شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم - سعید بیابانکی

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم

چقدر قمری بی آشیان درآوردیم

 

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم

 

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

چقدر آینه و شمعدان درآوردیم

 

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک

درست موسم خرماپزان در آوردیم

 

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

عجیب بود که آتشفشان درآوردیم

 

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم

 

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم

 

برای آنکه بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان درآوردیم*

 

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم

 

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها

برای این سر بی خانمان درآوردیم

 

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم

 

سعید بیابانکی

بوسیدمت لب و دهنم بوی گل گرفت - سعید بیابانکی


بوسیدمت لب و دهنم بوی گل گرفت

بوییدمت تمام تنم بوی گل گرفت

 

گل های سرخ چارقدت را تکاندی و

گل های خشک پیرهنم بوی گل گرفت

 

با عطر واژه ها به سراغ من آمدی

شعرم ترانه ام سخنم بوی گل گرفت

 

ای امتزاج شادی و غم، در کنار تو

خندیدنم، گریستنم بوی گل گرفت

 

از راه دور فاتحه ای دود کردی و

در زیر خاک ها کفنم بوی گل گرفت

 

تا آمدی به میمنت بوی زلف تو

در باغ، یاس و یاسمنم بوی گل گرفت

 

گرد از کتابخانه ی من برگرفتی و

تاریخ مرده و کهنم بوی گل گرفت

 

خون تو دانه دانه شبیه گل انار

پاشید بر شب و... وطنم بوی گل گرفت...

 

 سعید بیابانکی


مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم - سعید بیابانکی


مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

 

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری

ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

 

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام

که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

 

همین خوش است همین حال خواب و بیداری

همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم

 

خدا کند نپرد مستی ام ،چو شیشه ی می

معاشران بفشارید پنبه در گوشم

 

شبیه بار امانت که بار سنگینی است

سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم   ...

 

 

سعیدبیابانکی


آفتاب می شود

شهر من !

که چند لکه ابر تیره روز بی حیا

آسمان آبی تو را

لکه دار کرده اند

شهر من !

که باغ های سیب و سبری و گلابی تو را

عده ای تبر به دست

سوگوار کرده اند

*

گرچه دورم از تو دور

شک ندارم این که مردم نجیب تو

از تو دل نمی کنند

شک ندارم این که باغ های سیب تو

نام روشن تو را

در جهان دوباره می پراکنند

*

 شک ندارم این که کوه ها دوباره هیبت تورا

شکوهمند می کنند

شک ندارم این که مردهای مرد

باز هم تو را

 سربلند می کنند

*

کوه سرد سر به زیری ات

قطره قطره آب می شود

شهر من بخند وباز هم بخند

شک ندارم این که :

آفتاب می شود ....



سعید بیابانکی

خبر دروغ نبود - سعید بیابانکی


شکست آینه و شمعدان ترک برداشت 
خبر چه بود که نصف جهان ترک برداشت


خبر رسید به تالار کاخ هشت بهشت 
غرور آینه ها ناگهان ترک برداشت


خبر شبانه به بازار قیصریه رسید
شکوه و هیبت نقش جهان ترک برداشت


خبررسید هراسان به گوش مسجد شاه 
صلات ظهر صدای اذان ترک برداشت


خبر چه بود که بغض غلیظ قلیان ها 
شکست و خنده ی شاه جوان ترک برداشت


خبر دروغ نبود و درست بود و درشت 
چنان که آینه ی آسمان ترک برداشت :


سی و سه پل وسط خاک ها و آجرها 
به یاد تشنگی اصفهان ترک برداشت



سعید بیابانکی


غزل


به نام عشق که زیباترین سر آغاز است 
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است


جهان تمام شد و ماهپاره های زمین 
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است


هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت 
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است


پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است


به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد 
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است


بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است


ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است



سعید بیابانکی