شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

حوض - سهراب سپهری


رفته بودم لب حوض

تا ببینم شاید

عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست

ظهر دم کرده تابستان بود

پسر روشن آب

دم پاشویه نشست

و عقاب خورشید

آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت

عکس آن میخک قرمز در آب

که هر وقت باد می آمد

دل او

پشت چین های تغافل میزد

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی

همت کن

و بگو

ماهیان

حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار

من به سر وقت خدا می رفتم

 

سهراب سپهری


ابری نیست - سهراب سپهری


 

ابری نیست

بادی نیست

می‌نشینم لب حوض

گردش ماهی‌ها

روشنی، من، گل، آب

پاکی خوشه زیست

 

مادرم

ریحان می‌چیند

نان و ریحان و پنیر

 

آسمانی بی‌وبر اطلسی‌هایی تر

رستگاری نزدیک

لای گل‌های حیاط

نور در کاسه مس چه نوازش‌ها می‌ریزد

 

نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می‌آرد

پشت لبخندی پنهان هر چیز

روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست

 

چیزهایی هست

که نمی‌دانم

می‌دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد

 

می‌روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم

راه می‌بینم در ظلمت

 

من پر از فانوسم

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت

پرم از راه، از پل، از رود، از موج،

پرم از سایه برگی در آب،

 

چه درونم تنهاست!

 

سهراب سپهری


دوست - سهراب سپهری


دوست

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود

و پلک هاش

مسیر نبض عناصر را

به ما نشان داد

و دست هاش

هوای صاف سخاوت را ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند داد

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم.

 

سهراب سپهری


امشب در یک خواب عجیب - سهراب سپهری


امشب

در یک خواب عجیب

رو به‌سمت کلمات

باز خواهد شد.

باد چیزی خواهد گفت.

سیب خواهد افتاد،

روی اوصاف زمین خواهد غلتید،

تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.

سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.

چشم

هوش محزون نباتی را خواهد دید.

پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.

راز، سر خواهد رفت.

ریشه زهد زمان خواهد پوسید.

سر راه ظلمات

لبه صحبت آب

برق خواهد زد،

باطن آینه خواهد فهمید.

 

امشب

ساقه معنی را

وزش دوست تکان خواهد داد،

بهت پرپر خواهد شد.

ته شب، یک حشره

قسمت خرم تنهایی را

تجربه خواهد کرد.

داخل واژه صبح

صبح خواهد شد.

 

سهراب سپهری


بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام - سهراب سپهری


بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 

سهراب سپهری


شب سردی است و من افسرده - سهراب سپهری


شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

 

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند زمن آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غمها

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است

 

خنده ای کو که به دل انگیزم

قطره ای کو که به دریا ریزم

صخره ای کو که بدان آویزم

 

مثل اینست که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است

اندکی صبر سحر نزدیک است

 

سهراب سپهری


سوگند - سهراب سپهری


به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است

 

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود

من به آنان گفتم:

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد

 

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید

 

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ

به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت

 

و به آنان گفتم :

هر که در حافظه چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند

هرکه با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

می گشاید گره پنجره ها را با آه

 

زیر بیدی بودیم

برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم

چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟

می شنیدیم که بهم می گفتند

سحر میداند،سحر!

 

سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد

خانه هاشان پر داوودی بود

چشمشان را بستیم

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش

جیبشان را پر عادت کردیم

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم


سهراب سپهری



صدا کن مرا صدای تو خوب است - سهراب سپهری


صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

 

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد

و خاصیت عشق این است

 

حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

 

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش “استوا” گرم

تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید

 

سهراب سپهری


روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد - سهراب سپهری


روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!

سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت.

جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم!

رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است.

کهکشانی خواهم دادش.

روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.

هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید.

هر چه دیوار، از جا خواهم بر کند.

رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!

ابر را، پاره خواهم کرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید

دل ها را با عشق، سایه ها را با آب، شاخه ها را با باد.

و به هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها.

بادبادک ها، به هوا خواهم برد.

گلدان ها آب خواهم داد.

خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت.

مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره ای، شعری خواهم خواند.

هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.

مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

آشتی خواهم داد.

آشنا خواهم کرد.

راه خواهم رفت.

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت!

 

سهراب سپهری



صدا کن مرا صدای تو خوب است - سهراب سپهری


صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

 بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

 ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

 زمان را به گردی بدل می کنند

 بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

 بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

 اجاق شقایق مرا گرم کرد

 در این کوچه هایی که تاریک هستند

  من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

 من از سطح سیمانی قرن می ترسم

  بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

 مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

 اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

 بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

 قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید


سهراب سپهری


زندگـی ، فهم نفهمیدن‌هاست - سهراب سپهری


زندگـی ، فهم نفهمیدن‌هاست

آسمان،نور،خدا،عشق،سعادت،

 

با ماست

 

در نبندیم به نور!

در نبندیم به آرامش پرمهر نسیم

زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من،

وزن رضایتمندیست !

 

سهراب سپهری


صدا کن مرا - سهراب سپهری


صدا کن مرا

 

صدای تو خوب است

 

صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است

 

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید ..

 

سهراب سپهری


چه کسی می‌فهمد - سهراب سپهری


چه کسی می‌فهمد

در دلم رازی هست؟

می ‌سپارم آن را،

به خیالِ شب و تنهایی خود...

 

سهراب سپهری



قاصدک ! - سهراب سپهری


قاصدک !

شعر مرا از بر کن

برو آن گوشه ی باغ

سمت آن نرگس مست

و بخوان در گوشش

و بگو باور کن

یک نفر یاد تو را

دمی از دل نبرد ...



سهراب سپهری



کنار تو تنهاتر شده ام - سهراب سپهری


کنار تو تنهاتر شده ام

از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است

از من تا من ، تو گسترده ای

با تو برخوردم ، به راز پرستش پیوستم

از تو به راه افتادم ، به جلوه ی رنج رسیدم

و با این همه ای شفاف

و با این همه ای شگرف

مرا راهی از تو به در نیست

زمین باران را صدا می زند 

من تو را


سهراب سپهری