شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم - خاقانی

یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم

دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم

 

گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی

بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم

 

نگذارم که جهانی به جمالش نگرند

شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم

 

یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید

که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم

 

صورت من همه او شد صفت من همه او

لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم

 

نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست

چو بگویند مرا باید گفتن که منم

 

نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین

من به جان می‌زیم و سایهٔ جان است تنم

 

از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک

سال‌ها هست که در آرزوی خویشتنم

 

گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد

آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم

 

خاقانی 

 

نزل عشقت جان شیرین آورم - خاقانی

نزل عشقت جان شیرین آورم

هدیهٔ زلفت دل و دین آورم

 

چون شراب تلخ و شیرین درکشی

پیشکش صد جان شیرین آورم

 

پیش عناب لبت عناب‌وار

روی خون آلوده پر چین آورم

 

پیش بالای تو هم بالای تو

گوهر از چشم جهان بین آورم

 

واپسین یار منی در عشق تو

روز برنائی به پیشین آورم

 

چون به یادت کعبتین گیرم به کف

کعبتین را نقش پروین آورم

 

نیم رو خاکین چو بوسم پای تو

بر سر از تو تاج تمکین آورم

 

عاشقان دل دادن آئین کرده‌اند

من به تو جان دادن آئین آورم

 

عار چون داری ز خاقانی که فخر

از در تاج سلاطین آورم

 

خاقانی