شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

رد پا - ساقی سلیمانی

رد پا بر بدنم مانده گذشتی از من

کف و خون در دهنم مانده گذشتی از من

 

پرم از اینکه چرا قافیه را باخته ام

بعدِ تکفیرِ تو هر روز بتی ساخته ام

 

اسب حیوان نجیبیست نتازان و نرو

دستِ حوای تو سیبیست نتازان و نرو

عشق را جار زدی یک شبه حاشا کردی

روزگاران غریبیست نتازان و نرو

 

هر چه دل دادمت و هر چه به من دل دادی

قبل راهی شدنم در چمدان جا دادی

 

چمدان رفت و چه خوبست خودم جا ماندم

نیستی مساله این نیست که تنها ماندم

 

نیمه شب عطر تو در پیرهنم می پیچد

دست های تو به دور بدنم می پیچد

 

شرم کن مردِ دل آزرده ی پاییزی من

بغلم کن هوسِ شعر و برون ریزیِ من

 

شبحِ خانگی ام مردِ گره پیشانی

پشتِ این پنجره ام دست نمی جنبانی ؟

 

کاش در راسِ همین ساعت سرگردانی

ورقِ واقعه را یکسره برگردانی

 

سهمگین است نهنگی به بیابان برسد

دشت را گم کند آهو به خیابان برسد

مثل اینست که در خواب منی اما حیف

وقت بوسیدنت این خواب به پایان برسد

 

شهر را پرسه زدن بی تو برایم سخت است

چه کسی بعد من از بودنِ تو خوشبخت است ؟

 

تا که بیرون بزند زاویه ی دلتنگی

مثنوی خون به دلم کرد مگر از سنگی ؟

 

سد شدی کوه شدی سخره نوردم کردی

عشق ورزیدم و خندیدی و طردم کردی

 

آنسوی فاجعه پیداست تو می مانی و من

حلقه ی گمشده اینجاست تو می مانی و من

 

مولوی خوانی ام اینبار سزاوار تر است

گفت ((حقا که غمت از تو وفادار تر است ))

 

سرِ راهش بنشینی و کمین بگذاری

گرگ باشی و سرت را به زمین بگذاری

عاقبت می رمد و می رود این تقدیر است

اسب_وحشی صفتی را که تو زین بگذاری

 

باز رگ می زند این جمله ی برگرد به من

شاهرگ می زند این جمله ی برگرد به من

 

آی تفسیر غزل ... یاس ... اقاقی ... یاغی

((برسان باده که غم روی نمود ای ساقی ))

 

فصل انگوری و من عاشق تاکستانم

از تنم دوری و تب دارم و تابستانم

 

یک نفر نیست بگوید که بمان حرف بزن

بس کن این مرثیه را شعر نخوان حرف بزن

 

شعر یعنی که ببین اینهمه دلتنگ شدم

تو بغل باز کنی فاتحِ این جنگ شدم

 

جنگ یک واژه ی تحمیلی و تمثیلی بود

بی تو هر روز نه هر ثانیه یک سیلی بود

 

دوستت دارم و این قافیه تکراری شد

شعر هم بعد تو مصداق خود آزاری شد

 

مثل تریاک که یک روز شقایق بودست

هر که شاعر شده شاید کمی عاشق بودست

 

بگذارید کمی حرف دلم را بزنم

کف کند سر برود شقشقه ای از دهنم

 

بگذارید تسلای خودم باشم و بس

شاعر ساده ی سودای خودم باشم و بس

 

چشم را پنجره را حنجره را می بندم

((من از آن روز که در بند توام )) خرسندم

 

ساقی سلیمانی