شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا - سیمین بهبهانی


ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

 

 ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

 

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

 

 ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

 

 به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

 

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

 

 نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

 

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

 

سیمین بهبهانی



هراسان - سیمین بهبهانی


و دل ، لرزان ، هراسان ،‌ چهره پر بیم

به گور سرد وحشت زا نظر دوخت

شرار حرص آتش زد به جانش

طمع در خاطرش صد شعله افروخت

به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور

زده تاریکی و اندوه شب ،‌ رنگ

نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح

نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ

به نرمی زیر لب تکرار می کرد

سخن های عجیب مرده شو را

 که : با این مرده ، دندان طلا هست

نمایان بود چون می شستم او را

فروغ چند دندان طلا را

 به چشم خویش دیدم در دهانش

ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد

 که اندیشیدم از خشم کسانش

کنون او بود و گنج خفته در گور

به کام پیکر بی جان سردی

به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار

تواند بود درمان بهر دردی

به دست آرد گر این زر ، می تواند

 که سیمی در بهای او ستاند

وزان پس کودک بیمار خود را

پزشکی آرد و دارو ستاند

چه حاصل زین زر افتاده در گور

که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟

زر اینجا باشد و بیماری آنجا

 به بی درمانی و سختی بمیرد ؟

کلنگ گور کن بر گور بنشست

 سکوت شب چو دیواری فرو ریخت

 به جانش چنگ زد بیمی روانکاه

 عرق از چهرهٔ بی رنگ او ریخت

ولی با آن همه آشفته حالی

کلنگی می زد از پشت کلنگی

 دگر این ، او نبود و حرص او بود

که می کاوید شب در گور تنگی

شراری جست از چشم حریصش

چو آن کالای مدفون شد نمودار

 دلش با ضربه های تند می زد

 به شوق دیدن زر در شب تار

 دگر این او نبود و حرص او بود

 که شعف و ترس را پست و زبون کرد

 کفن را پاره کرد انگشت خشکش

به بی رحمی سری از آن برون کرد

سری کاندر دهان خشک و سردش

طلای ناب بود ... آری طلا بود

طلایی کز پیش جان عرضه می کرد

اگر همراه با صدها بلا بود

دگر این او نبود و حرص او بود

که کام مرده را ونسرد ، وا کرد

وزان فک کثیف نفرت انگیز

 طلا را با همه سختی جدا کرد

سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد

 که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟

محک زد زرگر و بی اعتنا گفت

طلا رنگ است و پنداری طلایش



سیمین بهبهانی



دست مرا باید برید - سیمین بهبهانی


دوستان ! دست مرا باید برید !

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم:

 

نقش چشمی درکف دست من است؛

همتی! کین نقش را پنهان کنم

 

هر شبانگه کافتاب دلفروز

روشنی را از جهان وا می گرفت،

 

چشم او می آمد و، پر خون ز خشم

در کنار بسترم جا می گرفت

 

شعله می انگیخت در جانم به قهر

کاین تویی ای بی وفا ای خویشکام ؟

 

داده نقد دل به مهر دیگران

غافل از من، بی خبر از انتقام ؟!

 

هر چه بر هم می فشردم دیده را

تا نبینم آن عتاب و خشم را،

 

زنده تر می دیدم - ای فسوس! - باز

پرتو رنج آور آن چشم را...

 

یک شب از جا جستم و، دیوانه وار

خشمگین او را نهان کردم به دست:

 

چون بلورین ساغری خُرد و ظریف

از فشار پنجه های من شکست !

 

شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم

کاندر او آن شعله های خشم بود؛

 

لیک، چون از هم گشودم دست را،

در کفم زخمی چو نقش چشم بود !

 

هر چه مرهم می نهم این زخم را،

می فزاید درد و بهبودیش نیست

 

هر چه می شویم به آب این نقش را،

همچنان برجاست... نابودیش نیست !

 

دوستان! دست مرا باید برید !

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم :

 

پیش چشمم نقش درد است آشکار؛

همتی ! کاین نقش را پنهان کنم...

 

 

 

سیمین بهبهانی



یارب مرا یاری بده - سیمین بهبهانی


یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کُنم

هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کُنم، زارش کُنم

 

از خنده‌های دلنشین، وز بوسه‌های آتشین

صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کُنم

 

بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کُنم

 

گوید: میفزا قهر خود، گویم: بکاهم مهر خود

گوید که: کمتر کُن جفا، گویم که: بسیارش کُنم

 

هر شامگه در خانه‌ای، چابک‌تر از پروانه‌ای

رقصم بر بیگانه‌ای، وز خویش بیزارش کُنم

 

چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من

منزل کُنم در کوی او، باشد که دیدارش کُنم

 

گیسوی خود افشان کُنم، جادوی خود گریان کُنم

با گونه‌گون سوگندها بار دگر یارش کُنم

 

چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر

تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کُنم

 

 

 

سیمین بهبهانی