شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

گفتی که : می بوسم تو را گفتم تمنا می کنم - سیمین بهبهانی

گفتی که : می بوسم تو را گفتم تمنا می کنم

گفتی که : گر بیند کسی ؟ گفتم که : حاشا می کنم

 

گفتی: ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در ؟

گفتم که : با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

 

گفتی که : تلخی های من گر ناگوار افتد مرا

گفتم که: با نوش لبم ،آنرا گوارا می کنم

 

گفتی : چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام ؟

گفتم که : من خود را در او عریان تماشا می کنم

 

گفتی که : از بی طاقتی ،دل قصد یغما می کند

 گفتم که : با یغماگران ، باری مدارا می کنم

 

گفتی که : پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که : ارزان تر از این من با تو سودا می کنم

 

گفتی : اگر از کوی خود ، روزی تو را گویم برو؟

 گفتم که: صد سال دگر امروز و فردا میکنم

 

گفتی : گر از پای خود، زنجیر عشقت وا کنم

گفتم : ز تو دیوانه تر ، دانی که پیدا می کنم       

 

سیمین بهبهانی

سخن دیگر نگفتی -سیمین بهبهانی


سخن دیگر نگفتی , ای سخن پرداز خاموشم

فراموشت نمی کردم , چرا کردی فراموشم ؟

 

ز سردی های خاک تیره , آغوشت چه می جویند ؟

چه بد دیدی , چه بد دیدی ز گرمی های آغوشم ؟

 

نه چشم بسته بگشایی , نه راه رفته باز آیی

به مرگت بار تنهایی چه سنگین است بر دوشم

 

به جز در دیده ام , کی می پسندیدی سیاهی را ؟

نمی بینی مگر اکنون که سر تا پا سیه پوشم ؟

 

تو آگه کردی از لفظم , تو ساغر دادی از شعرم

به دلخواه تو می گویم, به فرمان تو می نوشم

 

نه با هوشم , نه بیهوشم , نه گریانم , نه خاموشم

همین دانم که می سوزم , همین دانم که می جوشم

 

پریشانم , پریشانم , چه می گویم ؟ نمیدانم

ز سودای تو حیرانم , چرا کردی فراموشم ؟

 

سیمین بهبهانی



شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم - سیمین بهبهانی


شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم

با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم

 

شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر

با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم

 

جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید

سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم

 

ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی

گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم

 

با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم

این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم

 

هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم

هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم

 

این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس

این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم  

 

سیمین بهبهانی


رفیق اهل دل و یار محرمی دارم - سیمین بهبهانی


 رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

بساط باده و عیش فراهمی دارم

 

کنار جو، چمن شسته را نمی خواهم

که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم

 

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند

که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم

 

تو دل نداری و غم هم نداری اما من

خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

 

 چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست

حسود جان بسپارد که خاتمی دارم

 

به سربلندیِ خود واقفم، ز پستی نیست

به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم

 

 ز سیل کینهء دشمن چه غم خورم سیمین؟

که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم

 

سیمین بهبهانی


بر من گذشتی - سیمین بهبهانی


بر من گذشتی،                   

سر بر نکــــــــردی

 

از عشق گفتم ،                  

 بـــــاور نکــــــــردی

 

دل را فــــــکندم                    

ارزان بــه پــــــایت

 

سودای مهـرش                   

در ســـــــر نکردی

 

 

گفتم گـــــلم را                     

می بویی از لطف

 

 

حتی به قهرش                    

پــــرپـــر نـــــکردی

 

دیدی ســبویی                     

پــــــــر نوش دارم

 

باتشنگـــی ها                      

لــــــب تـر نکـردی

 

هنگام مـستی                     

شور آفــــرین بود

 

لطفی که با ما                      

دیگر نکــــــــــردی

 

آتش گــــــرفتم                      

چــون شاخ نارنج

 

گفتم: نظـر کن               

سر بر نکــــــردی

 


سیمین بهبهانی



دلم گرفته ، ای دوست - سیمین بهبهانی


دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟

 

کجا روم که راهی به گلشنی ندارم

که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

 

نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

 

ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک

به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من

 

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

 

زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟

که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من

 

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من

 

 

سیمین بهبهانی


شعر غم انگیز فعل مجهول - سیمین بهبهانی


بچه ها صبحتان بخیر ، سلام !

درس امروز ، فعل مجهول است

فعل مجهول چیست می دانید ؟

نسبت فعل ما به مفعول است ... "

در دهانم زبان چو آویزی

در تهیگاه زنگ ، می لغزید .

صوت ناسازام آنچنان که مگر

شیشه بر روی سنگ می لغزید .

ساعتی داد آن سخن دادم

حق گقتار را ادا کردم

تا ز اعجاز خود شوم آگاه

ژاله را زان میان صدا کردم :

" ژاله از درس من چه فهمیدی ؟"

پاسخ من سکوت بود سکوت ...

" د جواب بده ! کجا بودی ؟

رفته بودی به عالم هپروت ؟..."

خنده دختران و غرش من

ریخت بر فرق ژاله ، چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش

غافل از اوستاد و از یاران .

خشمگین ، انتقام جو ، گفتم :

" بچه ها گوش ژاله سنگین است !"

دختری طعنه زد که :" نه خانم !

درس در گوش ژاله یاسین است "

باز هم خنده ها و همهمه ها

تند و پیگیر می رسید به گوش

زیر آتشفشان دیده من

ژاله آرام بود و سرد و خموش .

رفته تا عمق چشم حیرانم ،

آن دو میخ نگاه خیره او

موج زن ، در دو چشم بی گنهش

رازی از روزگار تیره او

آنچه در آن نگاه می خواندم

قصه غصه بود و حرمان بود

ناله ای کرد و در سخن آمد

با صدایی که سخت لرزان بود :

" فعل مجهول ، فعل آن پدری است

که دلم را ز درد پر خون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مادرم را ز خانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح

خواهر شیر خوار من نالید

سوخت در تاب تب ، برادر من

تا سحر در کنار من نالید

در غم آن دو تن ، دو دیده من

این یکی اشک بود و آن دگر خون بود

مادرم را دگر نمی دانم

که کجا رفت و حال او چون بود ... "

گفت و نالید و آنچه باقی ماند

هق هق گریه بود و ناله او

شسته می شد به قطره های سرشک

چهره همچو برگ لاله او

ناله من به ناله اش آمیخت

که : " غلط بود آنچه من گفتم

درس امروز ، قصه غم توست

تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟

فعل مجهول فعل آن پدری است

که تو را بی گناه می سوزد

آن حریق هوس بود که در او

مادری بی پناه ، می سوزد ... 

 

سیمین بهبهانی


خرمن زلف من کجا ؟ شاخه یاسمن کجا ؟ - سیمین بهبهانی


خرمن زلف من کجا ؟ شاخه یاسمن کجا ؟

قهر ز من چه می کنی ٬ بهر تو همچو من کجا ؟

 

صحبت باغ را مکن پیش بهشت روی من

سبزه ی عارضم کجا ؟ خرّمی چمن کجا ؟

 

لاله و من چه نسبتی ؟ ساغر او ز می تهی

ساق فریب زن کجا ؟ ساقی سیمتن کجا ؟

 

غنچه دهان بسته یی ٬ پیش لب شکفته ام

گرمی بوسه ام کجا ؟ سردی آن دهن کجا ؟

 

نرگس و دیدگان من ؟ وای از این ستمگری

در نگهم ترانه ها ٬ در نگهش سخن کجا ؟

 

بر سر و سینه ام مکش دست که خسته می شود!

نرمی پیکرم کجا ؟ خرمن نسترن کجا ؟

 

این همه هیچ ٬ بهر تو ٬ یار ز خود گذشته یی

دوستی ِ تو خواسته ٬ دشمن خویشتن کجا؟

 

می روی و خطاست این ٬ شیوه ی نابجاست این

قهر ز من چه می کنی ؟ بهر تو همچو من کجا ؟



سیمین بهبهانی



من با تو ام ای رفیق - سیمین بهبهانی


من با تو ام ای رفیق ! با تو

همراه تو پیش می نهم گام

در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می زنم جام

 

من با تو ام ای رفیق ! با تو

دیری ست که با تو عهد بستم

همگام تو ام ،‌ بکش به راهم

همپای تو ام ، بگیر دستم

پیوند گذشته های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک

هم بند تو بوده ام زمانی

در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده ای ز غولان

بر چهر من است نقش بسته

زخمی که تو خورده ای ز دیوان

بنگر که به قلب من نشسته

تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری

هر سو که نظر کنم ، تو هستی

یک جمع به هم گرفته پیوند

یک جبهه ی سخت بی شکستی

زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ

تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو ، تو با منی هماهنگ

 

سیمین بهبهانی



همنفس - سیمین بهبهانی


همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک

 خنجرم ،‌ آبداده از زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا

کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم

لب منه بر لبم !‌ که همچون مار

 نیش در کام خود نهان دارم

گره بغض و کینه یی خاموش

پشت این خنده در دهان دارم

سینه بر سینه ام منه !‌ که در آن

 آتشی هست زیر خاکستر

 ترسم آتش به جانت اندازم

 سوزمت پای تا به سر یکسر

مهربانی امید داری و ، من

 سرد و بی رحم همچو شمشیرم

 مار زخمین به ضربت سنگم

ببر خونین ز ناوک تیرم

یادها دارم از گذشتهٔ خویش

 یادهایی که قلب سرد مرا

 کرده ویرانه یی ز کینه و خشم

که نهان کرده داغ و درد مرا

یاد دارم ز راه و رسم کهن

 که دو ناساز را به هم پیوست

 من شدم یادگار این پیوند

 لیک چون رشته سست بود ، گسست

خیرگی های مادر و پدرم

 آن دو را فتنه در سرا افکند

 کودکی بودم و مرا ناچار

گاه از این ،‌گاه از آن ، جدا افکند

 کینه ها خفته گونه گونه بسی

در دل رنجدیدهٔ سردم

گاه از بهر نامرادی ی خویش

گه پی دوستان همدردم

کودکی هر چه بود زود گذشت

 دیده ام باز شد به محنت خلق

دست شستم ز خویش و خاطر من

 شد نهانخانهٔ محبت خلق

دیدم آن رنج ها که ملت من

می کشد روز و شب ز دشمن خویش

 دیدم آن نخوت و غرور عجیب

که نیارد فرود ، گردن خویش

 دیدم آن قهرمان که چندین بار

 زیر بار شکنجه رفت از هوش

لیک آرام و شادمان ، جان داد

 مهر نگشوده از لب خاموش

دیدم آن چهرهٔ مصمم سخت

از پس میله های سرد و سیاه

 آه از آن آخرین ز لبخند

وای از آن واپسین ز دیده نگاه

 دیدیم آن دوستان که جان دادند

 زیر زنجیر ، با هزار امید

 دیدم آن دشمنان که رقصیدند

 در عزای دلاوران شهید

همنفس ، همنفس ،‌ مشو نزدیک

 خنجرم ، آبداده زهرم

اندکی دورتر !‌ که سر تا پا

 کینه ام ،‌ خشم سرکشم ، قهرم

خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش

 بر دل خصم خیره بنشانم

 آتشم ، آتشم که آخر کار

 خرمن جور را بسوزانم

 

سیمین بهبهانی


دیشب ای بهتر ز گل در عالم خوابم شکفتی - سیمین بهبهانی


دیشب ای بهتر ز گل در عالم خوابم شکفتی

شاخ نیلوفر شدی در چشم پر آبم شکفتی

 

ای گل وصل از تو عطر آگین نشد آغوش گرمم

گرچه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی

 

برلبش ای بوسه ی شیرین تر از جان غنچه کردی

گل شدی بر سینه ی همرنگ سیمایم شکفتی

 

شام ابرآلود طبعم را دمی چون روز کردی

آذرخشی بودی و در جان بی تایم شکفتی

 

یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت

ای گل مستی که در جام می نابم شکفتی

 

بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم

تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی

 

خوابگاهم شد بهشتی  بسترم شد نو بهاری

تا تو ای بهتر ز گل در عالم خوابم شکفتی ...

 

سیمین بهبهانی


گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم - سیمین بهبهانی


گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم

 

گفتا ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا می کنم

 

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم

 

گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

 

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

 

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

 

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم



سیمین بهبهانی


هیچ دانی ز چه در زندانم ؟ - سیمین بهبهانی


هیچ دانی ز چه در زندانم ؟

دست در جیب جوانی بردم

 ناز شستی نه به چنگ آورده

 ناگهان سیلی ی سختی خوردم

من ندانم که پدر کیست مرا

یا کجا دیده گشودم به جهان

 که مرا زاد و که پرورد چنین

سر پستان که بردم به دهان

 هرگز این گونهٔ زردی که مراست

 لذت بوسهٔ مادر نچشید

پدری ، در همهٔ عمر ، مرا

 دستی از عاطفه بر سر نکشید

 کس ، به غمخواری ، بیدار نماند

 بر سر بستر بیماری من

بی تمنایی و بی پاداشی

کس نکوشید پی یاری ی من

گاه لرزیده ام از سردی ی دی

گاه نالیده ام از گرمی ی  تیز

خفته ام گرسنه با حسرت نان

گوشهٔ مسجد و بر کهنه حصیر

گاهگاهی که کسی دستی برد

 بر بناگوش من و چانهٔ من

 داشتم چشم ، که آماده شود

نوبتی شام شبی خانهٔ من

 لیک آن پست ،‌ که با جام تنم

می رهید از عطش سوزانی

 نه چنان همت والایی داشت

 که مرا سیر کند با نانی

با همه بی سر و سامانی خویش

 باز چندین هنر آموخته ام

 نرم و آرام ز جیب دگران

بردن سیم و زر آموخته ام

نیک آموخته ام کز سر راه

 ته سیگار چسان بردارم

 تلخی ی دود چشیدم چو از او

 نرم ، در جیب کسان بگذارم

 یا به تیغی که به دستم افتد

جامهٔ تازهٔ طفلان بدرم

یا کمین کرده و از بار فروش

سیب سرخی به غنیمت ببرم

با همه چابکی اینک ، افسوس

 دیرگاهی است که در زندانم

بی خبر از غم ناکامی ی خویش

روز و شب همنفس رندانم

 شادم از اینکه مرا ارزش آن

 هست در مکتب یاران دگر

که بدان طرفه هنرها که مراست

بفزایند هزاران دگر



سیمین بهبهانی



مطرب دوره گرد باز آمد - سیمین بهبهانی


مطرب دوره گرد باز آمد

 نغمه زد ساز نغمه پردازش

سوز آوازه خوان دف در دست

شد هماهنگ ناله سازش

پای کوبان و دست افشان شد

دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه

تا پشیزی ز جمع بستاند

از سر خویش بر گرفت کلاه

گرم شد با ادا و شوخی یِ او

سور رامشگران بازاری

چشمکی زد به دختری طناز

خنده یی زد به شیخ دستاری

کودکان را به سوی خویش کشید

که : بهار است و عید می اید

مقدمم فرخ است و فیروز است

شادی از من پدید می اید

این منم ، پیک نوبهار منم

که به شادی سرود می خوانم

لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت :

که نه از شادیَم... پی نانم! ...

مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز

نغمه یی خوش به یاد دارم از او

می دوم سوی ساز کهنهٔ خویش

 که همان نغمه را برآرم از او ...

 

سیمین بهبهانی



شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من - سیمین بهبهانی


شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

 

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من

 

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

 

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

 

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

 

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

 

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

 

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

 

سیمین بهبهانی