شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت - هوشنگ ابتهاج


شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

 

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

 

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

 

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

 

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

 

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

 

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

 

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

 

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

روی تو گلی ز بوستانی دگرست - هوشنگ ابتهاج


روی تو گلی ز بوستانی دگرست

لعل لبت از گوهر کانی دگرست

 

دل دادن عارفان چنین سهل مگیر

با حسن دلاویز تو آنی دگرست

 

ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار

کاین عشق من و تو داستانی دگرست

 

 

چو نی نفس تو در من افتاد و مرا

هر دم ز دل خسته فغانی دگرست

 

تیر غم دنیا به دل ما نرسد

زخم دل عاشق از کمانی دگرست

 

این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت

گنج غم عشق را نشانی دگرست

 

از قول و غزل سایه چه خواهی دانست

خاموش که عشق را زبانی دگرست

 

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

شاعر - هوشنگ ابتهاج

شبی

 کدام شب ؟

 شبی

شبی ستاره ای دهان گشود

چه گفت ؟

نگفت از لبش چکید

 سخن چکید ؟

 سخن نه اشک

 ستاره میگریست

ستاره کدام کهکشان ؟

ستاره ای که کهکشان نداشت

سپیده دم که خک

در انتظار روز خرم است

 ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد

 نهفته در نگاه شبنم است


هوشنگ ابتهاج

سایه

برف و کاج - مژگان عباسلو


بر سرت گرد نقره پاشیدند، مثل برف نشسته بر کاجی

مو به مو شرح جنگ‌های تو‌اند، پادشاهی اگرچه بی تاجی

 

از فتوحات رفته می‌گویند، از شکستی که خورده‌ای از عشق

در دلت گریه‌های مجنون است، در سرت نعره‌های حلاجی

 

تار و پودی به قیمت یک عمر، دار قالی نه! دار دنیا بود

بافت و بافت و بافت و بافت دست تقدیر مثل نساجی

 

غیر عزت چه خواست هرکه نخواست؟ غیر عزت چه داشت هرکه نداشت؟

تو عزیز منی هنوز هنوز به چه چیزی هنوز محتاجی؟

 

که توانسته با خودش ببرد همه‌ی آب‌های دریا را؟

من به یک اخم از تو خرسندم، صخره ام دلخوشم به امواجی

 

سخت و سنگین اگرچه می گذرد این زمستان سرد و طولانی

من که پشتم به بودنت گرم است، تو بگو چند مرده حلاجی؟

 

مژگان عباسلو



عشق ... - نادر ابراهیمی


عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

 

نادر ابراهیمی

از دیروز با تو که فردایی ( متنی چاپ نشده از قیصر امین پور ) - قیصر امین پور


بالاخره روزی می فهمی مادر یعنی چه؟ حتی شاید بهتر از من هم بفهمی، چون من هر چه تلاش کنم فوقش معنی پدر را بفهمم و مادر را فقط باید از دور احساس کنم . به من قول بده روزی اگر نویسنده یا شاعر شدی و توانستی مادری را بفهمی و توصیف کنی، آن را برای من هم - اگر زنده بودم - و برای دیگران معنی کن! البته از حالا حسودی ات گل نکند، برای تو هم باید هدیه بیاورند.

 

شاید برای همین بود آن روز که به بیمارستان آمدم ، تو و مادرت در یک اتاق خلوت با هم پچ پچ می کردید و من غافلگیرتان کردم و نور پنجره به صورت تو و مادر افتاده بود و درست شبیه تابلوهای مریم و مسیح شده بودید و در یک کادر مثلثی کاملاً جا گرفته بودید ، من، بعد از اینکه پیشانی پوسته پوسته و قرمز تو را بوسیدم، خم شدم و دست مادرت را  هم بوسیدم، چون تازه به مقام مادری نائل شده بود و داشت همکار خدا می شد و پرتوی از صفت « ربّ » را منعکس می کرد. جلوه ای از اسم خدا بود. من بر آن پرتو که بر روی دستش و گریبانش افتاده بود بوسه زدم، می فهمی دخترم؟ چه قدر خوب است که می توانم بگویم دخترم! این یعنی احساس پدر بودن! این احساس را هم تو به من داده ای، اگر تو نبودی من هم به پدری نمی رسیدم. راستی راستی تو از همین حالا آن قدر قدرت داری که به دیگران مقام اعطا می کنی، تو خیلی قدرت ها داری که خودت هم از آنها بی خبری، تو می توانی آیینه ای باشی که من موهای کودکی ام را در تو شانه بزنم. گریه های کودکی خود را در شب های دور بشنوم. خودم را از فاصله سی و پنج سال پیش ببینم.

 

کودکی خودرو و بی تشریفات خودم را تجربه کنم. تو حتی می توانی منِ منْ را به من بشناسانی، و انسان را که چه قدر ضعیف خلق می شود. تو این قدرت را داری که ضعف انسان را نمایش دهی یعنی یک آیه خدا را تفسیر کنی، آیه قدرت خدا را، تو می توانی غبار عادت را از چشم های من بروبی، گفتم بروبی! مثل اینکه از همین حالا خانه داری و جارو کردن را شروع کرده ای. تو حیرت فراموش شده مرا به من باز می گردانی، چه طور این همه زندگی در دو وجب خلاصه شده است، عروسکی که مرا می شناسد، تکرار مؤنث من!

 

نامه های پیش از میلاد - نامه های پیش از شناسنامه - زندگی پیش از میلاد - زندگی بدون شناسنامه - زندگی در خواب - نامه را برای کسی می نویسند که بتواند بخواند و جواب بدهد. ولی من تا موقعی که نمی توانی جواب بدهی برایت می نویسم. بعداً می توانم حرف هایم را برایت بگویم. نیازی به نامه نوشتن نیست. اما اگر این حرف ها را حالا برایت نگویم از دست می روند. آنها را در صندوق دفترم پس انداز می کنم برای روزی که خودت بتوانی آنها را باز کنی و بخوانی، شاید روزی هم که تو بتوانی جواب بدهی من نباشم. تو هم اگر حرفی داشتی حتماً بنویس و مطمئن باش که من آنها را از زیر خاک می خوانم. آن وقت تو هرچه دلت خواست بنویس چون مطمئن هستی که من نمی توانم جواب بدهم. این به آن در! البته این دنیایی است که من می بینم و نمی خواهم دنیای خودم را به چشم های قشنگ تو تحمیل کنم. تو هم حق داری دنیا را آن جور که خودت می خواهی تجربه کنی. اگر خواستی می توانی به تجربه های من هم بیندیشی. شاید بعضی از آنها به دردی بخورند اگر چه درمان نباشند ولی دردی در آنها هست. از درد آب خورده اند. همان طور که من با تو در تاریخ پیش از میلادت حرف زده ام. تو هم می توانی با من در زندگی پس از وفات حرف بزنی! من از دیروز با تو که فردایی حرف می زنم. از دیروز تو با تو در هر فردایی که این ها را می شنوی یعنی می خوانی. فردایی که امروز توست. می بینی که هیچ کدام از اینها معلوم نیست و تو می توانی انتخاب کنی که این فردا کدام امروز تو باشد ...



قیصر امین پور



قصّه ای جدید - حامد ابراهیم پور


خانم ! اجازه هست که در قصّه ای جدید

تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید ؟ !

 

آخر تو هیچ وقت قدیمی نمی شوی

مانند آرزوی خرید لباس عید

 

آخر تو . . . بگذریم ، چه تغییر می کند ؟

اوضاع ما دو تا پس ازین مدّت مدید

 

آنروز ـ یادم است ـ زنِ دستهای تو

بد جور مردِ دست مرا کرد نا امید

 

هی نبض دستهای من آنروز می نشست

هی پلک چشمهای من آنروز می پرید

 

یادم نرفته است که در قاب عکسِ حوض

پوشیده بود عکس تو پیراهن سپید

 

یادم نرفته است که لبهای قرمزت

خون

چکّه

چکّه

چکّه

شد از چاقویم چکید !

 

من فکر می کنم که تو را دفن کرده ام

در گوشه ی حیاط کنار درخت بید

 

من فکر می کنم که شبی سبز می شود

از خون چشم های سیاهت زنی جدید !

¨

آ‌ب و گلاب ، دسته گل صورتی و سرخ

امروز هم سلام !  زن لاغر سپید !

 

آیا اجازه هست در این قصّه ی جدید

تصمیمتان عوض شود و عاشقم شوید ؟


 حامد ابراهیم پور


من فکر می‌کنم - عباس معروفی


من فکر می‌کنم

جاذبه‌ی تو از خاک نبوده

از آسمان بوده

از سیب نبوده

از دست‌‌هات بوده

از خنده‌هات

موهات

و نگاه برهنه‌ات

که بر تنم می‌ریخت.

 

 

عباس معروفی

 

 

اسیر - پژمان بختیاری


ماهم شکسته خاطر و دیوانه بوده ایم

ما هم اسیر طره جانانه بوده ایم

 

مانیز چون نسیم سحر درحریم باغ

روزی ندیم بلبل و پروانه بوده ایم

 

ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق

عبرت فزای مردم فرزانه بوده ایم

 

بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن

ما هم رفیق ساغر و پیمانه بوده ایم

 

ای عاقلان به لذت دیوانگی قسم

ماهم شکسته خاطرو دیوانه بوده ایم

 

 

پژمان بختیاری


صد ره به رخ تو در گشودم من - هوشنگ ابتهاج


صد ره به رخ تو در گشودم من

بر تو دل خویش را نمودم من

 

جان مایه ی آن امید لرزان را

چندان که تو کاستی، فزودم من

 

می سوختم و مرا نمی دیدی

امروز نگاه کن که دودم من

 

تا من بودم نیامدی، افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

در کنار تواَم! دوست‌ من‌ - مارگوت بیکل


در کنار تواَم! دوست‌ من‌

احساسم‌ را با تو در میان‌ می‌گذارم‌

اندیشه‌هایم‌ را با تو قسمت‌ می‌کنم‌

راهی‌ مشترک‌ پیش‌ِ پایت‌ می‌گذارم‌

اما ازآن‌ِ تو نیستم‌

با مسئولیت‌ خود زند‌گی‌ می‌کنم‌

مرا به‌ ماندن‌ مجبور نکن‌! دوست‌ من‌

احساسم‌ را به‌ کفه‌ی‌ قضاوت‌ نگذار

نه‌ اندیشه‌یی‌ برایم‌ معین‌ کن‌

و نه‌ راهی‌ برای‌ درنوشتن‌

به‌ تصاحبم‌ نکوش‌ُ

تعهداتم‌ را نادیده‌ مگیر

اگر از آزادی‌ محرومم‌ کنی‌

دوست‌ من

تو را از بودنم‌ محروم‌ خواهم‌ کرد.


مارگوت بیکل


باز - مژگان عباسلو


موج می‌داند ملال عاشق سرخورده را

زخم خنجرخورده حال زخم خنجرخورده را

 

در امان کی بوده‌ایم از عشق، وقتی بوی خون

باز، وحشی می‌کند باز ِ کبوتر خورده را

 

مرگ از روز ازل با عاشقان هم‌کاسه است

تا بلرزاند تنِ هر شام ِ آخر خورده را

 

خون دل‌ها خورده‌ام یک عمر و خواهم خورد باز

جام دیگر می‌دهندش جام دیگر خورده را

 

شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش

عاشق خود می‌کند هرکس به من برخورده را

 

 

مژگان عباسلو


از سیب ها بپرس - مژگان عباسلو


موج است او که از نفس افتاده

برخاسته‌ست اگر سپس افتاده

 

غمگین نباش، بیشه‌ی خالی! شیر،

شیر است اگرچه در قفس افتاده

 

بویی از او نبرده نسیم الّا

صدها غزال در هوس افتاده

 

عشق اتفاق ِ ساکت و بی‌رحمی‌ست

هرجا دلی شکست پس افتاده

 

تقصیر ِ او نبود دل از من برد

شهد است هرکجا مگس افتاده

 

از سیب‌ها بپرس به جز معشوق

عاشق به پای هیچ‌کس افتاده؟

 

از جا بلند می‌شود او یک روز

مانند ِ موج ِ از نفس‌ افتاده



مژگان عباسلو



به زودی در آغوشت می گیرم - عباس معروفی


به زودی در آغوشت می گیرم

می خواهم توی بغلت

همه اش بمیرم

و تو مدام بوسم کنی

تا خدا به بودنش شک کند!

می شود؟

@

قلمرو موسیقی

قلب است

جایی که تو راه می روی

همه آهنگ ها

از موهای تو

به آسمان می رسد،

بخند.

@

می شود پرتقالم را

بیاورم توی تخت‌خواب؟

قول می دهم پرتقالی نشوی.

@

قلمرو تو چشم است

در هوایی بارانی

دارم تمام می شوم،

بیا.

@

تو بخواه

تا من برایت بمیرم

به طمع یک بوسه

با طعم نارنجی

یا هر رنگی تو بخواهی.

هرچقدر هم که عاشقت باشم

نمی توانم عاشقی ام را

به تو ترجیح دهم

هر چقدر که عاشقی بلد باشم

خرج تو می کنم

آقای من!

به جاش

تو برای من لبخند بزن.

می شود؟

@

همه ی کوچه ها را گشته ام

ایستگاه ها، فرودگاه ها، پارک ها

کافه های شلوغ

پاتوق های کوچک

خیابان ها و میدان ها

حالا من

به آسمان هم

نگاه نمی کنم

زیرا در آنجا هم نیستی

آب شده ای در چشم هام

یک قطره ی پاک.

خانه را هم گشته ام

بانوی من!

می شود کمد لباس را باز کنم

تو آنجا باشی و بخندی باز؟

می شود؟

@

کاش می شد حرف نزنم

و فقط دست‌هات را

روی تنم لمس کنم.


 

عباس معروفی

 پونه ایرانی


درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند - هوشنگ ابتهاج


درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

 

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

 

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

 

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

 

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!

 

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!

 

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند.

 

 

هوشنگ ابتهاج