شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

در کمین خنده اى زیبا نشسته دوربین - کاظم بهمنی


در کمین خنده اى زیبا نشسته دوربین

هى شکارش مى کند این بخت بسته؛دوربین

 

خیره بر کیک تولد شمع ها را فوت کرد

غنچه ى لب هاى اورا چید دست دوربین

 

بى خبر از من خودش انگار کرده برقرار

باز با یک سوژه،پیوندى خجسته دوربین

 

روبه پایان است مهمانى ولى حس مى کن

کادرهاى بیشمارى را نبسته دوربین

 

داغ کرده مثل عکاسش،بریده،منتها

نیست مثل جشن هاى قبل خسته دوربین

 

شب که ازاین عکس ها خالیش کردم،پیر شد

شد شبیه عاشقان دلشکسته دوربین

 

عکس ها را پاک کردم،صبح دیدم لعنتى

از کمد سر خورده و خود را شکسته دوربین  !!

 

کاظم بهمنی


وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند - فاضل نظری


وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند

زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند


ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند


سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟


یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد

تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند


هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند


مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟


فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت

بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند


فاضل نظری

آن ها

ما رو باش - شهیار قنبری


ما رو باش رو چه درختی اسممون رو جا می‌ذاریم

ما رو باش

قسمی جز اون دو چشم نامسلمون که نداریم

ما رو باش

به هواداری تو،

به هواداری تو شیشه میخوه رو با سنگ شکستیم نارفیق

سنگ و شیشه اگه دشمن

من و تو که موندگاریم

ما رو باش

چشم خشکیده داره به ناودون کوچه حسادت می‌کنه

چشم خشکیده داره به ناودون کوچه حسادت می‌کنه

ما به این بغض سمج گفته بودیم ابر بهاریم

ما رو باش

غزل کوچه ما،

غزل کوچه ما قلندرای پیر و عاشق که اینه

فکر تازه عاشق پیاده باش ما که سواریم

ما رو باش اینا رو باش

 

شهیار قنبری


اینک زیرنورافکن اوج شعرمن آخرین پرده - شهیار قنبری


اینک زیرنورافکن اوج شعرمن آخرین پرده

قصه، قصه مردی که غرورش را رها نکرده

هرچه، هرچه که بود مثل فانوس گرم و روشن بود

مثل هیچ کس نبود شبیه من بود، شبیه من بود

چون پرنده اگر لرزیدم زیر باران اگر ترسیدم

وحشتم را به تو بخشیدم سقوطم را به چشم دیدم

تا فهمیدم چه دل شکن بود

این راه من بود، این راه من بود

این راه من بود، این راه من بود

صد آه اگرکشیدم سایه‌یی را سر نبریدم

صد بار اگر بوسیدی من هزاران بار بوسیدم

زخم چین پیرهن هدیه دوست وقت رفتن بود

هرگزبرنگشتم

این راه من بود، این راه من بود

این راه من بود، این راه من بود

خواب خوب بی‌قفس بودن بی‌تو رفتن با تو برگشتن

خواب خنده لحظه به لحظه آخر خون ته شکنجه

این تمام خواب وطن بود

این کار من بود، این کار من بود

درهم بودم برهم بودم اماخود خودم بودم

درهم بودم برهم بودم اماخود خودم بودم

ساده بودم،شبنم بودم زخم گل را مرهم بودم

کارم ازنو سرزدن بود

این راه من بود، این راه من بود

این راه من بود، این راه من بود

صد آه اگرکشیدم سایه‌یی را سر نبریدم

صد بار اگر بوسیدی من هزاران بار بوسیدم

زخم چین پیرهن هدیه دوست وقت رفتن بود

هرگزبرنگشتم

این راه من بود، این راه من بود

این راه من بود، این راه من بود

 

 

 

 

 

منم که جنگلی بی زمین بود

به جرم کشف گـُل در اوین بودم

کنار هم‌قفس تنهاترین بودم

تو ساکت بودی و من واژه چین بودم

ترانه مال مردم نت به نت پیدا ولی گم بود

تمام حسرت من بوی گندم بود

رؤیا خود بیداریه

زخم تو زخمی کاریه

کار تو بالا رفتنه

رها شدن کار منه

این کار من بود، این کار من بود

این راه من بود، این راه من بود

 

شهیار قنبری


بهار آمده اما هوا هوای تو نیست - اصغر معاذی


بهار آمده اما هوا هوای تو نیست

مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

 

به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تو...ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...!



اصغر معاذی


غزل شماره ۱ - مکتب حافظ - شهریار


گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینج

 

شهریار


ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید - کاظم بهمنی


ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید   

می توان از تو فقط دور شد و آه کشید


پرچم صلح برافراشته ام بر سر خویش

نه یکی ؛ بلکه به اندازه ی موهای سفید


سال ها مثل درختی که دم نجاری ست

وقت ِ روشن شدن ارّه وجودم لرزید


ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من

به تقاضای خود اصرار نباید ورزید


شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری

دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید


من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی

زنده برگشتم و انگیزه ی پرواز پرید


تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق

شادی بلبل از آنست که بو کرد و نچید


مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست

دوستان نیمه ی راهید اگر ، برگردید !

 

کاظم بهمنی


مُردم! چقدر فاصله ... آخر نمی‌شود - امیدصباغ نو


مُردم! چقدر فاصله ... آخر نمی‌شود

یک عمر صبر کردم و دیگر نمی‌شود

 

حسّی که سالها به تو ابراز کرده ام

زیر سوال رفته و باور نمی‌شود

 

هرشب اگر چه دسته گلی آب می‌دهی  !

بی فایده ست؛ عشق تناور نمی‌شود

 

ای سوژهء تمام غزل های قبل ازین!

بعد از تو "باز" یارِ کبوتر نمی‌شود

 

افتاده ام درست تهِ چال گونه ات

پای دلم شکسته و بهتر نمی‌شود

 

نابرده رنج گنج میّسر اگر شود

با تار مویی از تو برابر نمی‌شود

 

مصداق شعرِ "بی همگان سر شود" شده

بی تو ولی به شعر قسم، سر نمی‌شود

 

 

امیدصباغ نو


رویای آشنا - قیصر امین پور


با تیشه خیال تراشیده ام تو را      

در هر بُتی که ساخته ام  دیده ام تو را

 

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟       

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

 

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ       

 من از تمام گلها بوییده ام تو را

 

رؤیای آشنای شب و روز عمر من!         

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

 

از هر نظر تو عین پسند دل منی         

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

 

زیبا پرستیِ دل من بی دلیل نیست         

زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را

 

با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی         

در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

 

از شعر و استعاره و تشبیه برتری      

با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را

 

قیصر امین پور


بی تو جای خالی ات انکار می خواهد فقط - علی صفری


بی تو جای خالی ات انکار می خواهد فقط

زندگی لبخند معنا دار می خواهد فقط

 

چشمها به اتفاق تازه عادت می کنند

سر اگر عاشق شود ، دیوار می خواهد فقط

 

با غضب افتاده ام از چشم های قهوه ایت

حال و روزم قهوه قاجار می خواهد فقط

 

حق من بودی ولی حالا به ناحق نیستی

حرف حق هر جور باشد دار می خواهد فقط

 

نیستی حتی برای لحظه ای یادم کنی

انتظار دیدنت تکرار می خواهد فقط

 

بغض وقتی می رسد ، شاعر نباشی بهتر است

بغض وقتی گریه شد ،خودکار می خواهد فقط

 

چشم های خیسم امشب آبروداری کنید

مرد جای گریه اش سیگار می خواهد فقط

 

علی صفری


بر می گردم - شهیار قنبری


بر می گردم ، صدایم را بردارم

بر می گردم ، دستهایم را بردارم

بر می گردم ، بر می گردم ، بر می گردم

بگذارید ، بر گردم

بر می گردم ، خواهرم را ببویم

بر می گردم ، ایوان ام را بشویم

بر می گردم ، بر می گردم ، بر می گردم

بگذارید ، بر گردم

ته چمدانم پر از شمعٿ روشن

رخت و برگٿ سوخته ، گذرنامه من

لبٿ آستینٿ من خیس از بغض رامسر

تخت کٿشٿ من پر از گلهای پرپر

بر می گردم ، بر می گردم ، بر می گردم

بگذارید ، بر گردم

بر می گردم ، دیروزم را بردارم

بر می گردم ، هنوزم را بردارم

بی سایه ام ، درختٿ بی زمین ام

بر می گردم ، میوه ام را ببینم

بر می گردم ، بر می گردم ، بر می گردم

بگذارید ، بر گردم

بگذارید ، بر گردم

 

شهیار قنبری



اهل طاعونی این قبیله مشرقی ام - شهیار قنبری


اهل طاعونی این قبیله مشرقی ام

تویی این مساٿر شیشه ای شهر ٿرنگ

پوستم از جنس شبه ، پوست تو از مخمل سرخ

رختم از تاوله ، تن پوش تو از پوست پلنگ

بوی گندم مال من ، هر چی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من ، هر چی می کارم مال تو

تو به ٿکر جنگل آهن و آسمون خراش

من به ٿکر یه اتاقی اندازه تو واسه خواب

تن من خاک منه ، ساقه گندم تن تو

تن ما تشنه ترین تشنه یک قطره آب

بوی گندم مال من ، هر چی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من ، هر چی می کارم مال تو

شهر تو ، شهر ٿرنگ / آدم هاش ترمه قبا

شهر من ، شهر دعا / همه گنبداش طلا

تن تو ، مثل تبر / تن من ریشه سخت

تپش عکس یک قلب / مونده اما رو درخت

بوی گندم مال من هر چی می کارم مال تو

نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم

تو آخه مساٿری ، خون رگ اینجا منم

تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه

حالا با هر کس که هست هر کس که نیست داد می زنم

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو



شهیار قنبری



یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی! - فاضل نظری


یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!

زیر لب از آن کینهء دیرینه چه گفتی؟


این دست وفا بود، نه دست طلب ای دوست!

اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟


دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست

ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟


از بوسهء گلگون تو خون می چکد ای تیر!

جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟


از رستم پیروز همین بس که بپرسند:

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟


فاضل نظری 

کتاب تهمینه

هردوی ما ناخوش - شهیار قنبری


هردوی ما ناخوش، تیغ ابریشم کش

مرد سر بر دیوار ، دزد بوس سیگار،

زن شک و تردید، زن در خود تبعید

تن هر دو تنها، مرد جوراب به پا

ما بهاری وسط پاییزیم،

عاشقانه های حلق آویزیم،

برگ زردیم و فرو می ریزیم،

من و تو دوباره بر می خیزیم

 

هر شب ما دلگیر، شب از فردا سیر!

چشم شوری بی اشک، حرفی از جنس کشک !

فصل تصویر بد، سازهای نابلد،

شهر از خود بی خود، که کلیدش گم شد. . .

ما بهاری وسط پاییزیم،

عاشقانه های حلق آویزیم،

برگ زردیم و فرو می ریزیم،

من و تو دوباره بر می خیزیم

دیگران آوار اند! دیگران خون خوارند!

سایه های دار اند! چه مصیبت بارند!

رخت چرک ناجور! زخم باز ناسور!

با صداهای شوم! نفس های مسموم!!

ما بهاری وسط پاییزیم،

عاشقانه های حلق آویزیم،

برگ زردیم و فرو می ریزیم،

من و تو دوباره بر می خیزیم!!...

 

 

شهیار قنبری


پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم - کاظم بهمنی


پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم

ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!

زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم

بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :

یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"

شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم

موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"

گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم

کاظم بهمنی