم

بو کشیدم، به سمت بو رفتم

 

سال ها درد نازکی بودم

که به خون آبیاری ام کردم

درد نازک عظیم و محکم بود

درد محکم عمیق شد، غم شد

و من از غم بدل به ریگ شدم

و به پای خودم فرو رفتم

 

او که در خود هزار دالان داشت

او که پیچیده بود و تو در تو

او که چیزی نبود غیر از او

به هزاران روش کشیده مرا

من هزاران نفر شدم، آنگاه

به درون هزار تو رفتم

کوه بی قراریم یک سو

سوی دیگر مَحال بودن او

و مَحالات دیگرش سویی

و خیالات من به دیگر سو:

پس شتابان چهار تِکّه شدم

وشتابان به چارسو رفتم

اوی من! اوی نامشخّص من!

نرم حاضر جواب گوش به در!

اگر امشب کسی به در نزد و

در اگر وا نشد، وَ آن که نبود

اگر از حال من سؤال نکرد

در جوابش تو هم نگو: رفتم

با تو رفتم، تو بردی ام از هوش

اوی پنهان کاملاً خاموش!

متشخّص ترین سواره ی من!

من به پای خودم، به میل خودم

 

با تو هر نکته ی چموشی را

شیهه در شیهه، مو به مو رفتم

سرنوشتم غلیظ و قرمز بود:

دمِ درگاه نامشخّص، او

زائری بود و جویِ منتظری

پیش پاهای زائرش مثلِ

خون گوساله ای که ذِبح کنند

سرخ جاری شدم به جو رفتم

 

حسین صفا


مرا در دل غم جانانه‌ای هست - رضی‌الدین آرتیمانی


مرا در دل غم جانانه‌ای هست

درون کعبه‌ام بتخانه‌ای هست

 

ز لب مهر خموشی بر ندارم

که در زنجیر من دیوانه‌ای هست

 

خراباتم ز مسجد خوشتر آید

که آنجا نالهٔ مستانه‌ای هست

 

نمیدانم اگر نار است اگر نور

همی دانم که آتش خانه‌ای هست

 

درخشان اختری شو گیتی افروز

و گر نه شمع در هر خانه‌ای هست

 

رضی گویی کجٰا آرام داری

کهن ویرانه، ماتم خانه‌ای هست

 

رضی‌الدین آرتیمانی


من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست - ناصر حامدی

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیمه سر و دربدری نیست

بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست

بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست

 

ناصر حامدی