شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بعد از تو - مژگان عباسلو


تو را از دست دادم، آی آدمهای بعد از تو!

چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

 

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟

چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

 

تو را از دست، دادم از همین زخم است؛ می‌بینی؟

دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

 

تو را از یاد خواهم برد کم‌کم، بارها گفتم

به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟

 

بیا، برگرد، با هم گاه، با هم راه، با هم، آه!

مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو

 

 

مژگان عباسلو



می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد


می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد

روزی که پشتم مثل پشت کوه خم باشد

 

با تو شبی از حسرت امروز خواهم گفت

وقتی که حرفم محض پیری محترم باشد

 

می گویم از روزی که خوردم حرفهایم را

ترجیح میدادم که نانم در قلم باشد

 

روزی که گریان از خیابان آمدی گفتی

نفرین به شهری که سگی در هر قدم باشد

 

یادت می آرم گفتی امید بهاری نیست

وقتی زمستان و زمستان پشت هم باشد

 

آن روز وقتی سروهای سبز را دیدیم

شکرخدا شب رفته باید صبحدم باشد

 

چای از دهان افتاد ول کن شاید آن فرصت

روزی برای کودکانت مغتنم باشد

 

میخواستم از بوسه بنویسم هراسیدم

توی کتابم بیتی از این شعر کم باشد

 

مهدی فرجی


دیگر تو را میان غزل گم نمی کنم - فرامرز عرب عامری


دیگر تو را میان غزل گم نمی کنم

تا دارمت نگاه به مردم نمی کنم

 

در گیر و دار تلخ رسیدن به درد عشق

حتی به جان خویش ترحم نمی کنم

 

این فصل پا به ماه غمی ژرف گونه بود

هرگز به این بهار تبسم نمی کنم

 

من در بهشت عشق تو آدم شدم، ولی

خود را خراب خوردن گندم نمی کنم

 

ای بهترین بهانه برای نمردنم

دیگر تو را میان غزل گم نمی کنم

 

فرامرز عرب عامری



آره خودشه - شهیار قنبری


آره خودشه ........خود خودشه

باز باید از جادوی زن گفت    باز باید از عاشق شدن گفت

 

باز باید در سایه گم شد    باز باید ساده شد لابد

 

تو .....به سادگی یک جشن مدرسه ....جشن تولد

 

گل کن مثل یه هدیه سرخوش و خود بخود

 

دست تو کو بگو دست تو کو

 

                          دو دست گمشده دست بی آرزو

 

وقت یکی شدن وقت تو وقت من

 

                                 وقت دل نازکی ساعت سر رفتن

 

اره خودشه خود خودشه

 

   باز باید از چشم تو ترسید       باز باید در عطر تو پیچید

 

        باز باید بیخودی لرزید باز هم   باید یک نفس رقصید

 

تو در زنگ حساب امتحان    خراب آوارشو نترس

 

بخند به اخم درهم به نمره های کم تکرارشو نترس

 

دست تو کو بگو دست تو کو دو دست گمشده دست بی آرزو

 

وقت یکی شدن وقت تو وقت من وقت دل نازکی ساعت سررفتن

 

به سبک آواز کولی ها به نام بچه های دنیا

 

به یاد پس پریروز باز به فکر رنگ سبز پس فردا

 

 

شهیار قنبری


وقتی که گل در نمیاد سواری اینور نمیاد-شهیار قنبری


وقتی که گل در نمیاد سواری اینور نمیاد

کوه و بیابون چی چیه

وقتی که بارون نمیاد ابر زمستون نمیاد

اینهمه ناودون چی چیه

 

حالا تو دست بی‌صدا دشنه ما شعر و غزل

قصه مرگ عاطفه خوابهای خوب بغل بغل

انگار با هم غریبه‌ایم خوبی ما دشمنیه

کاش من و تو می‌فهمیدیم اومدنی رفتنیه

تقصیر این قصه‌ها بود تقصیر این دشمنها بود

اونا اگه شب نبودن سپیده امروز با ما بود

سپیده امروز با ما بود

 

کسی حرف من رو انگار نمی‌فهمه

مُرده، زنده، خواب و بیدار نمی‌فهمه

کسی تنهاییم رو از من نمی‌دزده

درد ما رو در و دیوار نمی‌فهمه

واسه تنهایی خودم دلم می‌سوزه

قلب امروزی من خالی‌تر از دیروزه

 

سقوط من در خودمه سقوط ما مثل منه

مرگ روزهای بچگی از روز به شب رسیدنه

دشمنیها مصیبته سقوط ما مصیبته

مرگ صدا مصیبته، مصیبته، حقیقته

حقیقــته، حقیقـته

 

تقصیر این قصه‌ها بود تقصیر این دشمنها بود

اونا اگه شب نبودن سپیده امروز با ما بود

سپیده امروز با ما بود

 

 

شهیار قنبری



من خود نمی روم دگری می برد مرا - حسین منزوی


من خود نمی روم دگری می برد مرا

نابرده باز سوی تو می آورد مرا

 

کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام

این می فروشد آن دگری می خرد مرا

 

یک بار هم که گردنه امن و امان نبود

گرگی به گله می زند و می درد مرا

 

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر

هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟

 

عمری است پایمال غمم تا که زندگی

این بار زیر پای که می گسترد مرا

 

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد

چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا

 

قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود

شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

 

حسین منزوی


فردا - قیصر امین پور


دیروز

ما زندگی را

به بازی گرفتیم

امروز، او

ما را ...

فردا ؟

 

قیصر امین پور

 

روی تو خوش می‌نماید آینه ما - سعدی


روی تو خوش می‌نماید آینه ما

کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینه صافی

خوی جمیل از جمال روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صید بیابان سر از کمند بپیچد

ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایر مسکین که مهر بست به جایی

گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

درد احبا نمی‌برم به اطبا

برخی جانت شوم که شمع افق را

پیش بمیرد چراغدان ثریا

گر تو شکرخنده آستین نفشانی

هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند

مدعیانش طمع کنند به حلوا

مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست

دست فرومایگان برند به یغما

 

سعدی


با غروب این دل گرفته مرا- محمدعلی بهمنی


با غروب این دل گرفته مرا

می رساند به دامن دریا

می روم گوش می دهم به سکوت

چه شگفت است این همیشه صدا

لحظه هایی که در فلق گم شدم

با شفق باز می شود پیدا

چه غروری چه سرشکن سنگی

موجکوب است یا خیال شما

دل خورشید هم به حالم سوخت

سرخ تر از همیشه گفت : بیا

می شد اینجا نباشم اینک آه

بی تو موجم نمی برد زینجا

راستی گر شبی نباشم من

چه غریب است ساحل تنها

من و این مرغهای سرگردان

پرسه ها می زنیم تا فردا

تازه شعری سروده ام از تو

غزلی چون خود شما زیبا

تو که گوشت بر این دقایق نیست

باز هم ذوق گوش ماهی ها

  

  محمدعلی بهمنی


مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر - حامد عسکری


مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر

 

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

 

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

 

هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر

 

رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر

 

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

 

هیچ کس از عشق سو غاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

 

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...

 

حامد عسکری


خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود - سید تقی سیدی


خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

سر تمام عزیزانتان جدا نشود

 

برادران شما را یکی یکی نکُشند

میان حرمله ها عمه ای رها نشود

 

کسی به چشم ترحم نگاهتان نکند

خطاب دختر ساداتتان "گدا" نشود

 

مباد قسمت طفلانتان شود سیلی

ح س ی ن گفتن طفلی هجا هجا نشود

 

هوای دست حرامی به مَعجَری نرسد

لگد جواب سوال "مرا کجا..." نشود

 

جوان روانه به میدانِ بی کسی نکنید

شب عروسی دامادتان عزا نشود

 

در آن میانه شنیدم که کودکی میگفت

عمو اگر که بیفتد، دوباره پا نشود ؟

 

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

سر تمام عزیزانتان جدا نشود

 

سید تقی سیدی 

 

به جستجوی شاخه گلی ست - گروس عبدالملکیان


فراموش کن

مسلسل را

مرگ را

و به ماجرای زنبوری بیاندیش

که در میانه ی میدان مین

به جستجوی شاخه گلی ست.


 

گروس عبدالملکیان

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو - حافظ


مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم

هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست

که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی

که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

 

حافظ


می سوزم و می سوزم ، با زخم تو می سازم - شهیار قنبری


 

 

می سوزم و می سوزم ، با زخم تو می سازم

با هر غزل چشمت ، من قافیه می بازم

 

پیش از تو فقط شعرم ، معراج غرورم بود

ای از همه بالا تر ، اینک به تو می نازم

 

این سفره ی خالی را تو نان غزل دادی

ای پر برکت گندم ، من از تو می آغازم

 

من اهل زمین بودم ، فواره نشین بودم

با دست تو پیدا شد ، بال همه پروازم

 

از شبنم هر لاله ، اسب و کوزه پر کردم

با عشق تو را دیدن ، تا اوج تو می تازم

 

هیهای مرا بشنو ، اسب و من و دل خسته

من چاوش بی خویشم ، با هق هق آوازم

 

راه سفر عاشق ، از گردنه بندان پر

نامردم اگر از خون ، این باج نپردازم!

 

 

 

شهیار قنبری


وه که گر من بازبینم روی یار خویش را - سعدی


وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

 

سعدی