شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

ساده بودیم و دعا را کارگر پنداشتیم - مرتضی لطفی


ساده بودیم و دعا را کارگر پنداشتیم

دست و بال بسته‌ای را بال و پر پنداشتیم

 

کاروانی از اسیرانیم و از خوش باوری

ذلت و زنجیر را زاد سفر پنداشتیم

 

چشم گرگی برق زد از دور، گفتیمش چراغ

سایه‌ای افتاد بر دیوار، در پنداشتیم

 

جرأت بی‌مورد خود را جنم نامیده‌ایم

کوره‌ی خودسوزی خود را جگر پنداشتیم

 

سنگ جهلی بر چراغ دین و دانش کوفتیم

عیب و عار خویش را حسن و هنر پنداشتیم

 

در به روی صبح شادی بسته‌ایم و ای دریغ

زندگی را شامگاهی مستمر پنداشتیم

 

 

مرتضی لطفی