شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر - سجاد سامانی

گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر

گفتم آری، خود نمی‌دانی که زیبایی چقدر!

در میان دوستداران تا غریبم دید گفت:

دوره‌گرد آشنا! دور و بر مایی چقدر!

ای دل عاشق که پای انتظارش سوختی

هیچکس در انتظارت نیست، تنهایی چقدر

عاشقی از داغ غیرت مرد و با خونش نوشت

دل نمی‌بندی ولی محبوب دلهایی چقدر

آتش دوری مرا سوزاند، ای روز وصال

بیش از این طاقت ندارم، دیر می‌آیی چقدر

سجاد سامانی

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

 

گفتی مرو.گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا

 

گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم

 

گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم

 

گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن

 

گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی

 

گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم

 

گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ

 

گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم

 

گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این

 

گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام

 

مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام

 

گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا

 

گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خـدا را در خود

 

 

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم - سعدی

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

 

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

 

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

 

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

 

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

 

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

 

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

 

سعدی

تو - سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

 

 سعدی

دست آرزوها - جلال حاجی زاده


دوست‌دارم روی دو صندلی سالخورده، پشت به خورشید و رو به دریا بنشینیم. لابه‌لای سکوت گرممان، سایه‌هایمان بلند شوند و چند قدم از ما جلوتر بروند، درست تا لبه‌ی آخرین موج، جایی که دریا و ساحل از هم به هم تعارف می‌کنند. سایه‌ی ارغوانی تو مست‌ترین دسته‌ی موهایش را دور گردن من قلاب کند و سایه‌ی من دست‌هایش را روی خط استوای تن تو بکشد. سایه‌ی تو دور شود سرش را بچرخاند دکمه‌های پیراهنش را بکند و پرت کند توی آب... سایه‌ی من کفش‌هایش را بکند و بدود دنبال خط تند عطر تو...

سالها در آرام خودمان و ناآرام دریا بنشینیم و عشقبازی سایه‌هایمان را زیرِ نگاه بگیریم. در این روزگارِ کوتاه واقعیت و شب‌های بلند تنهایی، به اشتیاقی دلخوشم که تو قرار است در جان خالیِ من بریزی. ای کاش دست آرزوهای هم راهیچ‌وقت رها نکنیم. 


جلال حاجی زاده


دانلود دکلمه علی  ایلکا


چقدر ساده به هم ریختی روان مرا - امید صباغ نو


چقدر ساده به هم ریختی روان مرا

بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا

 

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد

به هر زبان بنویسند داستان مرا

 

گذشتی از من و شب های خالی از غزلم

گرفته حسرت دستان تو جهان مرا

 

سریع پیر شدم آنچنانکه آینه نیز

شکسته در دل خود صورت جوان مرا

 

به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه

خدا گرفت به دست تو امتحان مرا

 

نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل

بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا

 

تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد

بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا

 

چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو

بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا

 

تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی

تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

 

امید صباغ نو

 

روی تو گلی ز بوستانی دگرست - هوشنگ ابتهاج


روی تو گلی ز بوستانی دگرست

لعل لبت از گوهر کانی دگرست

 

دل دادن عارفان چنین سهل مگیر

با حسن دلاویز تو آنی دگرست

 

ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار

کاین عشق من و تو داستانی دگرست

 

 

چو نی نفس تو در من افتاد و مرا

هر دم ز دل خسته فغانی دگرست

 

تیر غم دنیا به دل ما نرسد

زخم دل عاشق از کمانی دگرست

 

این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت

گنج غم عشق را نشانی دگرست

 

از قول و غزل سایه چه خواهی دانست

خاموش که عشق را زبانی دگرست

 

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

صد ره به رخ تو در گشودم من - هوشنگ ابتهاج


صد ره به رخ تو در گشودم من

بر تو دل خویش را نمودم من

 

جان مایه ی آن امید لرزان را

چندان که تو کاستی، فزودم من

 

می سوختم و مرا نمی دیدی

امروز نگاه کن که دودم من

 

تا من بودم نیامدی، افسوس!

وانگه که تو آمدی، نبودم من

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟ - هوشنگ ابتهاج


به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟

که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر

 

به پای شعله رقصیدند وخوش دامن کشان رفتند

کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر

 

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا

چه خوش پر سوز می نالد، زهی آواز خاکستر!

 

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی

کنون در رستخیز عشق بین پرواز خاکستر!

 

هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است

خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر

 

من و پروانه را دیگر به شرح و قصه حاجت نیست

حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر!

 

هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد

خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر

 

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم

 

که بانگی بر نیاید از دهان باز خاکستر

 

 

هوشنگ ابتهاج

 

 

همنفس - سیمین بهبهانی


همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک

 خنجرم ،‌ آبداده از زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا

کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم

لب منه بر لبم !‌ که همچون مار

 نیش در کام خود نهان دارم

گره بغض و کینه یی خاموش

پشت این خنده در دهان دارم

سینه بر سینه ام منه !‌ که در آن

 آتشی هست زیر خاکستر

 ترسم آتش به جانت اندازم

 سوزمت پای تا به سر یکسر

مهربانی امید داری و ، من

 سرد و بی رحم همچو شمشیرم

 مار زخمین به ضربت سنگم

ببر خونین ز ناوک تیرم

یادها دارم از گذشتهٔ خویش

 یادهایی که قلب سرد مرا

 کرده ویرانه یی ز کینه و خشم

که نهان کرده داغ و درد مرا

یاد دارم ز راه و رسم کهن

 که دو ناساز را به هم پیوست

 من شدم یادگار این پیوند

 لیک چون رشته سست بود ، گسست

خیرگی های مادر و پدرم

 آن دو را فتنه در سرا افکند

 کودکی بودم و مرا ناچار

گاه از این ،‌گاه از آن ، جدا افکند

 کینه ها خفته گونه گونه بسی

در دل رنجدیدهٔ سردم

گاه از بهر نامرادی ی خویش

گه پی دوستان همدردم

کودکی هر چه بود زود گذشت

 دیده ام باز شد به محنت خلق

دست شستم ز خویش و خاطر من

 شد نهانخانهٔ محبت خلق

دیدم آن رنج ها که ملت من

می کشد روز و شب ز دشمن خویش

 دیدم آن نخوت و غرور عجیب

که نیارد فرود ، گردن خویش

 دیدم آن قهرمان که چندین بار

 زیر بار شکنجه رفت از هوش

لیک آرام و شادمان ، جان داد

 مهر نگشوده از لب خاموش

دیدم آن چهرهٔ مصمم سخت

از پس میله های سرد و سیاه

 آه از آن آخرین ز لبخند

وای از آن واپسین ز دیده نگاه

 دیدیم آن دوستان که جان دادند

 زیر زنجیر ، با هزار امید

 دیدم آن دشمنان که رقصیدند

 در عزای دلاوران شهید

همنفس ، همنفس ،‌ مشو نزدیک

 خنجرم ، آبداده زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا

 کینه ام ،‌ خشم سرکشم ، قهرم

خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش

 بر دل خصم خیره بنشانم

 آتشم ، آتشم که آخر کار

 خرمن جور را بسوزانم

 

سیمین بهبهانی