شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

تک به تک تکرار می کنم - ساغر شفیعی


تک به تک

تکرار می کنم

حروف نامت را

خط به خط

خطوط چهره ات

بند به بند

بند بند انگشتانت

صفحه صفحه

با پلک های تو ورق می خورم

تا سطر سطر صورتت را به خاطر بسپارم

رود با نخستین موج زلفت به جریان می افتد

مکث می کند

                به تماشای آخرین خم گیسوت

باید گیسوانت را

مو به مو به حافظه بسپارم.

 

ساغر شفیعی


به خاطر من - ساغر شفیعی


میگویم به خاطر من

کلاف ابرها را باز می کنی

باورم نمی شود

می گویم ماه را دوباره به پیشانی آسمان می چسبانی

تردید می کنم

دستی که به سویت آورده ام بگیر

یا یکه می خورم از سردی وعده هات

یا دلم را گرم میکنم

که یکه نیستم در این تاریکی

آن وقت شاید

من ابرها را بتارانم

تو آسمان را بیارایی

 

ساغر شفیعی



هرچه شکفتم تو ندیدی مرا - ساغر شفیعی


هرچه شکفتم تو ندیدی مرا

رفتی و افسوس نچیدی مرا

 

ماندم و پژمرده شدم ریختم

تا که به دامان تو آویختم

 

دامن خود را نتکان ای عزیز

این منم ای دوست به خاکم نریز

 

وای..مرا ساده سپردی به باد

حیف که نشناخته بردی ز یاد

 

همسفر بادم ازآن پس مدام

می گذرم بی خبر از بام و شام

 

می رسم اما به تو روزی دگر

پنجره را باز گذاری اگر...


ساغر شفیعی



شیب تند کوه - ساغر شفیعی


بر شیب تند کوه

هر لحظه نگرانم

مبادا بلغزد

ابر نازکی که روی پنجه پا

                                باله می رقصد


ساغر شفیعی



به تو که فکر می کنم - ساغر شفیعی


به تو که فکر می کنم

برف ها آب می شوند

و نهال برهنه ی توی قاب

ناگهان شکوفه می کند.

دست دور گردنم می اندازد نسیم

ملایم مثل تو

و عطر شالیزار

از شال سبزم بلند می شود

مرا می بوسی و

گیلاسی

روی لبانم

نطفه می بندد.

 

 ساغر شفیعی



با کبریت روشن آمده بود - ساغر شفیعی


با کبریت روشن آمده بود

و من

پر از کاه بودم

اما خیال همه را راحت کرد

دیگر از این مزرعه دانه ای غارت نخواهد شد

فقط

دلم برای کلاه حصیری تازه ام می سوزد

 

ساغر شفیعی



بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت - ساغر شفیعی


بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت

تا پشت برپشتی

پا دراز کنی

وچای

در استکان کمرباریک

به دهانت مزه کند

پس آن توت تناور راهم

ازخانه ی پدری ات بیاورم

تا چتر آواز گنجشک ها روی سرت

خاطرات دخترانه تاب ببندد به شاخه هاش

چشم ببندی برخانه ی متروک پدربزرگ

و ببینی که قیمتی ترین میراث

خاطره ی شیرین تاب است و


                                      توت


ساغر شفیعی



بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت - ساغر شفیعی


بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت

تا پشت برپشتی

پا دراز کنی

وچای

در استکان کمرباریک

به دهانت مزه کند

پس آن توت تناور راهم

ازخانه ی پدری ات بیاورم

تا چتر آواز گنجشک ها روی سرت

خاطرات دخترانه تاب ببندد به شاخه هاش

چشم ببندی برخانه ی متروک پدربزرگ

و ببینی که قیمتی ترین میراث

خاطره ی شیرین تاب است و


                                      توت


ساغر شفیعی



دست هایم به چه کارمی آیند - ساغر شفیعی


دست هایم به چه کارمی آیند

اگراز تو ننویسند؟

مثل چناری بی برگ

اگرلانه ی گنجشکی نباشد

یا دیواری کسالت آور

که گربه ای برآن راه نمی رود

هرکسی را بهرکاری ساختند

شب برای سکوت

پاییز برای شعر

و لب های تو

برای بوسیدن من

آفریده شدند

 

ساغر شفیعی



توباشی تمام خرده ریزهای خانه شعرند - ساغر شفیعی


توباشی

تمام خرده ریزهای خانه شعرند

 مثلا همین سینی کوچک  بادوچای وچند دانه کشمش . . .

چه بخارخوشایندی برکلمات می نشیند

برهمین حرف های ساده ی دستت دردنکند..یا.. دیگر چه خبر

و خبرها اگرتلویزیون خاموش باشد

شکوفه ی نهال باغچه ست

یاگل های سرخابی شکفته درگلدان

روشنش نکن!

نگذارغبارقتل و انتحار

یاسیل یا آوار

برخرده ریزدلخوشی هایم بنشیند

باحوصله ی تو اما سکوت دیری نمی پاید

و تلویزیون ازفلسطین تااسراییل سنگ می پراند

از رئال مادرید تا منچستر توپ شلیک می کند

و کودکی هندی قلبش می ایستدوقتی موردتجاوزقرارمی گیرد

دیگر از ایران نگو

حالم گرفته ست

و این چای زهرماری

بادوسه دانه کشمش چطور شیرین شود؟

 

ساغر شفیعی


هر روز کودک تر می شوم -ساغر شفیعی


هر روز کودک تر می شوم

تا دوباره به هم برسیم

دنبال یک توپ

ته یک بن بست

مثل فواره ای در چشمانم بخندی

مثل گنجشکی در نگاهت پر بشویم

باد را بغل کنیم

در پیراهنمان آرام بگیرد

هر روز عقب تر می روم

تا شماره ی روزهای بی تو را گم کنم

باز مثل ساقه ی گندمی

سر راهم سبز شوی

بی خیال بهشت

قرارمان ته همان کوچه

روی دیوار آجری دو نام شویم

باران بشویدمان

بپیوندیم

چون دو باریکه ی زلال

                         به هم.

 

ساغر شفیعی


باد و باران دیگرحرفی بامن نمی زنند - ساغر شفیعی


باد و باران

دیگرحرفی بامن نمی زنند

وگرنه حتما شعری داشتم

که نم نمک درباد بخوانم

 

پاییز مرا به بادفراموشی سپرده ست

وگرنه آوازی داشتم

به باد بدهم

کوچه های مهر

دیگر مرابه چشم کودک دبستانی نمی بینند

وگرنه حتما بهانه ای می یافتم

تا مثل باد

در کوچه ها بدوم...

 

ساغر شفیعی


مادربزرگ پیر - ساغر شفیعی


مادربزرگ پیر

باپشت خم حیاط درندشت خانه را

باعشق شسته است

قالیچه پهن کرده سراسر به روی تخت

یک جعبه نان برنجی و یک ظرف پرتقال

بشقاب های چینی گلسرخی آن طرف

برظرف شله زرد

بادارچین وپسته دعایی نوشته است

قدری حنابه گیسوی خودبسته روزپیش

چشم انتظار آمدن کودکان خویش

مادربزرگ پیر

با بادزن حریم هوسناک سفره را

ازحمله ی سپاه مگس حفظ می کند

یکباره زنگ در!

چادرنماز برسرپیرخمیده پشت

دمپایی اش به روی زمین سینه می کشد

دربازمی کند

چشمش به دست نامه رسان خیره می شود

_لبخندبرچروک لبش خشک مانده است_

یک نامه معذرت

یک نامه جای آن همه حرف وحدیث ها

یک نامه جای بانگ وهیاهوی بچه ها

یک نامه نه...کشیده ی سردی به گوش خواب

 

 

تاغربت غروب

مادربزرگ پیر و چشمان بی فروغ

سرگرم چرخ دادن تسبیح و ورد و ذکر

_بی اعتنا به رقص مگس

                                بربساط بزم_

 

ساغر شفیعی