شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

پرواز با تو باید - مسعود فردمنش


پرواز با تو باید

گر پر شکسته در باد

آغاز هر کجا شد

پایان هر کجا باد

گر تابش از تو باشد

خورشید بی فروغ ست

از چشم من چنین ست

گر پوچ ، یا دروغ ست

 

مسعود فردمنش

مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت - عراقی


مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت

وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت

ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه

ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت

دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم

گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت

فراق یار بی‌رحمت مرا در بوتهٔ زحمت

گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت

چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد

ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت

ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد

وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت

و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی

که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت


عراقی



از خـــــوابِ چشمهای تو تا صبح می پَرَم - اصغر معاذی


از خـــــوابِ چشمهای تو تا صبح می پَرَم

ایــــن روزها هوای تــــو افتــــاده در سرم

 

هر سایه ای کـــه بگذرد از خلوتم...تویی

افتاده ای به جــــــان غـــــزل های آخرم

 

گاهی صــــدای روشنت از دور می وَزَد

گاهــی شبیه مـــــاه نشستــی برابرم

 

یا رو بـــه روی پنجـــــــره ام ایستاده ای

پاشیده عطـــــــر پیرهنت روی بستـــرم

 

گاهی میان چــــــادرِ گلـدارِ کودکی ت

باران گرفتــــه ای سرِ گلدانِ پـــرپــــرم

 

مثل "پری" در آینه ها حــرف می زنی

جز آه...هرچه گفته ای از یاد می برم

 

نزدیکِ صبـــــح، کُنـج اتاقـــم نشسته ای

لبخند می زنی و من از خواب می پرم...!

 

 

اصغر معاذی



امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر - محمدعلی بهمنی


امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر

تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر

 

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای

این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

 

اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

 

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد

مگذار در عذابم و سوی خطر ببر

 

دارد دهان زخم دلم بسته میشود

بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

 

خود را غزل، به بال تو دیگر سپرده ام

هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر   

 


محمدعلی بهمنی  


مهر ایران زمین - پژمان بختیاری


اگر  ایران به جز ویـران سـرا نیست     

من  این  ویران سـرا را دوست دارم

 

 اگر تـاریخ  مـا افسـانه  رنگ  است     

 من ایـن افسانه ها را دوست دارم

 

نوای  نـای  مـا  گـر  جانگـداز  است  

من این  نای و نـوا را  دوست دارم

 

اگر  آب و  هـوایش دلنشیــن نیست     

من  این  آب و هـوا را دوست دارم

 

به شوق خـار صحراهـای  خشکش     

من این  فرسوده پـا را دوست دارم

 

من این دلکش زمین راخواهم ازجان   

من  این روشن سما را دوست دارم

 

اگـر  بـر  مـن  ز  ایـرانی   رود  زور       

من  این   زور آزمـا را دوست  دارم

 

اگـر  آلـوده  دامـانیـد  ،  اگـر   پاک        

من، ای مردم ،شما را دوست دارم

 

پژمان بختیاری


نیلوفرانه - قیصر امین پور


خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

 

 

خدایا بی پناهم

ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناه است

ببین غرق گناهم

دو دست دعا برآورده ام بسوی آسمانها

که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها

 

 

چونیلوفر عاشقانه چنان می پیچم به پای تو

که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو

بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد

به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد

 

 

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن

 

خدایا بی پناهم

ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناه است

ببین غرق گناهم

دو دست دعا برآورده ام به سوی آسمانها

که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها

 

 

قیصر امین پور


به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا - شهریار


به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو

نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح

به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن

که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند

چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور

که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست

شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله تست

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب

جز این قدر که فراموش می کند ما را

 

شهریار


بهار بهار - محمدعلی بهمنی


بهار بهار

صدا همون صدا بود

صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار

چه اسم آشنایی ؟

صدات میاد ... اما خودت کجایی

وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟

تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه تر از قصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه

عید آورد از تو کوچه تو خونه

حیاط ما یه غربیل

باغچه ما یه گلدون

خونه ما همیشه

منتظر یه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی

یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود

خواب و خیال همه بچه ها بود

آخ ... که چه زود قلک عیدیامون

وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد

خنده به دلمردگی زمین کرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت

واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد

من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف حرفای من کتاب شد

حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود

که صب تا شب دنبال آب و نون بود



محمدعلی بهمنی

 

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را - سعدی


وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد

باری حریفی جو که او مستور دارد راز را

روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی

بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند

یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را

شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن

در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را

شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت

ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را

من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام

گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را

سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام

مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را

 

سعدی

 

لاله پرپر - قیصر امین پور


بیا ای دل از اینجا پر بگیریم

ره کاشانه دیگر بگیریم

 

بیا گمگشته دیرین خود را

سراغ از لاله پرپر بگیریم

 

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم

ره کاشانه دیگر بگیریم

 

بیا گمگشته دیرین خود را

سراغ از لاله پرپر بگیریم

 

زمین گویی غمی بنهفته داره

سخن هار در دهان ناگفته داره

 

ز هر چشمش هزاران چشمه جوشه

که در دل صد شهید خفته داره

 

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم

ره کاشانه دیگر بگیریم

 

قیصر امین پور


آفتاب مهربانی - قیصر امین پور


آفتاب مهربانی

سایه تو بر سر من

 

ای که در پای تو پیچید

ساقه ی نیلوفر من

 

با تو تنها با تو هستم

ای پناه خستگی ها

 

در هوایت دل گسستم

از همه دلبستگیها

 

در هوایت پر گشودن

باور بال و پر من باد

 

شعله ور از آتش غم

خرمن خاکستر من باد

 

ای بهار باور من

ای بهشت دیگر من

 

چون بنفشه بی تو بی تابم

بر سر زانو سر من

 

 

 

 

چون بنفشه بی تو بی تابم

بر سر زانو سر من

 

بی تو چون برگ از شاخه افتادم

زرد و سرگردان در کف بادم

 

گرچه بی برگم گرچه بی بارم

در هوای تو بی قرارم

 

برگ پاییزم

بی تو می ریزم

 

نو بهارم کن

نو بهارم

 

ای بهار باور من

ای بهشت دیگرمن

 

 

قیصر امین پور


ایستاده و آرام - حسین پناهی


ایستاده و آرام

به سمت آینه می‌خزم

با اضطراب دلهره آور تعویض چشم ها

و تازه می‌شود دل

از تماشای دو مروارید درخشان

بر کیسه‌ی پاره پوره‌ی صورتم.

جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود!

کدام بود؟

این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را

حرام دیدارش کردم؟

 

حسین پناهی


پائیز - مهدی اخوان ثالث


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاکِ غمناکش.

سازِ او باران، سرودش باد.

جامه اش شولای عریانی‌ست.

ورجز،اینش جامه ای باید .

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .

گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .

باغبان و رهگذران نیست .

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سربه گردونسای

 

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .

پادشاه فصلها ، پائیز .

 

 

 

مهدی اخوان ثالث

 

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی - هوشنگ ابتهاج


چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

 

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

 

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات

که بر مراد دل بی قرار من باشی

 

تو را به آینه داران چه التفات بود

چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی

 

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

 

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

 

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

 

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

 

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

پیاده رو - مژگان عباسلو


با ابرها چه غصه‌ی پنهانی‌ست؟

این عصرِ چندشنبه‌ی بارانی‌ست؟

 

با چتر آمدی و نفهمیدی

دنیا که زیرِ چترِ تو تنها نیست!

 

من خسته‌ام، پیاده‌رویی خیسم

داغم همیشه در دلِ پیشانی‌ست

 

وقتی که عاشقی سرِ هر کوچه

بازیِ بچّه‌های دبستانی‌ست

 

وقتی که می‌بُرند مدام از هم

این عشق نیست، چاقوی زنجانی‌ست

 

تو رفته‌ای پیاده‌رَوی اما

در سینه‌ی پیاده‌رو توفانی‌ست:

 

ای سایه‌ای که از سرِ من کم شد

من طاقتم به قدرِ تو طولانی‌ست!

 

 

مژگان عباسلو