شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

صد بار - ساقی سلیمانی

صد بار در را باز کردم باز بستم

صدها هزاران بار در قلبم شکستم

دیوانه‌ام خواندی خدا را شکر کردم

دیوانه ات بودم، نبودم؟ باز هستم

 

 از من گرفتی لحظه‌های شادیم را

بر باد دادی قدرت و آزادیم را

در سینه‌ام جایی برای هیچکس نیست

آتش زدی هر گوشه‌ی آبادیم را

 

تو التماس چشم هایم را ندیدی؟

ای کاش می‌گفتی چطور از من بریدی؟

هی سنگ پشت سنگ هی آدم به آدم

من یک نفر بودم چرا لشکر کشیدی؟

 

 من نوحه خوانم شاعران را دوست دارم

می سوزم و آتش فشان را دوست دارم

منطق ندارد عشق می‌فهمی عزیزم

من کافرم اما اذان را دوست دارم

 

اقراء تمام شعرهایم را پس از من

اقراء به‌یاد لحظه‌ی غمگین رفتن

لبیک وقتی که نمی‌خواهی بمانی

اقراء بنام کوچکم دیوانه لطفا

 

 

بعد از تو تفسیر هم آغوشی قشنگ است

خیره شدن بر صفحه‌ی گوشی قشنگ است

با احترام و عشق باید گفت عزیزم

بعد از تو احساس فراموشی قشنگ است

 

بعد از تو حتی آرزو دیگر ندارم

جز دست خود چیزی به زیر سر ندارم

یک جای خالی نقطه چین با یک تعجب!

از رفتنت تصویر واضح تر ندارم

 

 حوا بیاید خوشه‌ای دیگر بچیند

این قصه را از گونه‌ای دیگر بچیند

پاییز از چشم تو افتادم بماند

پاییز باید پای من را ور بچیند

 

ساقی سلیمانی

باز هم از تو نوشتم بدنم می لرزد - ساقی سلیمانی

باز هم از تو نوشتم بدنم می لرزد

من نفس می زنم و پیرهنم می لرزد

 

آمدم فال بگیرم ,مثلا یلدا بود

شعری آمد که همه جان و تنم می لرزد

 

بعد ِ تو یاس خزان کرد قناری ها مُرد

بغض را می خورم اما دهنم می لرزد

 

بی تو تهران و من و قصه ی سرگردانی

پای رفتن نه , ولی آمدنم می لرزد

 

قلبِ من می تپد اما بخدا بعد از تو

هر دلی را که فقط می شکنم می لرزد

 

مثلِ یک حلقه ی اشکم که بلاتکلیف است

یک نفس مانده به جاری شدنم می لرزد

 

پِلکِ من می پرد و حادثه ای در راه است

مُژه بر هم بزنم یا نزنم می لرزد

 

مُرده باشم , تو صدایم بکنی باور کن

بند بندِ من و بندِ کفنم می لرزد

 

ساقی سلیمانی

رد پا - ساقی سلیمانی

رد پا بر بدنم مانده گذشتی از من

کف و خون در دهنم مانده گذشتی از من

 

پرم از اینکه چرا قافیه را باخته ام

بعدِ تکفیرِ تو هر روز بتی ساخته ام

 

اسب حیوان نجیبیست نتازان و نرو

دستِ حوای تو سیبیست نتازان و نرو

عشق را جار زدی یک شبه حاشا کردی

روزگاران غریبیست نتازان و نرو

 

هر چه دل دادمت و هر چه به من دل دادی

قبل راهی شدنم در چمدان جا دادی

 

چمدان رفت و چه خوبست خودم جا ماندم

نیستی مساله این نیست که تنها ماندم

 

نیمه شب عطر تو در پیرهنم می پیچد

دست های تو به دور بدنم می پیچد

 

شرم کن مردِ دل آزرده ی پاییزی من

بغلم کن هوسِ شعر و برون ریزیِ من

 

شبحِ خانگی ام مردِ گره پیشانی

پشتِ این پنجره ام دست نمی جنبانی ؟

 

کاش در راسِ همین ساعت سرگردانی

ورقِ واقعه را یکسره برگردانی

 

سهمگین است نهنگی به بیابان برسد

دشت را گم کند آهو به خیابان برسد

مثل اینست که در خواب منی اما حیف

وقت بوسیدنت این خواب به پایان برسد

 

شهر را پرسه زدن بی تو برایم سخت است

چه کسی بعد من از بودنِ تو خوشبخت است ؟

 

تا که بیرون بزند زاویه ی دلتنگی

مثنوی خون به دلم کرد مگر از سنگی ؟

 

سد شدی کوه شدی سخره نوردم کردی

عشق ورزیدم و خندیدی و طردم کردی

 

آنسوی فاجعه پیداست تو می مانی و من

حلقه ی گمشده اینجاست تو می مانی و من

 

مولوی خوانی ام اینبار سزاوار تر است

گفت ((حقا که غمت از تو وفادار تر است ))

 

سرِ راهش بنشینی و کمین بگذاری

گرگ باشی و سرت را به زمین بگذاری

عاقبت می رمد و می رود این تقدیر است

اسب_وحشی صفتی را که تو زین بگذاری

 

باز رگ می زند این جمله ی برگرد به من

شاهرگ می زند این جمله ی برگرد به من

 

آی تفسیر غزل ... یاس ... اقاقی ... یاغی

((برسان باده که غم روی نمود ای ساقی ))

 

فصل انگوری و من عاشق تاکستانم

از تنم دوری و تب دارم و تابستانم

 

یک نفر نیست بگوید که بمان حرف بزن

بس کن این مرثیه را شعر نخوان حرف بزن

 

شعر یعنی که ببین اینهمه دلتنگ شدم

تو بغل باز کنی فاتحِ این جنگ شدم

 

جنگ یک واژه ی تحمیلی و تمثیلی بود

بی تو هر روز نه هر ثانیه یک سیلی بود

 

دوستت دارم و این قافیه تکراری شد

شعر هم بعد تو مصداق خود آزاری شد

 

مثل تریاک که یک روز شقایق بودست

هر که شاعر شده شاید کمی عاشق بودست

 

بگذارید کمی حرف دلم را بزنم

کف کند سر برود شقشقه ای از دهنم

 

بگذارید تسلای خودم باشم و بس

شاعر ساده ی سودای خودم باشم و بس

 

چشم را پنجره را حنجره را می بندم

((من از آن روز که در بند توام )) خرسندم

 

ساقی سلیمانی

ساقی سلیمانی

امشب برای ماندنِ من دست و پا بزن

امشب مرا بغل کن و هِی التماس کن

آنسوی حس و حال خودت را نشان بده

من را از این تلاشِ مضاعف خلاص کن

 

امشب کنارِ خلوتِ بی های و هوی ِ خود

هم بغضِ ساز و زخمه ی این پیرِ چنگی ام

آنقدر در سکوتِ خودم غوطه ور شدم

انگار بر مزارِ خودم شیرِ سنگی ام

 

من چشم های منتظرش را شناختم

می خواستم به روی خودم هم نیاورم

فریاد می زدم به خدا , آسمان , که های

من با کدام اخترِ نحست برابرم ؟

 

جوری که هیچ قصه به پایان نمی رسد

باید زِ دورِ باطلِ هر قصه یاد کرد

تسلیمِ این مثلثِ ناحق نمی شوم

دیگر نمی شود به کسی اعتماد کرد

 

وقتی که نیستی و دلم شور می زند

دشتی ترین ترانه که الهام می شود

چشمِ تو در تلاقیِ چشمانِ دیگریست

اینجا کسی به عشقِ تو بدنام , می شود

 

آنقدر خسته ام که اگر دستِ سرنوشت

اینبار هم , تمامِ مرا زیر و رو کند

باید کسی به جای من این خاطرات را

با شعر های تلخِ خودش بازگو کند

 

لعنت به لحظه ای که پدر با دو دستِ خویش

یک دست نان و دستِ چپم یک مداد, داد

بابا ببین مدادِ تو با من چه کار کرد

بابا ببین که دخترکت را , به باد داد

 

حالا دوباره نوبتِ تنبیهِ من شده

من را به حس و حالِ سکوتت دچار کن

بعدا نگو که : شعر سرم را به باد داد

حالا بیا و درد و دلم را مهار کن

 

ما عاشقانه های سیاسی نوشته ایم

جایی که زخم پشتِ سرِ زخم می شکفت

این داستانِ واقعی ِ نسلِ ما دو تاست

وارطان سکوت کرد , و نازلی سخن نگفت *

 

ساقی سلیمانی

گوشه نشین - ساقی سلیمانی

از بینِ این دنیای بی فانوس

تشویش ها و سَهم خواهی ها

سنگر گرفتم زیرِ اقیانوس

پشتِ سکوتِ بچه ماهی ها

از دارِ دنیا یک نفر شاید

باشد که من همسنگرش باشم

شاید کسی باشد که می خواهد

اینبار عشقِ آخرش باشم

با شاید و ای کاش سر گرمم

پشتِ حصارِ شهر ِ بی فانوس

با فکرِ خود مرگی شنا می کرد

بچه نهنگی زیرِ اقیانوس

با نا امیدی ها گلاویز است

در من , سه ساله دختری غمگین

جای عروسک در بغل دارد

یک بغضِ بی پایان ولی سنگین

این حال را من خوب می فهمم

باید که مطلب را بگردانم

باید کمی گستاخ تر باشم

وقتی برایت شعر می خوانم

این روزهای بد زبانی را

این روزهای غالبا مجنون

تفسیر کن , هر جور می خواهی

لعنت به تو , آقای افلاطون

ما نسلِ تیپا خورده ی مغموم

ما نسلِ سیگار و علف هستیم

فرزند های جنگِ تحمیلی

فرزند های نا خلف هستیم

سرباز های جنگِ بی پایان

آلوده های خون و کف بودیم

اما گلوله ته کشید و ما

سربازهای بی هدف بودیم

حالا برای هر کدام از ما

پرونده ی تکفیر می سازند

با عادتِ آژیرِ سرخِ جنگ

هر روز یک آژیر می سازند

قانع ترین زن های نسلِ من

آغوشِ بی تشویش می خواهند

یک مردِ زیر ابرو گرفته , نه

یک مردِ یک مَن ریش می خواهند

بحثِ شکستِ تلخِ عشقی را

تفکیکِ جنسی خوب می داند

دیوار های مسخِ دانشگاه

نسلِ مرا آشوب می خواند

امروز شاید حسِ تنهایی

حال ِ تمامِ هم کلاسی هاست

سردرگمی های تمامِ ما

اینروزها کافه پلاسی هاست

عریانیِ خاصِ فرویدی بود

شیرین ترین بحثِ میانِ ما

از عقده های کهنه بر می خواست

این روزها رنگین کمانِ *ما

این روزها باید خودم باشم

حالِ خودم را خوب می دانم

با تو فقط حالِ خوشی دارم

با هیچکس سعدی نمی خوانم

شاید همین احساسِ نابودی

کفاره ی ما لااُبالی هاست

این شعر های غالبا وحشی

شاید جوابِ چیز مالی هاست

من را به جرمِ پرِّ طاووسم

شاید به حبسِ خانگی بردند

در جمع, یارانِ ادیبِ من

از یکدِگر ,بد چیز می خوردند

گوشه نشینم تا مبادا دوست

در دست هایش خنجری باشد

جایی برای زخمِ دیگر نیست

شاید ولی همسنگری باشد

باید برای روز های خوب

شالِ سفیدم را بچرخانم

شاید تو هم گفتی :به غیر از تو

با هیچکس سعدی نمی خوانم


ساقی سلیمانی